ستاره ها نهفتند در آسمان ابری

کمی از غروب گذشته­بود که از تاکسی پیاده شدم.داشتم از جلوی محوطه رد می­شدم و بازی بچه­ها را نگاه می­کردم.

چهار تا دختر دبستانی نشسته­بودند توی چمن­ها،با پیراهن­های نخی تابستانی.

یکی­شان داشت می­گفت ماه که این شکلی باشد هر آرزویی بکنیم برآورده می­شود.

بلند شدند و زل زدند به ماه،من هم برگشتم و به ماه نگاه کردم،داشتم خودم را برای معجزه خواستن آماده می­کردم.

بعد یکی­شان یواش زمزمه کرد می­دانستید که اگر یک ستاره خاموش بشود می­میرید؟

همین­جوری گفت.جمله اش را عوض نکردم،گفت اگر یک ستاره خاموش بشود...

رویم را از ماه برگرداندم و آرزوهایم را نگه داشتم برای یک روز دیگر.

نظرات 6 + ارسال نظر
پسرک مزخرف چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:11 ق.ظ http://vierzehn.blogfa.com/

من الان آرزوی مرگ دارم لطفا یک ستاره واسه من خاموش کنید.. ..خواهش می گنم این کارو بکنید.. . ..التماس می کنم.. .. . . ..من مرگ می خوام !!

مانی چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:35 ب.ظ http://www.maani2.blogfa.com

مریم ... مریم عزیز

فائقه چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:53 ب.ظ

من اگه جای تو بوده اسم بعضی ستاره ها رو می بردم و آرزو می کردم هرگز خاموش نشن.و اسم بعضی های دیگه روهم می بردم و می خواستم هرچه سریعتر نابود شن.گفتی چندتا آرزو میشه کرد؟!

فائقه:)))))
تو بگو با چند تا کارت راه میفته؟

مروارید چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:51 ب.ظ http://morvarideslami.persianblog.ir/

به نام او
مریم اگه بدونی چه قد وبلاگتو دوست دارم... زیاد نظر نمی ذارم اما از خوندن نوشته هات لذت می برم!

مهتاب پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:47 ق.ظ http://partline.blogfa.com

ستاره های زیادی خاموش شدند و ما نمردیم...
یا اینکه می کنیم زندگی نیست؟ برزخ بعد از مرگ شاید؟

سرشک پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ق.ظ

یه زمانی یه شعر ترجمه کرده بودم از W.H. Auden که نمیدونم چرا ولی با خوندن این پست یاد اون افتادم. شعر این بود:

سوگسرودِ مراسم تدفین

بخوابان ساعت‌ها را، قطع کن تلفن را
منع کن سگ را از کشیدن زوزه برای استخوان،
ساکت کن پیانو و طبل را
تابوت را خارج کنید، بگذار عزادران بیایند.

بگذار هواپیماها، بالای سر حلقه زنند شیون‌کنان
و بنویسند با شتاب بر متن آسمان: او مرده است،
کروات‌های کرپ را بر گردن سفید فاخته‌ها بیانداز
بگذار پلیسِ ترافیک دستکشِ کتان سیاهش را دست کند.

او شمال و جنوب، شرق و غرب من بود،
خسته‌گیِ هفته‌ی کاری و استراحت جمعه‌ی من،
نیم‌روز و نیمه شب، گفتگوی من، آواز من بود؛
می‌اندیشیدم که عشق
تا ابد پایسته است؛ خطا کردم.

ستارگان اکنون لازم نمی‌شوند؛ خاموششان کن؛
متراکم کن مهتاب و از کار بیانداز آفتاب را؛
به دور بیافشان دریا و برچین جنگل را
چرا که اکنون،
هیچ چیز
هرگز
خوش نمی‌آید.

--------------------
خوش باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد