آدم ها- ۸

سه نوبت، صبح و ظهر و شب.

هر بار، دو ساعت.

می­نشیند روی بالکن. هر فصلی می­خواهد باشد، همیشه یک پیراهن گل­گلی خنک تابستانی با پس زمینه­ی قرمز تنش است، و لیوان چای توی دستش یخ کرده.

چند دقیقه یک بار موهای سفیدش را می­زند پشت گوشش، دامنش را صاف می­کند و یک قلپ از چایی­اش می­خورد.

دوباره چشم می­دوزد به کوچه.

می­شمارد. بچه­هایی را که دستشان بستنی است می­شمارد، کسانی را که عجله دارند و بند کفش­هایشان را توی کوچه می­بندند می­شمارد، خانم­هایی را که با چرخ دستی خالی می­روند و ساعتی بعد پر برش می­گردانند، می­شمارد.

بین این همه آدم، هیچ کس نیست که بیاید در خانه­ی او را بزند.

که زنی با موهای سفید و پیراهن قرمز برود در را باز کند و یک چایی هم برای او بریزد و بپرسد چرا دیر آمدی؟

زن با موهای سفید و پیراهن قرمز انتظار می­کشد، انتظار می­کشد و آن قدر حرف نزده که گفتن از یادش رفته.

گاهی یک آدم می­شود همین..
هر کاری هم بکنی نمی­توانی چیزی جز این بنویسی که زنی هست با موهای سفید و پیراهن قرمز که روزی سه نوبت توی بالکن انتظار می­کشد، انتظار می­کشد، انتظار می­کشد...

نظرات 8 + ارسال نظر
من چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:38 ب.ظ http://chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

چه خوب گفتی. تنها چیزی که داری از این زن بنویسی همینه. زنی با موها سفید و پیراهن قرمز که روزی سه نوبت توی بالکن انتظار می­کشد،...
و من اگر جای تو این را میدیدم شاید روزی سه نوبت که او را میدیدم دوست داشتم که جای او بودم چون الان به این تنهایی نیاز دارم.

مدوسا چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:07 ب.ظ http://ordinary-as-always.blogspot.com

همیشه نشسته آنجا، بعد یک‌روز که برود و دیگر نباشد...چقدر آدم دلش تنگ می‌شود، چقدر نبودش را حس می‌کند...

علیرضا کیانی چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:19 ب.ظ http://alirezakiani.blogfa.com

هعی...!
منم پیر بشم میرم تو بالکن لم زل میزنم به کوچه!:)

مریم پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 ق.ظ http://maryamdays.blogspot.com

غم انگیز بود و واقعی. گاهی فکر میکنم این روزها انتظار همه ما را میکشد.

مهدیار پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:30 ق.ظ http://joojekhoroos.blogfa.com

چقد اشک داشت این پستت!

چقد دوس داشتم می رفتم نوه ی این پیرزن می شدم و پای حرفاش می شستم =(( :(

نیلوفر نیک بنیاد(ن.ن.ب) جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:43 ق.ظ

سلام مریم جون . خوبی ؟ ببخش که مزاحمت شدم . راستش بالاخره کنکور تموم و شد و گفتم اگه بشه دوباره یه چیزایی توی وبلاگ دوچرخه بنویسم . هنوز شما مدیری ؟ آخه نام کاربری و رمز عبور بلاگفا رو یادم رفته...

نه نیلوفر جان، خبر هم ندارم کی به کیه اونجا!
فکر کنم علیرضا کیانی بدانه

پیمان جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 ب.ظ http://sepehrdad.blogfa.com

این قصه های "آلیس مونرو" رو خوندی؟ مثلن همین مجموعه ی "فرار" که مژده دقیقی ترجمه کرده...دخترها و زن ها و پیرزن هاشو دقت کردی چه جوری برای ما می سازه؟ علی الخصوص پیرزن ها.من شیفته ی شخصیت پردازی هاشم.
هیچی. خواستم بگم این آدمی که نوشتی خیلی وبلاگی و مینیمال نوشتی ازش... یعنی قصه نتراشیدی براش... نمی دونم. حس می کنم خیلی به وبلاگی بودن نوشته هات محدود شده ای. فقط به آلیس مونرو نگاه کن. تو رو خدا ببین برای پیرزن هاش چه جوری قصه تو قصه می بافه و من و تو رو مات و مبهوت زندگی می کنه....
دوست دارم بنویسی بازم. سریع تر. دو تا آدم دیگه، دنیا رو دورقمی می کنی ها!

نیلوفر نیک بنیاد(ن.ن.ب) سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:52 ب.ظ

مرسی مریم جون.بوووووس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد