دیشب خیلی خوش گذشت. همان جمعهای فامیلی که من عاشقشانم. پانتومیم بازی کردیم و سر اشکل گربه باختیم، یک فنی کشتی است انگار.
با نوا هم رفتیم باغ را گشتیم و بعد نوا برای همه تعریف کرد که الان توی یک جنگل ترسناک بوده که پلنگ و فیل و گربه داشته. گربه داشت، با هم به گربههه کالباس دادیم، اما پلنگ و فیل را من ندیدم. بعد هم نوا گفت دلش هی میگوید شاتوت، شاتوت. گفت که خوب به دلش گوش بدهم و برویم شاتوت بچینیم.
فصل شاتوت گذشته نوا، بعد هم از همین سهسالگی به خودت عادت بده هر چی دلت گفت نگویی چشم.
من تا همین حالا فکر میکردم از دانشکده ادبیات بدم میآید، تا همین حالا. بعد همین الان فهمیدم آنجا را دوست دارم. دوست داشتم و تمام این چهار سال نفهمیدم. دلم برای مجسمه فردوسی تنگ میشود. اما باید بروم به یک راه جدید عادت کنم، به اتوبانهای جدید، به آدمهای جدید حتی.
فکر کنم من جزو گروهی هستم که راحت به آدمهای جدید عادت میکنم،به شمارههای جدید توی گوشیام عادت میکنم... البته اسمش نباید عادت باشد، یعنی خوب نیست آدم به آدمها "عادت کند."
(وسط نوشتن این بلند شدم رفتم در اتاق را بستم که کسی نبیند دارم گریه میکنم، آدم چه میداند؟)
من پرانتز را بستم، شما بازش بگذارید و تا نهایت بنویسید آدم چه میداند؟
دنیایم یکهو عوض شده، هیچجور نمیشناسمش. ترجیح میدهم خواب باشم، وقتی بیدارم باید به چیزهای دیگری جز آدمها هم عادت کنم.
بعد باید بنشینم و این جملههای بیربط را بچینم کنار هم تا بفهمم دقیق کجا ایستادهام که اینقدر ترس و دلتنگی دارد؟
جای بدی نایستادهام، حداقل این را میدانم. عجیبش هم همین است. وقتی جای خوب اینجوری است جای بد چه میآورد به روز آدم؟
میخواهم استعفا بدهم، از همه چیز، از همه چیز.
بعد برم پاککنهای عطری بخرم و اول مهر باشد و از اول مهر متنفر باشم و تا صبح توی رختخواب رامونا بخوانم و خورشید که زد بگذارمش زیر بالش و بخوابم و وقتی بیدار شدم یا چهاردهساله باشم یا هفتاد ساله.
چهاردهساله که باشم نمیدانم چی قرار است به سرم بیاید.
هفتادسالگی هم وسط یک جنگلم، توی یک خانهی چوبی بزرگ. رودخانه هم دارم. هر چهقدر هم خواستم میخوابم. موقع بیداری هم از یکجایی برایم سکرت گاردن پخش میشود. درخت شاتوت هم داشتهباشم که بتوانم برای نوا شاتوت بچینم، فقط حیف که نوا دیگر سه ساله نیست و فهمیده که نمیشود به حرف دل گوش داد، یعنی بخواهی هم نمیتوانی. بسکه هیچ چیز دست خودت نیست توی این دنیا.
سلام دوست خوبم.وبلاگ خیلی قشنگی دارین .خوشحال میشم اگه مایلید با هم تبادل لینک داشته باشیم.من رو میتونید به اسم هوشنگ ابتهاج لینک کنید و بهم خبر بدین که شما رو به چه اسمی لینک کنم
سلام دوست عزیز
وب سایت MyTheme.ir (قالب من) گرافیک منحصر بفرد و بسیار جذابی برای قالب های رایگان وبلاگ در همه موضوعات و زمینه ها ارائه داده. اگه می خوای وبلاگت جذابیت زیادی واسه بازدید کنندگان داشته باشه پیشنهاد می کنم حتما یه سر بزن قالب ها رو ببین و انتخاب کن. موفق باشی
Salam Khoshhalam Khahin Kard Nazaretono Dar Morede Poste Avval Yani " Javanan Be Khatere Khodeshan Be Estadiyom Ha Miravand!"Ra Bedonam.Moafagiyat va Sarbolandiye Shoma 2Ste Aziz Ro Az Khodaye Khobam Khahanam.
salam
be soorate etfaghi va az google varede weblaget shodam
az inke dasti dar neveshtan dari kheyli khoshhalam
mikhastam ye lotfi bokoni va to weblage man ye nazar bezari
nazare shoma baram moheme
ehsas mikonam dar khosoose gahziyeye aghaye seda ebi va googoosh va in poste janjalie man harf haye ziadi dashte bashi
lotf kon nazareto be man elam kon
kheyli mamnoon az tavajohet
ادم چه میداند؟
آدم می داند. آدم همه ی اینها را خوب می داند؛ ولی نمی خواهد به روی خودش بیاورد که دلش از اینی که هست تنگ تر نشود؛ دست کم من اینجور خیال کرده ام...
درود دوست عزیز
من در وبلاگم درباره 2 دیدگاه دوگانگی اخلاقی و دوگانگی آفرینشی در دین زرتشت نوشتم لطفا" اگر مایل هستید آن مطالب را بخوانید و با دیدگاه خود آن را کامل کنید
10مهر روز جشن ملی مهرگان را گرامی بداریم[گل]
تا درودی دیگر بدرود[گل]
وقتی کسی گریه میکند آدم دوست دارد دلداریش بدهد و بگوید که مثلن زود خوب میشوی. اما من آمدهام بنویسم که قدر همین «آدم چه میداند؟» را بدان که طولی نمیکشد که همین را هم از دست میدهی اگر مثل بقیهی آدمهای دنیا شوی. آدمهایی که از یاد بردهاند گریه هم میشود کرد ... خوش به حالت ...
مثل کسانی که سکان از دستشان خارج شده.
می فهمم این که جای بدی ایستاده باشی یعنی چه
دانشگاه من درست وسط یه بیابون بی سر و ته بود. تا دوسال هروقت از کلاس برمیگشتم گریه می کردم که چرا باید تو اون خرابشده درس بخونم. ولی حالا که سه ساله درسم تو اون دانشگاه تموم شده دلم بدجوری براش تنگه. اصولن آدمیزاد موجود آدم چه می داندی است.به چیزایی که دوست نداریم عادت می کنیم و بعد حتی دلمونم براشون تنگ میشه.اینجوریاس دیگه مریم جان
توی یک فیلم ال پاچینو میگفت:ادما عوض نمی شن ادما نفس کم می یارن....
راست می گفت ما هیچ وقت نمی خوایم عادت کنیم یا حتی فراموش کنیم اما نفس کم می یاریم....
بسکه هیچ چیز دست خودت نیست توی این دنیا
چقد دوس داشتنی بود جمله ی آخرت!
من دوس دارم چشامو باز کنم و هفتاد ساله باشم. توی یه جنگل. برم توی یه کلبه. درو ببندم و روی تخت بخوابم و بیدار نشم دیگه!
میشه یعنی؟!
وبلاگ زیبایی داری
خوشحال میشم به من هم سری بزنی
موفق باشی
مریم محمدخانی. منو کشتی با این پستت.
اومممممممم جانم شاتوت