ردیف دوم، کنار دیوار

من خاطره­ی تو را جا گذاشتم.

نه، آن موقع ها برج فرمانیه نبود، حرف عمل دماغ و فر کردن مو نبود، مبل­های استیل و پرده­های سنگین و لوسترهای طلایی و آلبوم­های عروسی نبودند.

آن موقع من بودم که از روپوش مدرسه بدم می­آمد، از موهای وز بدم می آمد، از زنگ تفریح کوتاه بدم می­آمد.عوضش تو را داشتم که بغل دستی­­ام بودی، که تمام کلاس زیر گوش هم پچ پچ می­کردیم.

تو را داشتم که تعهد دادی چون دوست من بودی، از آن ناظمه نفرت دارم، هنوز هم. که به تو گفت چرا با فلانی دوستی؟

چرا؟ چون روزهایی که من برای زنگ ناهار خورشت کدو می آوردم تو از ظرف من ناهار می­خوردی.

چون تو به دست راستت مچ بند نایک می­بستی و بسکتبال بازی می­کردی که من بلد نبودم.

چون تو زنگ های تفریح می­زدی روی میز و من دلبر دلبرم، تاج سرم می­خواندم.

چون تو دوستم بودی، حتی توی آن روزهای قهر و آشتی. حسود بودم، هنوز هم شاید… می­ترسیدم بروی جایت را عوض کنی و پهلوی یکی دیگر بنشینی، می­ترسیدم کلاس­های عربی کنارم نباشی که هی بگویی: پاشو جک بگو، پاشو جک بگو وقت کلاس بگذره.

بلند می شدم و اجازه می­گرفتم که: ببخشید می­شه من خاطره بگم؟

بجه ها خاطره­ام را کم کم ده بار شنیده­بودند. اما هر بار می­خندیدند که مثلا بار اول است، جک­های تکراری، خاطره­های تکراری، کلا­س­های تکراری …

سر کلاس چند تا معلم، چند تا درس، چند سال با همین دو، سه تا جک وقت گذراندیم؟

آن روزهای زخم پای من، آن روزهای دور بودن تو، که وقتی پایم درد می­کرد، که خون راه می­گرفت روی زمین، پیشانی ات خط می­افتاد و من دلم می­رفت که بیایم بگویم امروز خورشت کدو دارم، من حسود و خرم، می­بخشی­م؟

من خاطره­ی تو را جا گذاشتم، خاطره­ی تمام آن روزها را.

تو توی عکس ها صاف ایستاده­ای و من قوز کرده­ام. پشت تو قایم شده­ام، موهام ریخته توی صورتم، وز کرده و درهم.

یک روزی، یک جایی، باید می فهمیدم یک روزی، یک جایی می­آید که سخت می­شود دوباره همان بغل دستی­ات بشوم، همان قدر دوست و نزدیک، نه که این همه دور و بی خبر.

که طبقه پانزدهم برج بلندی تو را به من برساند، که دیگر انگار هیچ قرابتی نیست. و من دلم تنگ شده، دلم تنگ شده برای ردیف دوم، کنار دیوار، روپوش های آبی و آن روزی که معلم جغرافی داد زد: چی دارید می­نویسید؟

چنگ زد و ورق را از دستم کشید. کمی­اش ماند توی دستم، نگهش داشته­ام...

نظرات 9 + ارسال نظر
شریعت نبوی پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:14 ب.ظ http://www.aqaed12.mihanblog.com/

سلام خوبی
بامطلب جدیدی باعنوان"دلیل قرآن برکروی بودن زمین"بروزم.
منتظرنظرات ارزشمند شمادوست عزیز هستم
[گل][گل][گل]

مجتبی آرش نیا جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ق.ظ

سلام به شما خواهر محجبه و محترم. غرض از مزاحمت این که یکی از دوستان من که رویش نمیشد با شما صحبت کند، از من خواست خدمت شما عرض کنم که به خاطر یک موضوعی که ظاهراً خود شما میدانید، ایشان را ببخشید. ایشان فرد باتقوایی است.

با تشکر
مدیر پایگاه اینترنتی سید خراسانی

فریبا دیندار جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:47 ب.ظ

خواهر محجبه و محترم :)

علیرضا جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:01 ب.ظ http://alirezakiani.blogfa.com

آخ گفتی! راه در رویی هم نداره!

مدوسا جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:23 ب.ظ http://ordinary-as-always.blogspot.com

چقدر دلم می خواست یک داستان کوتاه یا حتی رمان بخونم با این حال و هوایی که نوشتی و این نثر عالی. کاش گسترشش بدی

شکلات شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:50 ب.ظ http://cocoa.persianblog.ir

سلام...قلم بسیار گیرا و شیرینی داری تمام مطالب این صفحه را خواندم...شاد و شیرین و شکلاتی باشی:)

گیتور شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:19 ب.ظ http://www.gator.blogfa.com

همه ی این خاطره هایی که برامون از کل روزایی که گذشت مونده مجابمون میکنه که زندگی همه اش حسرت روزاییه که گذشته و رفته و دیگه بر نمی گرده و افسوس........

جووجو شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:21 ب.ظ http://jjojo.blogfa.com

سلام . خاطرات زیبا هستند ...
چند تا از خاطراتتو خوندم برام واقعا جالب بود

:)) یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:34 ب.ظ

این عالی بود کلی خاطره واسم زنده شد........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد