-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 مهرماه سال 1382 17:16
این شعر رو دیروز گفتم: و من ایستاده در انتهای لحظه های مبهم دلتنگی به حضور سبز و ساده ی تو می نگرم که از میان آن همه تردید و خستگی با نگاهی آشنا مرا و دلتنگی هایم را به سوی روشنی می خواند من قدم بر می دارم با هر قدم لحظه هایم سبز و سبزتر می شود اما افسوس که روشنی هایم را میان ازدحام تردید و دلتنگی پشت سر جا می گذارم!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 مهرماه سال 1382 17:34
وای باران باران شیشه ی پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟ (حمید مصدق) 1- اولین بارونهای پاییزی یه حس احمقانه و دوست داشتنی دارن.آدم دیوونه میشه.حاضره ساعتها بشینه زیر بارون.خیس خیس بشه اما جیک نزنه.یه حس دلتنگی هم دارن.آدم نمیدونه برای چی دلتنگه.کلا روزای بارونی رو دوست دارم.احساس میکنم آدما...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 مهرماه سال 1382 16:39
امروز یه حس وحشتناک بهم دست داد.سر کلاس نشسته بودیم.یکی از معلم ها که باهاش مشکل دارم داشت حرف میزد.توی ذهنم داشتم دق و دلیهام رو سرش خالی میکردم.یه دفعه دیدم داره به من نگاه میکنه.احساس کردم داره فکرمو میخونه.یه آن ترسیدم.اگه آدما میتونستن فکرای همو بخونن چی میشد؟من که ترجیح میدادم بشینم تو خونه و جایی نرم!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 مهرماه سال 1382 18:36
دیروز یه دفعه حس شعرم بعد از سه ماه گل کرد.نشستم یه سری چرت و پرت نوشتم که حالا به اسم شعر میدم به خورد شما.خیلی جاها سکته زده و وزن به هم خورده.خودمم فهمیدم اما هر چی فکر کردم چیزی به نظرم نیومد جاشون بذارم.اینم از این: لحظه لحظه سطر سطر شعر ناب زندگی لحظه های پر تپش سطرهای خستگی می نویسم از درخت از درخت و کوه و دشت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 مهرماه سال 1382 18:22
یه خبر جالب تو روزنامه خوندم:آقای خاتمی آبان ماه با جوانها چت (chet) میکند. دیروز با خودم فکر کردم اگه بخوام با آقای خاتمی چت کنم چی باید بهش بگم؟و اون چه جوابی برای سوالهای من خواهد داشت؟برای جواب سوالهای من و تو.این نسل عجیب با سوالهای بی پایان.آقای خاتمی عزیز فکر نمی کنید یه ذره دیر شده باشه؟نمی دونم.شاید هم..شاید...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 مهرماه سال 1382 10:43
من چه حقی دارم؟الان بشینم اینجا و با بی خیالی از جنگ بنویسم.عجیب غریبه نه؟من چه میدونم جنگ ایران و عراق چی بود؟من که ندیدم.من که نبودم.ندیدم؟پس الان چی دارم میبینم؟این همه شیمیایی از کجا اومده؟از اون جنگ 7 ساله ی لعنتی؟چرا لعنتی؟مگه من فیلم از کرخه تا راین رو ندیدم؟مگه من بارها با سوت آهنگشو نزدم؟مگه بابای چند تا از...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 شهریورماه سال 1382 13:09
امکان داره اون فرشته هه که اون بالا خوابیده همون پری کوچک غمگینی باشد که صبح از یک بوسه می میرد و شب از یک بوسه به دنیا می آید؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 شهریورماه سال 1382 09:51
آخ که چه حالی داره وقتی داری کارتها و نامه هات رو مرتب میکنی.میرسی به نامه های یه دوست قدیمی بعد یادت میاد امروز تولدشه.باید یادت بمونه بعد ازظهر بهش تلفن کنی.با صدای زنگ تلفن از جا میپری.همون دوست قدیمیه... آخ که چه حالی داری وقتی داره از کوه میری بالا.پنج دقیقه یک بار غر میزنی که خسته شدم.اما وقتی یاد سردرد امروزت...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 شهریورماه سال 1382 16:45
یک توصیه ی دوستانه:هیچ وقت بدون اینکه دندونتون بی حس بشه پرش نکنین.من امتحان کردم.یه ذره درد داره!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 شهریورماه سال 1382 13:54
و از این روست که باید بازگردم به جاهای بسیاری در آینده تا بیابم خود را و بکاوم در خویش بی حضور شاهدی جز ماه و آنگاه سوت بزنم شادمانه و بپویم خرامان بر تخته سنگ ها و کلوخهای خاک بی کسب و کاری جز زندگی بی خویش و پیوندی جز راه (پابلو نرودا) این متن رو 5/5/1382 توی دفتر خاطراتم نوشتم.گفتم بذارمش اینجا.شما هم بخونین.البته...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 شهریورماه سال 1382 19:44
سرسبزترین بهار تقدیم تو باد آواز خوش هزار تقدیم تو باد گویند که لحظه ای است روییدن عشق آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد مژگان عزیزم تولدت مبارک.شاید کوچکترین کاری که میتونم برات بکنم اینه که اینجا تولدت رو بهت تبریک بگم.دلم میخواد بدونی جای خواهر نداشتمو برام پر کردی.توی این یه سال خیلی جاها با مهربونی کمکم کردی.بابت همه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 شهریورماه سال 1382 10:37
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت با هر چه رود نام تو را می توان سرود بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را با دستهای روشن تو می توان گشود (محمدرضا عبدالملکیان) مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.لطفا شماره گیری نفرمایید.
-
پراکنده
یکشنبه 23 شهریورماه سال 1382 12:43
امروز از اون روزای احمقانه ست.از اون روزایی که آدم دلش میخواد تموم نشن.تا آخر دنیا ادامه داشته باشن.از اون روزایی که آدم تا دلش بخواد میتونه دیوونه بازی در بیاره.دیشب خوابم نمی برد.اومدم رو مبل سالن دراز کشیدم.چشمامو بستم و گوسفندها رو شمردم تا چشمام سنگین شد.یهو از خواب پریدم.دیدم رو تخت خودمم.کی اومده بودم اینجا؟یه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 شهریورماه سال 1382 16:02
لوازم تحریری غلغله ست.به زور خودم رو جا میدم.یه سری خرت و پرت میخرم.کتابامو میگیرم.دارن از دستام میفتن.کی تابستون تموم شد؟هنوز یه عالم کار مونده که دوست داشتم بکنم.پس کو اون همه شاهکار ادبی که قرار بود توی تابستون بنویسم؟روسریم داره لیز میخوره.پاکت نامه داره از دستم میفته.افکارم دارن از توی مغزم میرن بیرون.کیسه ی مداد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 شهریورماه سال 1382 17:59
به نظر شما آدم وقتی حرفی برای گفتن نداشته باشه چی کار کنه؟به زور نمیشه وبلاگ نوشت که.اما از آنجایی که حرف حرف میاورد من هم هی میام اینجا تلگرافی مینویسم بلکه حرفه بیاد.اما مثل اینکه حالا حالا ها خیال اومدن نداره.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 شهریورماه سال 1382 19:08
همیشه امام علی رو دوست داشتم.از بچگی.برام نماد همه ی چیزای خوب بود.جدا از امامتش از انسانیتش خیلی خوشم میومد.برام شده بود اسطوره.مثل قهرمان فیلمها.بزرگتر که شدم یاد گرفتم یه جور دیگه به دور و بر نگاه کنم.امام علی از فیلم اومد بیرون.باور کردم یه همچین آدمی خیلی وقت پیش زندگی میکرده.الان برام نماد خیلی چیزاست.تمام...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 شهریورماه سال 1382 15:15
من دچار احساسات هیجان انگیز ناکی شدم.واقعا نظرخواهی درست شده؟آخ جون.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 شهریورماه سال 1382 11:46
یه طرف صورتم شده مثل هندونه.خیلی زحمت بکشم دو کلمه میتونم بگم.به هیچ وجه نمیتونم بخندم.منو بخوان شکنجه کنن باید حرف زدن رو برام ممنوع کنن!پریروز رفتیم دندونای عقلمو بکشیم.من هم بیخیال و راحت مجله مو زدم زیر بغلم که اگه معطل شدیم بخونمش.بعد دیدم نه مثل اینکه قضیه جدیه!آقای دکتر با ماسک و روپوش سبز اومد سراغم.یه دستیار...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 شهریورماه سال 1382 15:53
یکی لطف کنه بگه اینا که بلاگ اسکای صفحه اولش نوشته یعنی چی؟یا به عبارتی:به یک عدد مترجم خوب نیازمندیم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 شهریورماه سال 1382 11:36
یه خواهش کوچولو.مگه وقتی برای من ای - میل میزنید نمیخواین من هم بخونمشون؟خوب با یه فونتی بنویسید که من هم بخونم.اکثر ای - میلهایی که برام میاد تو مایه های خط میخیه.خواهشا فونتهای عجیب غریب انتخاب نکنید.ممنون.سبز و شاد باشید.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 شهریورماه سال 1382 13:53
دلم میخواد یه علامت سوال گنده بذارم اینجا.اونقدر گنده که هیچی نشه جلوش نوشت.الان پرم از این علامت سوالها.مثل واگنهای قطار بستمشون پشت سرم.همه جا باهامن.بعضی وقتها باهام راه میان.هی توی مغزم نمیپیچن.هی زیر گوشم زمزمه نمیکنن.اما بعضی وقتها باهام لج میکنن.راه میرن روی اعصابم.خط خطیش میکنن.منم هیچی نمیگم.اگه عصبانی بشم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 شهریورماه سال 1382 13:52
زندگی مجموعه ای از حروف کنار هم نیست زندگی مجموعه ای از رنگها کنار هم است (قدسی قاضی نور) 1- توی بعضی وبلاگها موضوعی رو دیدم که به نظرم اومد بد نیست مطرحش کنم.توی خیلی از وبلاگها دیدم که شعر و داستان یا متنهای یه کس دیگه ای رو به اسم خودشون یا بدون منبع مینویسن.باور کنید اون نویسنده برای آثارش عرق ریخته.درست نیست که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 شهریورماه سال 1382 10:42
چه شود به چهره زرد من نظری برای خدا کنی که اگر کنی همه درد من به یکی اشاره دوا کنی تو کمان کشیده و در کمین که زنی به تیرم و من غمین همه غمم بود از همین که خدا نکرده خطا کنی نمیدونم شعر بالا مال کیه.دیروز خوندم خوشم اومد.به توصیه یکی از دوستان اول توی وورد مینویسم.بلکه این ارور 3 بلاگ اسکای از رو بره!اما مثل اینکه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 شهریورماه سال 1382 23:37
آخ...نمیدونی چه حس لعنتیه وقتی یه عالم دردودل و هذیان نوشتی.وقتی بعد مدتها واقعا خودت بودی و از خودت نوشتی.بعد error 3 این بلاگ اسکای لعنتی میاد جلوی چشمت.حالم از هر چی وبلاگ نوشتنه به هم میخوره.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 شهریورماه سال 1382 10:05
من امروز بعد از شش سال دارم میرم عروسی.اونم عروسی داییم.خیلی خوشحالم.هر چند....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 شهریورماه سال 1382 17:54
گوش های پر از حرفهای بیهوده ام را پر می کنم از صدای گنجشکان چشم های پر از رنگ های تیره ام را پر میکنم از آبی شفاف آسمان خسته ام از راه های دراز پر بن بست از بیراهه ای میروم که در انتهای آن دریاچه ای ست با آسمان آبی یکدست (قدسی قاضی نور) ۱- لینکها به سلامتی از لای گچ اومد بیرون.منم کم کم گچهام داره باز میشه.(گچ چی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 شهریورماه سال 1382 16:49
هی میام.هی میرم.دل دل میکنم.بنویسم یا نه؟وسط دو راهی گیر کردم.اگه بنویسم دیگه هیچ رویایی برای خودم ندارم.همه ی رویاهام پرپر میزنن تو آسمون این و اون.اگه هم ننویسم صدام گیر میکنه تو گلوم.دیگه صدام در نمیاد.کدوم بهتره؟اینکه رویاهای قبل از خوابمو با بقیه تقسیم کنم یا اینکه صدام در نیاد؟نوشته ها از جلوی چشمام رژه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 شهریورماه سال 1382 15:14
هر نظری بود برین اون یکی وبلاگ . دلتون بسوزه!من امروز سوار یه اتوبوس شدم یه عالم صندلی خالی داشت.منم سه بار جامو عوض کردم تا حسابی دق دلیمو خالی کنم!آخه تا حالا از اتوبوس جز پرس شدن چیزی ندیده بودم.حواسم اونقدر پرت شد که نزدیک بود پیاده نشم(توضیح:یعنی جایی که باید پیاده میشدم)برای همین تا اتوبوس راه افتاد پریدم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 شهریورماه سال 1382 14:52
تو پرشین بلاگ یه وبلاگ زدم.چیز خاصی توش نمی نویسم.همون مطلبهایی که اینجا مینویسم اونجا کپی میکنم.شاید یه کم پس و پیش.خب چی کار کنم؟دلم نظر میخواست!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 شهریورماه سال 1382 20:12
تا حالا فکر کردی زندگی یعنی چی؟تا حالا فکر کردی یعنی چی از کودکی حس سلامتی رو نچشیده باشی؟بعضی وقتها به خودم میگم من چه حقی برای غصه خوردن دارم؟نمیخوام قصه مهرانه رو برات تعریف کنم.میدونم گوشت از این قصه ها پره.اما شاید این قصه فرق داشته باشه با همه قصه ها.شاید سنگینی این قصه رو مهرانه تنهایی نتونه تحمل کنه.اما شاید...