تا حالا شده احساس حماقت وحشتناک کنید؟احساس حماقتی که از یک متعجب شدن ناگهانی پیش بیاد بعد دلتون بخواد یه چیزی رو از بین ببرید؟امروز همین احساس رو داشتم.میدونید برای چی؟...بی خیال.سعی میکنم فراموشش کنم.البته سعی میکنم.اینم یکی دیگه از شعرام:
"تعویض یا پس گرفته نمیشود"
این را سر در مغازه دنیا نوشته بود
"تعویض یا پس گرفته نمیشود"
در دنیا هرجا که رفتم این جمله را دیدم
"تعویض یا پس گرفته نمیشود"
هیچ وقت معنی این جمله را نفهمیدم
چرا نباید نفرتهایم را پس بدهم؟
حتی اگر زمانی برایم دوست داشتنی بودند
چرا نباید لحظه های سیاهم را با لحظات شاد تعویض کنم؟
"تعویض یا پس گرفته نمیشود"
از این جمله خوشم نمی آید
دلم میخواهد نگاه های خسته تو را
با نگاه هایی مهربان تعویض کنم
دوست دارم فریادهایم را پس بدهم
و به جایش شادی و عشق بگیرم
اما...
اگر کسی بخواهد محبت را با بدی تعویض کند چه؟
اگر کسی بخواهد زندگی و شادی اش را پس بدهد
و به جایش پول و غم بگیرد چه میشود؟
پس...
"
تعویض یا پس گرفته نمیشود"
اصلا نمیتونم فکرمو جمع کنم.همش اشتباه مینویسم و پاک میکنم.نمیدونم تا حالا تجربه کردید یا نه اما وقتی آدم چیزهایی رو که نباید بفهمه میفهمه مثل یه بادکنک تو خالی میشه.یه بادکنک که با یه عالم آرزوی رنگی پر شده بعد که بادکنکه میترکه تمام آرزوها میریزن روی آب. میدونم فردا پشیمون میشم اینا رو اینجا نوشتم.میام پاکشون کنم یادم میفته به خودم قول دادم چیزی رو پاک نکنم.پس دیگه چیزی نمی نویسم که اگه پشیمون بشم راه برگشتی وجود نداره!