من یک روز میتوانم یک کتاب بنویسم و اسمش را بگذارم: بررسی تحول نمونه امضای هوشنگ مرادی کرمانی در طول زمان.
بار اول جلوی پارک قیطریه بود. دبستانی بودم، تازه قصههای مجید را خوانده بودم. یکهو داد زدم:بابا، هوشنگ مرادی کرمانی، نگه دار.
پریدم پایین، شیوه امضا گرفتنم مثل آدم دزدیدن بود، صبح جمعه یکهو یک ماشین جلویتان نگه دارد و یکی سراسیمه بپرد پایین.
امضا گرفتم و چسباندمش اول دفتر خاطراتم.
بار دوم آنتراکت وسط یک تئاتر، با برادرم رفتیم جلو و گفتیم ما دیشب شما را توی تلویزیون دیدیم، خیلی خوب حرف زدید!!
بار سوم سالن فرودگاه.
بارهای بعد را خوب یادم نیست. لابد نمایشگاههای کتاب، امضایش اول کتابهای خودش.
یک بارش را دقیق یادم است، چهلم آقای صابری(گل آقا) بود، سالن کانون پرورش، خیابان حجاب.اول،دوم دبیرستان بودم .
ردیف ما نشسته بود، زیر چشمی نگاهش می کردم. آمد بلند شود برود که من دویدم جلو و شروع کردم حرف زدن. به معنای واقعی کلمه داشتم چرت و پرت میگفتم، الان که فکرش را میکنم خجالت میکشم.
همان موقع یک بازیگر معروف هم آمد و شروع کرد به حرف زدن با او.
مرادی کرمانی سلام کرد و به آقای بازیگر گفت: ببخشید، الان دارم حرف میزنم.
داشت با دقت به حرفهایم گوش میداد.
این برخوردش را هیچوقت فراموش نمیکنم. این همه تواضع و مهربانی در برابر من که بیوقفه داشتم آسمان ریسمان میبافتم به هم.
هوشنگ مرادی کرمانی از نزدیک هم مثل کتابهایش است، همانقدر عزیز و دوست داشتنی، تولدش مبارک و خوش به حال ادبیات ایران که کسی مثل او را دارد.
«یک روز توی اتوبوس بودم. غم غربت، بیکاری، گرسنگی، سرخورگی گریبانم را گرفته بود. گیج بودم. تو این دنیا نبودم. نمیخواستم برگردم کرمان. جوانی آمد بالا و گفت:"غریبم، گرسنهام."
همسن خودم بود. دلم سوخت. عقب اتوبوس، روی صندلی، بغل مرد چاق و کت و گُندهای نشستهبودم. داشتم خفه میشدم. دست کردم تو جییم 15 ریال درآوردم 5 ریال دادم به جوان و یک تومان را هم گذاشتم تو جیبم که با آن نان و لوبیا بخورم. جلوی دانشگاه تهران، پیاده شدم. یادم افتاد که قبلا پول خرد نداشتم. 15 ریال از کجا آوردم؟ دیدم ندانسته و ناخواسته، گیج و منگ، دست کردهام تو جیب مرد چسبیده به من 15 ریال برداشتهام 5 ریال دادهام به جوان گرفتار و یک تومان هم گذاشتهام توی جیب خودم. حسابی ترسیدم. دنبال اتوبوس دویدم. اتوبوس رفت. پشت سرم را نگاه میکردم.از همه کس میترسیدم. پشت سرم را نگاه میکردم و میدویدم…
چه قدر پشت سرم را نگاه کنم و بترسم؟ چه قدر با خودم حرف بزنم، برای شنوندههای رادیو، تماشاگران سینما و خوانندههام حرف بزنم. تا کی قصه بگویم؟
شما که غریبه نیستید. خسته شدم. نه، خسته نشدم. ادای خستهها را در میآورم. هنوز دره ها و کوههای شمیران صدای پاهایم را میشنوند. توی باران، توی برف، زمستان و تابستان. اگر دوباره به دنیا بیایم کوهنورد میشوم! چه کیفی دارد کوه…
از شما که غریبه نیستید. هوشنگ مرادی کرمانی. انتشارات معین.»
سلام دوست عزیز
وب سایت MyTheme.ir (قالب من) گرافیک منحصر بفرد و بسیار جذابی برای قالب های رایگان وبلاگ در همه موضوعات و زمینه ها ارائه داده. اگه می خوای وبلاگت جذابیت زیادی واسه بازدید کنندگان داشته باشه پیشنهاد می کنم حتما یه سر بزن قالب ها رو ببین و انتخاب کن. موفق باشی
تولدش مبارک زیاد و جدی جدی
کاش می دانستد که تو بااو عکس هم داری
خوش به حال ادبیات ایران ...
جز تیپهای شخصیتی داستانهاش شدید...
شما در زمان صحبت :
آقای مردای کرمانی در حال گوش دادن :
و بازیگر تازه وارد بعداز جواب آقای کرمانی :
و شما بعد از دیدن این صحنه :
ار نوشتتون خیلی لذت بردم همانطوری که از خوندن کتابهای آقای مرادی لذت میبرم . من از صمیم قلب خوشحالم که افتخار همشهری بودن با ایشون نصیبم شده . خدا به ایشون طول عمر و سلامتی بده .
خیلی کیف کردم وقتی گفتی حرف زدن با تورو ادامه داده و به اون بازیگره گفته ببخشید الان دارم حرف می زنم!
کاش همه آدم معروفا همین مدلی بودن!
سلام
خوش به حالت که این همه عکس وامضا ازش داری
من فقط یک دونه دارم
اما به اندازه تمام عکس هام نگاهش کردم
نه این اشتباهه ما هممون غریبه بودیم ... هستیم
مجیده که خودیه
یا ننه آقا
یا عمو قاسم
یا هوشو...