آدم ها- ۴

عباس خوشبخت، با پنج سال سابقه کار در ساندویچی­های تهران.

خودش را اینجوری معرفی می­کرد. فامیلی­اش را دوست داشت، خوشبخت.

عباس با بلوزهایی پر از لکه غذا، عباس با سرآستین­های دماغی، عباس با موهای تف­ مالی شده... می­توانست اینها را هم ته معرفی­اش اضافه کند.

از روی لباس­هایش می­شد فهمید روز قبل چی خورده. آب هندوانه، لکه­های چربی، شکلات و ... همه رد انداخته بودند روی بلوزش. هر یک ساعت یک بار تف می­انداخت کف دستش و می­مالید به موهایش. وقتی رستوران شلوغ می­شد هر نیم ساعت یک بار موهایش را با آب مرتب می­کرد. از پشت صندوق داد می­زدند بیا سفارش میز پنج رو ببر.

عباس ایستاده بود جلوی آینه و به موهایش آب می­زد، پشت میز پنج دو، سه تا دختر نشسته بودند.

ماه به ماه پول­هایش را می­فرستاد خانه. کمی را نگه می­داشت برای خودش، برای بلیط نصفه قیمت سینما و فیلمی سر کوچه و تخمه. شب­ها خانه­ی خاله­اش می­خوابید، غذایش را هم رستوران می­خورد.

عاشق فیلم­های عشقی آبکی بود، ایرانی و هندی. ته فیلم هر جور تمام می­شد بساط گریه­اش به راه بود، به هم می­رسیدند یا نه عباس می­زد زیر گریه و آب دماغش را با سر آستینش پاک می­کرد.

یکی دو بار از فیلمی سر کوچه­ی رستوران فیلم خریده­بود. فروشنده گفته بود: هالیوودی جدید می­خوای بدم بهت؟چی دوست داری؟عشقی؟

عباس گفته­بود آره. آمده بود خانه خاله و فیلم را گذاشته بود توی دستگاهی که همان ماه­های اول با کار کردن شب عید خریده بود... بعد از چند دقیقه حالش بد شد. دستش را گرفت جلوی چشم­هایش و تلویزیون را خاموش کرد. فردایش رفت و فیلم­ها را پرت کرد جلوی بساط فیلمی: بی­ناموس.

شب عید می­رفت خانه­های مردم شیشه پاک می­کرد و به دیوارها دستمال می­کشید. یک سال سرش را از ته زده­بود، کچل ِ کچل.. یکی از صاحبخانه ها دو تا بچه­ی کوچک داشت. دو قلو، یک دختر و یک پسر، شش ساله. چهارزانو نشست جلوی بچه­ها و بهشان گفت که دست بکشند روی سرش. کف دست بچه­ها قلقلک آمد، قهقهه زدند. عباس ذوق کرد. مادرشان آمد دست بچه­ها را کشید و بهشان تشر زد، حسابی دعواشان کرد. دل عباس سوخت: کاری ندارن با ما خانوم، مزاحم نیستن ها. خانم جوری نگاهش کرد که عباس فهمید نگران کار او نیست. دستش را آورد بالا و با سر آستین دماغش را پاک کرد. بعد از آن دیگر کاری به کار اهالی هیچ خانه­ای نداشت، کارش را می­کرد و پولش را می­گرفت و می­رفت.  

یک بار صندوقدار رستوران­ به عباس گفته بود:الان بیست و دو سالته دیگه، نه؟­ می­خوای تا ابد تو این رستوران و اون رستوران میزها رو دستمال بکشی؟

عباس گفته­بود: نه، می­خوام بازیگر شم.

طرف خندیده­بود و حسابی دست گرفته­بود.

شب عباس جلوی آینه خودش را نگاه کرد. صندوقدار راست می­گفت...با چی می­خواست بازیگر شود؟ با این قد و هیکل و تیپ و قیافه؟

گفت: نه،استعداد دارم.

نداشت. زور زد گریه کند، بخندد، ادای بازیگرهایی را که می­شناخت دربیاورد...نشد، نتوانست.

فکر کرد پس چی کار کند؟ با زندگی­اش چی کار کند؟

شب خواب دید که قهرمان یکی از این فیلم­های عشقی است، با یکی از دخترهای میز پنج عروسی کرده و دو تا بچه دارد. توی خواب سرش کچل بود، بچه­ها دست می­مالیدند به سرش و می­خندیدند.

عباس صدای خنده­ی بچه­ها را دوست داشت. توی خوابش واقعا خوشبخت بود. نه فقط فامیلی­اش، خود ِ خودش.

نظرات 15 + ارسال نظر
بیدکی جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:54 ب.ظ http://www.bidoki.mihanblog.com/post/37

با سلام
ببخشید که مزاحم شدم
خواستم به اطلاع شما برسانم که
یک روش جدید که
دیگر کارت های اعتباری شما در مجاورت امواج موبایل و غیره نمی سوزد
برای اطلاع بیشتر به سایت رجوع کنید
با تشکر از شما

رضا جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:12 ب.ظ http://www.kaghazhayekahi.blogspot.com

اینم خوب بود. فقط یه کم (به نظر من البته) اغراق شده بود. می تونست یه کم، کمتر بیچاره باشه (مث دنیای واقعی). اون وقت تلخ تر بود

منتظر جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:04 ب.ظ http://www.forosh-majazi.mihanblog.com/

خفن ترین و زیباترین چیزها.....
بدووووووووووووووووووووو دیر شد
منتظرتم[گل]

قنبیت جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:34 ب.ظ http://www

این آدمهات واسه چه کاریه؟
بهرحال خیلی خوبه حال میکنم باهاش

قنبیت جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ب.ظ

بسکه اومدمو آپ نبودی یه چند وقت نیمدم کلی عقب مودنم
میخوای رمان بنویسی ؟

مریم ماهانی شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 ق.ظ http://kaghazrangii.blogspot.com

با این نوشته دید بنده نسبت به همکارانان عباس خان تغییر کرد. عمیق تر شد کمی

پیمان شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:13 ب.ظ http://sepehrdad.blogfa.com

وری وری گود.

پسرک مزخرف شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:26 ب.ظ

در مورد چهارمی هم مثل اون سه تای دیگه در عین اینکه باز میگم خوب نوشتی این رو هم بنظرم میشه گفت: آخی آخی آخی آخی آخی الهی من بمریم برات چقدر دلم سوخت الهی الهی الهی هق هق هقه گریه ام هم در اومد !!

vishno-k شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:29 ب.ظ http://vishno-k.blogspot.com

ابدا قصد ندارم بگم این باید چجوری باشه و اون نباید چه جوری باشه چون اولا ماها آدمایی هستیم که عشقی و از روی خودخواستگی می نویسیم و دوما اینکه نقد کلا یک مقوله ی مرده به حساب میاد و دیگه جایگاهی نداره. اما حالا که این آدم ها یه شکل و شمایلی گرفته و داره تنه ای کلفت می کنه خواستم یه چیزی رو که تو ذهنم بود رو بگم... به نظر می رسه شخصیت های واقعی تخیلی تر از اونی هستن که ما فکر می کنیم. زندگی ها یی هستند که کسی شاید حتی باور نکنه که وجود دارن و شاید این وظیفه ی یک نویسنده در هر سطحی باشه که این تخیلات واقعی رو به مردم دیگه نشون بده. رو این حساب جنبه های اغراق آمیز این شخصیت بیش از هر زمان واقعی به نظرم می رسید.. این کارت واقعا عالی بود و متاسفانه یا خوشبختانه شاید کاری جز تعریف از من بر نیاد

مهدیار دلکش یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:23 ق.ظ http://joojekhoroos.blogfa.com

سخت میشه همچین تیپ آدمایی نازک دل بمونن

فیروزه یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:38 ب.ظ

خیلی قشنگ می نویسید...
سبک نوشتهاتونو دوست دارم اما خاطره ها یا شبه خاطره ها رو که تعریف می کنید قشنگتره نثرتون دقیقا مثل گلی ترقی یک جاذبه ی عمیق گنگ مثل یک نخ نامریی ادم و می کشه تا ته نوشته بعد ادم حس می کنه رها می شه توی یک فضای خیالی که داره دنبال یک همچین خاطره ای توی زندگی خودش می گرده....

قنبیت یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:25 ب.ظ

من کتاب خیلی دوست دارم. این دوستم را از توی یکی از همین کتاب ها پیدا کردم. مادرم یک بار در اتاقم را باز کرد و گفت داری با خودت حرف می زنی؟



اینو میگفتم مریم خانم!

رعنا دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:01 ب.ظ http://mooliyan.blogfa.com

خیلی خوب نوشته بودی
این سری پست هات رو خیلی دوست دارم

هامون سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:34 ق.ظ http://tasteofdeath.blogfa.com

چه عباس٬چه من و - شاید - تو...اسیر رویاییم...اما چرا همه شان پررنگ همین روزمره گی اند؟...هیچ کس نمی آید سر میز پنج یا شش٬پر از لبخند برایش...

فاطمه یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:29 ب.ظ http://fatemeh94.blogfa.com

آدم هایت رو دوست دارم
مخصوصا سومی شو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد