کمی از غروب گذشتهبود که از تاکسی پیاده شدم.داشتم از جلوی محوطه رد میشدم و بازی بچهها را نگاه میکردم.
چهار تا دختر دبستانی نشستهبودند توی چمنها،با پیراهنهای نخی تابستانی.
یکیشان داشت میگفت ماه که این شکلی باشد هر آرزویی بکنیم برآورده میشود.
بلند شدند و زل زدند به ماه،من هم برگشتم و به ماه نگاه کردم،داشتم خودم را برای معجزه خواستن آماده میکردم.
بعد یکیشان یواش زمزمه کرد میدانستید که اگر یک ستاره خاموش بشود میمیرید؟
همینجوری گفت.جمله اش را عوض نکردم،گفت اگر یک ستاره خاموش بشود...
رویم را از ماه برگرداندم و آرزوهایم را نگه داشتم برای یک روز دیگر.
من الان آرزوی مرگ دارم لطفا یک ستاره واسه من خاموش کنید.. ..خواهش می گنم این کارو بکنید.. . ..التماس می کنم.. .. . . ..من مرگ می خوام !!
مریم ... مریم عزیز
من اگه جای تو بوده اسم بعضی ستاره ها رو می بردم و آرزو می کردم هرگز خاموش نشن.و اسم بعضی های دیگه روهم می بردم و می خواستم هرچه سریعتر نابود شن.گفتی چندتا آرزو میشه کرد؟!
فائقه:)))))
تو بگو با چند تا کارت راه میفته؟
به نام او
مریم اگه بدونی چه قد وبلاگتو دوست دارم... زیاد نظر نمی ذارم اما از خوندن نوشته هات لذت می برم!
ستاره های زیادی خاموش شدند و ما نمردیم...
یا اینکه می کنیم زندگی نیست؟ برزخ بعد از مرگ شاید؟
یه زمانی یه شعر ترجمه کرده بودم از W.H. Auden که نمیدونم چرا ولی با خوندن این پست یاد اون افتادم. شعر این بود:
سوگسرودِ مراسم تدفین
بخوابان ساعتها را، قطع کن تلفن را
منع کن سگ را از کشیدن زوزه برای استخوان،
ساکت کن پیانو و طبل را
تابوت را خارج کنید، بگذار عزادران بیایند.
بگذار هواپیماها، بالای سر حلقه زنند شیونکنان
و بنویسند با شتاب بر متن آسمان: او مرده است،
کرواتهای کرپ را بر گردن سفید فاختهها بیانداز
بگذار پلیسِ ترافیک دستکشِ کتان سیاهش را دست کند.
او شمال و جنوب، شرق و غرب من بود،
خستهگیِ هفتهی کاری و استراحت جمعهی من،
نیمروز و نیمه شب، گفتگوی من، آواز من بود؛
میاندیشیدم که عشق
تا ابد پایسته است؛ خطا کردم.
ستارگان اکنون لازم نمیشوند؛ خاموششان کن؛
متراکم کن مهتاب و از کار بیانداز آفتاب را؛
به دور بیافشان دریا و برچین جنگل را
چرا که اکنون،
هیچ چیز
هرگز
خوش نمیآید.
--------------------
خوش باشی