بالهای سراسیمه

زل زده بود به دوربین و توی چشم هایش چیزی موج می زد که شادی نبود.یعنی نمی توانست شادی باشد،با آن مقنعه ی تنگ که روی پیشانی اش را پوشانده بود و آن روپوش سبز بدرنگ که به تنش زار می زد.

اسمش را به من نگفت.قبل از اینکه بنشانمش جلوی دوربین دست کشیدم روی سرش و پرسیدم:اسمت چیه عزیزم؟

نگاهم کرد،انگار از چیزی یکه خورده یا ترسیده باشد.نگاهش برای مدتی طولانی ماند روی صورتم،همان نگاهی که تهش چیزی موج می زد.

سعی کردم خودم را بی توجه نشان دهم.رفتم سراغ دوربین و سه پایه و مشغول آماده کردن وسایل شدم.سوت هم می زدم که یعنی ببین،حواسم به تو نیست ها.بعد از چند دقیقه گفتم:صاف بنشین،آها…حالا یه لبخند کوچولو.

زل زد به دوربین.با همان چشمهای درخشان که چیزی تهش موج می زد.بعد که دوربین چلیک صدا کرد و نور زد توی صورتش،چشم هایش را بی هوا بست.بعد بازشان کرد و زد زیر گریه.یعنی ترسید؟رفتم طرفش،ناشیانه دستهایم را کشیدم روی سرش.روی همان مقنعه تنگ و چروک.بعد از چند دقیقه اشکهایش بند آمد.فکر کردم حالا چه کار کنم؟گفتم:فکر کنم چشمهات بسته افتاد توی عکس.حالا محض احتیاط دوباره می گیریم.چشمهات رو نبند.خب عزیزم،اگر قشنگ به دوربین نگاه کنی یه گنجیشک ازش می یاد بیرون.

نگاهم کرد.دهانش را باز کرد و با صدای لرزانی گفت:گفتی گنجیشک؟

-آره،گنجیشک.بقیه ی دوستهات هم بیرون منتظرن.کارمون طول کشید ها عزیزم.

-من بلدم بنویسم گنجشک.تازه،یه گنجیشکی رو می شناسم که پاهاش می لنگه،وقتی می خواد پرواز کنه یه بالش تکون نمی خوره خوب،نمی تونه زیاد بره بالا.

-جدی؟حالا آروم بشین.این عکسه رو که بعدا نگاه کنی می گی ببین این عکس جشن باسواد شدنم بود ها،همون خانومه گرفتش که دوربینش گنجیشک داشت،توی مدرسه.

-بعدا یعنی کی؟

در اتاق تقی صدا کرد.خانم ناظم بود:

-خانوم زود باشین لطفا،بقیه بچه ها منتظرن.الان اولیا می یان.اگر هر عکسی اینقدر طول بکشه که تا فردا صبح باید اینجا باشیم.جشن یک ساعت دیگه شروع می شه.

منتظر جواب من نماند.خیز برداشت به طرف دختربچه که دوباره بغض کرده بود:سپاهی،چرا مقنعه ات اینقدر چروکه؟به مادربزرگت گفتی جشن الفباست؟

با دست مقنعه ی دختر را صاف و صوف کرد و رو کرد به من:خانوم محترم عجله کنین.

از اتاق که داشت می رفت بیرون در پشت سرش جیر جیر کرد.

دختر جمع شده بود توی خودش.گفتم:صاف بشین.نگاه کن که گنجشکه رو بگیری وقتی می یاد بیرون.

صاف نشست و چشم هایش را دوخت به دوربین.صدای چیلیک دوربین که آمد نسیمی از لای پنجره وزید توی اتاق.سرم را که آوردم بالا،دیدم گنجشکی نشسته روی شانه های دخترک و جیک جیک می کند.  

بهار ۱۳۸۷  

*نمی دانم می شود بهش گفت داستان یا نه.

نظرات 10 + ارسال نظر
حسین چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:15 ب.ظ http://www.sabalancd.com

سلام . مطالب وبلاگتون بسیار جالب بود. اروزی موفقیت دارم برای شما

esperanza پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ق.ظ

آره داستانه. :)
مضمونِ خوبی هم داره. اما... نمی خوام ایراد بگیرم از نوشته ات. اما به نظرم خوب بود، آخرش یک نقطه ی عطف بهتری داشت. برای من سوال پیش میادکه چرا یکهو گنجشکی از پنجره وارد میشه و می نشینه روی شانه های دخترک؟ یا علت آمدنِ ناظم و غر زدن به دخترک چه بود؟ آیا این اتفاق در داستان ضروری بود؟ شاید بهتر بود داستان را طوری تمام می کردی تا پیوندی بین عناصر داستان ایجاد شود یا حتی اتفاقی که مایه تحول شخصیتهای داستان میشد.
البته باز هم تکرار می کنم که نقد کردن کار دیگران، کاری است که در یک نظر آسان تصور می شود. و دیگر اینکه نوشته هایت را می خوانم و به نظرم قلمِ تاثیر گذاری داری.
خوش باشی.

مانی پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:01 ب.ظ http://www.maani2.blogfa.com

گنجشکک نازنین ...

شیما پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:38 ب.ظ http://shima52.blogfa.com

واااای وای شما خیلی آشنایید و من هر چه فکر می کنم یادم نمی آید! :(
این پست و پست قبلی تان را خواندم و خیلی دوستشان داشتم

ایلیا پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:03 ب.ظ http://bash-amma-kash.blogfa.com

مهم اینه که گشنگ بود. داستان بود یا خاطره یا هرچی!
گنجشک سهم بزرگی توی پریدن فکرای من داره!
یه جورایی مدیونشم. همون طور که به صدای آب وقتی روی آب می ریزه!
مشرف کردی!

پسرک مزخرف پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:38 ب.ظ

حتما دخترک پیش خودش میگفت : خدا جون ! یعنی واقعا یه گنجشک میخواد بیاد پیش من.. .

esperanza جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:50 ق.ظ

اگر تونستی تو هم بیا، نوشته ی من رو بخون.

فریبا دیندار جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:17 ب.ظ

خوانده بودمش
و دوست داشتمش

دختردریا جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:39 ب.ظ

من این را کجا خوانده بودم قبلا؟ همین جا؟ وبلاگ دوچرخه؟
در هر حال از آن دسته داستان هاست که به دل می نشینند.

ندا چهارشنبه 30 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:03 ب.ظ http://www.starscience.blogfa.com

سلام دوکس خوبم
خیلییییییییییییی قشنگ بود
اگه قابل دونستی سری هم به وب من بزن
اگه با تبادل لینک موافق بودی خبر بده
مخسی
(از اینکه وب زدم دارم پشیمون میشم هیشکی سر نمیزنه اعصابم خورده)میتونی بگی باید چیکار کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد