روزهایی بود که تب هم خواستنی بود

صبح مامان بیدارم کند که بلند شو، الان سرویس می­آید.

لای چشم­هایم را باز کنم و بگویم: آب دهنم رو نمی­تونم قورت بدم.

مامان لبش را بچسباند به پیشانی­ام و بگوید: انگار تب داری، وایسا درجه بیارم.

تب داشته­باشم، با خیال راحت چشم­هایم را ببندم و هر چند وقت یک­بار چشم­هایم را باز کنم تا آب پرتقال و قرص سرماخوردگی و سیب بخورم.

بوی سوپ جو خانه را بردارد، خوشحال باشم که می­توانم کارتون­های صبح را ببینم… بعدِ چند ساعت حوصله­ام سر برود و فکر کنم الان زنگ چیه؟ ادبیات؟

راه بیفتم توی خانه، توی صبح ِ خانه قدم بزنم که آرام است، آفتاب دارد، عطرهای خوب دارد، کارتون ساعت ده دارد، مشق نوشتن ندارد.

تب داشتن یعنی هر وقت دلم خواست بخوابم، یعنی کاناپه­ی جلوی تلویزیون مال من، یعنی می­توانم به هر کس دلم خواست زور بگویم و دستور بدهم: من گشنه­مه خوراکی خوشمزه می­خوام، من سردمه از تو اتاق برام پتو  بیار.

دماغم را بگیرم و شلغم قورت بدهم، یک جعبه دستمال کاغذی را تمام کنم، مامان هر چند وقت یک­بار دست بگذارد روی پیشانیم، بابا که از سر کار آمد بپرسد: حالت بهتره؟

من با بدخلقی بگویم نه و با خودم فکر کنم دوستم کی زنگ می­زند بپرسد چرا مدرسه نرفتم؟

دوستم زنگ بزند، صدای گرفته­ام را تودماغی­تر کنم و بگویم: حالم خیلی بده، خیلی.. حالا حالاها نمی­تونم بیام مدرسه… راستی، مشق چی داریم واسه فردا؟

دلم روشنی دم صبح می­خواهد وقتی که مجبور نباشم توی کوچه منتظر پیکان آبی بایستم، دلم بالشی را می­خواهد که  از داغی صورتم دیگر یک جای خنک نداشته باشد، دلم می­خواهد پیشانی­ام را بچسبانم به دیوار تا خنک شود، دانه­های به را بمکم و شیر عسل داغ بخورم تا گلویم نرم شود. 

دیگر هیچ دستی، هیچ دیواری خنکم نمی­کند، آرامم نمی­کند…

نظرات 13 + ارسال نظر
مهتاب یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:01 ب.ظ http://partline.blogfa.com

عالی بود! مخصوصا که من الان سرما خوردم و از صبح دلم اینا رو میخواد!

فیلسوف یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:03 ب.ظ

جالب بود. بیشتر این حس ها برای من آشناست. خیلی هایشان را خودم هم خواسته ام، تجربه کرده ام. آفرین به قلم قشنگت!

رضا شبگرد یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 ب.ظ http://shabgardi.blogfa.com/

یه جور توصیفش کردی که هوس کردم مریض بشم حیف که دیگه نمی تونم برای مادرم ناز بدم بابام هم که دیگه نیست

علیرضا کیانی یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 ب.ظ http://alirezakiani.blogfa.com/

من حتا اگه مریضم نبودم ماهی یه بار حداقل این ترفند رو اجرا میکردم!:دی

مهشاد دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 ق.ظ

آخ که نمی آن دیگه اون روزا...

مریم دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ب.ظ http://www.maryamdays.blogspot.com/

"خوشحال باشم که می توانم کارتون های صبح را ببینم… "

زهره سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:16 ب.ظ

مثل همیشه زیبا و ملموس. نوشته‌هایت را دوست دارم

پسرک مزخرف چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:48 ق.ظ

بلد نبودم نمایش اجرا کنم مریض میشدم بدجور مریض میشدم !

مونا جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:28 ب.ظ

منم دانشجوی علامم. چه رشته ای می خونین؟ کلا که دانشگاه مزخرفیه.

هادی سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:05 ق.ظ http://hadi.mozafari.asia

میدونی دیوانه کننده می نویسی
همیشه با نوشته هات پرت میشم به یه جاهایی از زندگیم که ...

زنی که ... چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:39 ق.ظ http://zanikeke.blogfa.com/

جان به لب از ضعف نتواند رسید
ما به زور ناتوانی زنده ایم ( غنی کشمیری)

پسرک مزخرف چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ق.ظ



http://taranehalidoosti.com/

محمد پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:13 ب.ظ

مبهوت شدیم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد