سلام

این دوشبه خیلی فکر کردم.شبها تا ساعت دو بیدار بودم.مخصوصا با مشکلی که برای یکی از دوستام پیش اومده بود خیلی در هم ریخته بودم.میدونم اینجا رو میخونه.دلم میخواد بهش بگم همه خیلی دوستش داریم.همه خیلی به فکرشیم.دلم میخواد باور کنه ما دوستاشیم.دوستایی که خیلی دوستش دارن.باید بدونه پشتشو خالی نکردیم.همین که یه نفر باشه تا توی دنیا احتیاج به کمک داشته باشه من مینویسم تا کمکش کنم.اینکه توی این یه ماه که وبلاگ مینویسم یه دوست عزیز مثل لیلا پیدا کرده باشم برام یه هدفه تا وبلاگ بنویسم.همین که لحظه هام رو با شما قسمت کنم و به همه تون یه بغل آرزوهای رنگی هدیه بدم برام کافیه.(آرزوهام درهمه هی سوا نکن!)من یه عالم آرزو دارم.هر رنگی دلتون میخواد بردارین.از آبی و سبز و صورتی گرفته تا سیاه.......نه نه من آرزوی سیاه ندارم.خدای نکرده شما که آرزوی سیاه نمیخواین؟راستی هر وقت میخوام یه تصمیم بگیرم یه تکه از کتاب آنی رویای سبز رو بارها میخونم.یه عالم هدف به آدم می بخشه.اینجا می نویسمش که شما هم بخونین.این یه تیکه از نامه یه برادره به خواهرش که بعد از کشته شدن برادر توی جنگ جهانی دوم به خواهر
می رسه:
برای کودکانت از آرمانی صحبت کن که ما به خاطر آن جنگیدیم و به آنها بیاموز که این آرمان نه تنها با ایثار جان پایدار باقی میماند بلکه با زندگی و زندگی کردن نیز ثبات و دوام میابد.وگرنه قیمتی که بابت آن پرداخته کرده ایم بیهوده بوده و ایثارهای ما هیچ فایده ای در بر نداشته است......

اینجا داره خیلی شخصی میشه.وقتی اینجا رو باز کردم هدفم دفتر خاطرات نوشتن نبود.نمیخواستم مشکلات و ناامیدیهام رو با شما قسمت کنم.هدفم گم شده.هدفم رو از وبلاگ نوشتن گم کردم.شاید تقصیر خودمه.تقصیر منه که دوست دارم همه رو شاد و پر امید ببینم.اما وقتی به وبلاگهای مختلف سرک میکشم.وقتی میبینم همه شون ناامیدن از آینده و حال.وقتی پرن از غصه و درد. من هم دلم میگیره که نمیتونم هیچ کاری بکنم برای هیچ کس.تا هدفم رو پیدا نکنم نمی نویسم.دعا کنید هدفم پیدا بشه.شاید همین امروز پیدا شد و از فردا دوباره نوشتم.شاید هم اصلا پیدا نشد.اونوقت چیکار کنم؟؟ای بابا....دوباره که شونه هات رو انداختی بالا.تو کار دیگه ای بلد نیستی دختر؟!!!از همه تون ممنون یه عالمه.از ته ته دل برای همه تون یه بغل آرزوهای سبز دارم.حالا گریه نکنید!به زودی با یک بغل آرزوهای رنگی برمیگردم.

یک صبح داغ تابستان

مامان داشت با ماشین میرفت بیرون.من هم میخواستم برم ۴۰چراغ بخرم.گفت:تو هم بیا.گفتم:میخوام پیاده برم.ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه بود.وسط آفتاب داغ تابستون پیاده راه افتادم.این همه برگ از کجا ریختن وسط خیابون؟لهشون کردم.قرچ قرچ زیر پام صدا کردن.یه اطلاعیه زده بودن برای کلاس تابستونی.برای بانوان و نوجوانان.من جزو کدومشونم؟بانوان یا نوجوانان؟شونه هام رو انداختم بالا و راه افتادم.چرا من چلچراغ رو اینقدر دوست دارم؟چرا از چلچراغ اینقدر متنفرم؟تو به من بگو.چه جوری میشه یه چیزی رو هم دوست داشت و هم ازش متنفر بود؟دوباره شونه هام رو انداختم بالا.
- آقا یه دونه ۴۰چراغ.
ـ همون جاست بر دار.
ـ مرسی.
زود ورقش زدم.همه شو از سر تا ته.
ـ آخه این هم مجله ست تو میخونی؟
ـ خیلی هم قشنگه.
دوباره شونه هام رو انداختم بالا.برای بار چندم؟آها بار سوم.از تو پیاده روی خراب برگردم یا از تو پارک؟پارک؟راهم دور میشه ها.پیاده رو بهتره.میخوام برم مداد هم بخرم.یه مدادی که تا آخر دنیا حرفام رو بنویسه و تموم نشه.دوباره ۴۰چراغ رو ورق زدم.چرا دفعه اول اسممو تو صفحه نامه ها ندیدم؟شونه هام رو انداختم بالا.چرا اینقدر چرا توی دنیا هست تا تو براشون شونه هاتو بیندازی بالا؟دوباره شونه هام رو میندازم بالا!
پیوست:۴۰چراغ یه هفته نامه ست که شنبه ها چاب میشه.http://www.40cheragh.com

بدون تیتر

دلم برای مدرسه تنگ شده.چی؟دیوونه م؟آخه تو خونه حوصله م سر میره.برای همین مجبور میشم بیام اینجا و یه عالم چرت و پرت تحویلتون بدم.هر چند این تابستون کلی کار دارم.باید سایتی رو که با دوستام راه انداختیم سر و سامون بدم.نگفته بودم؟هنوز اولین شماره آماده نشده.مجله اینترنتی مون رو میگم.خیلی زحمت کشیدیم.کلی ناز شده.کلی خواندنیه.کلی قشنگ شده.کلی....دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه!برای تابستون کلی برنامه ریزی کردم.هر چند از این برنامه ریزیها زیاد میکنم.میخوام یه عالم بنویسم.یه عالم بخونم.الان حوصله هیچ کاری جز نوشتن ندارم.صفحه های سفید بدجوری وسوسه م میکنه.ام حیف که چیزی برای نوشتن ندارم.یعنی دارم.اما سکوت شیرین تره.ای بابا...شما هم فهمیدید من چند روزه یه عالم پراکنده و در هم مینویسم؟!

یادم نیست این متن رو کی نوشتم.شاید هزار سال پیش شاید یک سال پیش شاید ماه پیش شاید هم دیروز.پایین همه نوشته هام تاریخ میزنم.نمیدونم چرا این یکی نداره.شاید از خواب یه نفر دیگه پریده وسط بیداری من.این متنم یه کمی عجیب غریبه.اگه متوجه نشدید چی به چیه اشکال از فرستنده س به گیرنده هاتون دست نزنید!

نگام میکنی و داد میزنی:من مردم.باور نمیکنم.داری دروغ میگی مثل همیشه.من توی یه اتاق آبی ام.....آسمون آبی میشه....رنگ اتاق قرمز.......آسمون قرمز......اتاق آبی و تویی که فریاد میزنی:من مردم....گل های نرگس میریزن روی قبرت از قبر میای بیرون میگی:من زنده م.....من
جیغ میزنم.....دسته گلام پژمرده شدن.تو دروغگویی.ازت میترسم از همه چیزت...از چشمات از حرفات از لبخندت....من ترسوام؟تو مرده ای یا زنده ای؟میری زیر بارون.....می دوام دنبالت.
برمیگردی.دیگه تو نیستی.یه اسکلت خون آلود جای تو وایساده.دستامو میگیری.همه وجودم یخ میکنه.دارم میلرزم.از سرمای هواست یا دستای تو؟فرار میکنم....دنبالم نمیای وایسادی و میخندی.دارم می افتم.میخورم زمین....سرم گیج میره.هیچی نمی بینم....فقط صدای خنده و شرشر بارون تو گوشم می پیچه....من سردمه.....کات!!

پیوست:الان یادداشت قبلی ام رو دوباره خوندم.خیلی در هم بود.آخه اعصابم هم در هم بود.الان همه چی برگشته سرجاش.ممنون از اینکه میان اینجا و با لحظه های من شریک میشین.با یک بغل آرزوهای سبز برای همه.