سه نوبت، صبح و ظهر و شب.
هر بار، دو ساعت.
مینشیند روی بالکن. هر فصلی میخواهد باشد، همیشه یک پیراهن گلگلی خنک تابستانی با پس زمینهی قرمز تنش است، و لیوان چای توی دستش یخ کرده.
چند دقیقه یک بار موهای سفیدش را میزند پشت گوشش، دامنش را صاف میکند و یک قلپ از چاییاش میخورد.
دوباره چشم میدوزد به کوچه.
میشمارد. بچههایی را که دستشان بستنی است میشمارد، کسانی را که عجله دارند و بند کفشهایشان را توی کوچه میبندند میشمارد، خانمهایی را که با چرخ دستی خالی میروند و ساعتی بعد پر برش میگردانند، میشمارد.
بین این همه آدم، هیچ کس نیست که بیاید در خانهی او را بزند.
که زنی با موهای سفید و پیراهن قرمز برود در را باز کند و یک چایی هم برای او بریزد و بپرسد چرا دیر آمدی؟
زن با موهای سفید و پیراهن قرمز انتظار میکشد، انتظار میکشد و آن قدر حرف نزده که گفتن از یادش رفته.
گاهی یک آدم میشود همین..
هر کاری هم بکنی نمیتوانی چیزی جز این بنویسی که زنی هست با موهای سفید و پیراهن قرمز که روزی سه نوبت توی بالکن انتظار میکشد، انتظار میکشد، انتظار میکشد...
هنوز عکس فردین به دیوارشه
هنوز پرسه تو لاله زار کارشه
تو رویاش هنوزم بلیط میخره
میگه این چهارشنبه رو میبره
تو جیباش بلیطای بازندگی
روی شونههاش کوه این زندگی
حواسش تو سی سال پیش گم شده
دلش زخمی حرف مردم شده
سر کوچه ملی یه مرده یه مرد
که سی سال پیش ساعتش یخ زده
نمیدونه دنیا چه رنگی شده
نمیدونه کی رفته کی اومده
سرکوچه ملی یه مرده یه مرد
تو یه پالتوی کهنهی عهد بوق
داره عابرا رو نگاه میکنه
که رد میشن از کوچه های شلوغ
هنوز عکس فردین به دیوارشه
خراباتی خوندن هنوز کارشه
یه عالم ترانه تو سینهش داره
قدم هاشو تو لاله زار میشماره
دلش از تئاترای بسته پره
چشاش از نگاهای خسته پره
هنوز فکر چهارشنبهی بردنه
یه عمره که باختاشو رج میزنه
سرکوچه ملی یه مرده یه مرد
که سی سال پیش ساعتش یخ زده
نمیدونه دنیا چه رنگی شده
نمیدونه کی رفته کی اومده
سرکوچه ملی یه مرده یه مرد
تو یه پالتوی کهنهی عهد بوق
داره عابرارو نگاه میکنه
که رد میشن از کوچه های شلوغ
ترانه سرا: یغما گلرویی
از اینجا گوش کنید
کلی آدم نصفه و نیمه دارم. چند خط نوشتم و بعد ولشون کردم به امان خدا.
این روزها آدم بیسر دیدین که توی پیادهرو بهتون تنه بزنه؟ نترسین. اون مال منه، هنوز قیافهشو نساختم.
آدمی دیدین که مییاد کتابفروشی جیباشو خالی میکنه بعد یادش مییاد سواد خوندن نداره؟ بگین کجاس بیام دنبالش گم نشه.
آدمی دیدین که داره اشک میریزه اما خندهش بند نمییاد؟ شوک عصبی نیست، یکی از آدمهای منه که هنوز تصمیم نگرفته غمگین باشه یا شاد.
آدمی دیدین که جورابهای لنگه به لنگه بپوشه، سر ناهار غذاشو با دست بخوره، بلند فین کنه و جمعهها بره استادیوم فحش بده، بعد بگه من مهندس فلانی نوادهی فلان شاه قاجارم که تازه برگشتم ایران…؟ دروغ نمیگه، فقط یک کمی با یک آدم دیگه قاطی شده.
از وقتی اشتباهی زدم اون آدمی رو که خودم عاشقش شدهبودم پاک کردم اینجوری شده.
آدمهام موندن نصفه و نیمه، دست و دلم نمیره کاملشون کنم. بعضیها حوصلهشون سر رفته و راه افتادن توی شهر.
بعضیها فهمیدن بین یک آدمی که دیگه نیست و اونها فرق میگذارم، لب ورچیدن و نمیگذارن بهشون دست بزنم.
دست خودم که نیست. اونکه رفته دیگه هیچوقت نمییاد… آدمها! راه نرین توی شهر و بساط طبل رسوایی علم کنین.
بله با شمام آقای مهندس، با شمام تک فرزند، با شمام خانم هنرمند، با شمام تنهای شب گرد، با شمام خانم خانه دار…
دو دقیقه آروم بگیرین، من حداقل یادم بیاد اونی که زدم پاکش کردم واقعا عاشق بود یا ادای عاشقی در میآورد؟
هر ماه رنگ موهایش را عوض میکرد. تازگیها بنفش و آبی بود، قبلش صورتی.
درختها را دوست داشت، درختهای سپیدار را بیشتر. وقتی بچه بود تصمیم گرفته بود تمام درختهای سپیدار دنیا را ببوسد. به خودش قول داده بود، مجبور بود. برای همین مسافرت رفتن با او دیوانه کننده بود، هر چند دقیقه یک بار داد میزد:بزنید کنار، بزنید کنار...آنقدر داد می زد که نگه میداشتند، میدوید و دستش را حلقه میکرد دور تنه درختهای سپیدار و میبوسیدشان. مسیر چهارساعته، یک روز تمام طول میکشید.
جادهها را دوست داشت، سفر را دوست داشت، باد را دوست داشت. میگفت توی زندگی قبلیام عشایر بودم، ییلاق و قشلاق میکردم، گوسفندها را میگذاشتم روی کولم و از رودخانه رد میشدم.
گاهی مینشست و ساعتها از زندگی قبلیاش تعریف میکرد، از اینکه از کنار رودخانهها پونه میکنده و با پنیر دستساز خودش میخورده.
کمتر فیلمی را کامل میدید، کمتر کتابی را کامل میخواند. معمولا بعد از یکربع حوصلهاش سر میرفت. بلند میشد دور خانه راه می رفت و شروع میکرد به آواز خواندن.
میگفتند:نخون، سر جدت نخون، با این صدات...
لبخند میزد که هیچ میدانستید توی زندگی قبل از قبلیام خواننده بودم؟ پیانو هم میزدم.
چند بار تا حالا درسش را نصفه ول کردهبود، رشتههای مختلف. از حسابداری گرفته تا مجسمهسازی. هر بار برگشتهبود از اول، دوباره کنکور دادهبود، کنکور انسانی، ریاضی، هنر... هر بار بعد یک سال پشیمان شدهبود. درس را ول کرده بود و رفته بود سراغ زبان یاد گرفتن. میتوانست به ده زبان زندهی دنیا سلام و احوالپرسی کند و وضع آب و هوا را بگوید. همه را بعد از یکی، دو ترم ول کردهبود.
تازگیها گیر دادهبود به آشپزی. میرفت توی آشپزخانه و چیزهای بیربط را میریخت توی قابلمه و هم میزد. روی لازانیا به جای سس مربای آلبالو میریخت و میگفت آشپزی همینجوری اختراع شده. توی یکی از زندگیهایم آشپز بودم، آن موقعها توی قرمهسبزی عدس میریختند، من فهمیدم باید لوبیا ریخت.
عاشق طعمهای جدید بود، تمام چیپسها و بستنیها و آدامسهای سوپرمارکتها را امتحان کردهبود. بسکویت زنجفیلی میخرید. مادرش میگفت تو که زنجفیل دوست نداشتی، جواب میداد شاید روی بیسکویت خوشمزه بشود، توی چای خوب نبود.
دوست داشت یک بار توی اتوبان برخلاف جهت ماشینها بدود. دوست داشت معتاد بشود ببیند میتواند ترک کند یا نه. دوست داشت جهانگردی کند و آخر سر برود استرالیا کانگورو پروش بدهد. دوست داشت از مازندران تا روسیه را شنا کند. دوست داشت یاد بگیرد باله برقصد. دوست داشت با دوچرخه برود دور تا دور کرهی زمین را بگردد و توی راه درختها را ببوسد. دوست داشت برود قطب و پنگوئنها را نگاه کند و یک بچهخرس قطبی ِگرم و نرم را بغل کند.
اتاقش را خودش رنگ میکرد. هر ماه که با یک رنگ موی جدید برمیگشت خانه قلم مو میگرفت دستش و رنگ اتاقش را هم عوض میکرد. اتاق را آبی میکرد و با سفید ابر میکشید، اتاق را سیاه میکرد و با طلایی ستاره میکشید، اتاق را سبز میکرد و از سقف نوارهای رنگی آویزان میکرد.
همهچیزش کف اتاق ولو بود، لباسهایی که تا حالا یک بار هم پوشیده نشدهبودند، کتابهایی که تا نصفه خواندهبود و بالای هر صفحه آدمکهای مختلف نقاشی کردهبود، پاستیلهای تاریخ مصرف گذشته، لاکهای رنگ و وارنگ که از دستفروشهای مترو خریده بود.
هر چیزی توی مترو میدید میخرید. ده تا لیف حمام داشت، بسته بسته لواشک، گیرههای روسری بهدرد نخور، انگشترهای بنجل و برق برقی، دستمالهای جیبی بی فال و با فال.
همهشان را ریختهبود کف اتاق. موقع رنگ کردن همه را کپه میکرد وسط اتاق که پایش به جایی نگیرد.
صبحهای جمعه زود از خواب بیدار میشد و میرفت کوه تا بطریهای نوشابه و پوستهای پفک و چیپس را جمع کند.
مادرش میگفت:به جاش اتاق خودتو تمیز کن.
میگفت: من که کوه نیستم، با پوست پفک نمیمیرم. اگر کوهها مردند، توی زندگی بعدیام کجا را فتح کنم؟
مادرش آه میکشید. میگفت: دیوانه، من از دست تو چی کار کنم؟
پدرش میگفت: باباجان اینها که نشد کار و زندگی.
میگفت: اینها زندگی نیست؟ پس دقیقا چی زندگی است؟
و فکر میکرد عصر بروم تندی از اینور اتوبان بدوم آنور، زیر آبپاش چمنها خیس شوم. دیدی بالاخره توانستم یک گنجشک را هم ببوسم، میشود یکروز کبوترها و گنجشکها پرواز نکنند وقتی نزدیکشان شدم؟
عباس خوشبخت، با پنج سال سابقه کار در ساندویچیهای تهران.
خودش را اینجوری معرفی میکرد. فامیلیاش را دوست داشت، خوشبخت.
عباس با بلوزهایی پر از لکه غذا، عباس با سرآستینهای دماغی، عباس با موهای تف مالی شده... میتوانست اینها را هم ته معرفیاش اضافه کند.
از روی لباسهایش میشد فهمید روز قبل چی خورده. آب هندوانه، لکههای چربی، شکلات و ... همه رد انداخته بودند روی بلوزش. هر یک ساعت یک بار تف میانداخت کف دستش و میمالید به موهایش. وقتی رستوران شلوغ میشد هر نیم ساعت یک بار موهایش را با آب مرتب میکرد. از پشت صندوق داد میزدند بیا سفارش میز پنج رو ببر.
عباس ایستاده بود جلوی آینه و به موهایش آب میزد، پشت میز پنج دو، سه تا دختر نشسته بودند.
ماه به ماه پولهایش را میفرستاد خانه. کمی را نگه میداشت برای خودش، برای بلیط نصفه قیمت سینما و فیلمی سر کوچه و تخمه. شبها خانهی خالهاش میخوابید، غذایش را هم رستوران میخورد.
عاشق فیلمهای عشقی آبکی بود، ایرانی و هندی. ته فیلم هر جور تمام میشد بساط گریهاش به راه بود، به هم میرسیدند یا نه عباس میزد زیر گریه و آب دماغش را با سر آستینش پاک میکرد.
یکی دو بار از فیلمی سر کوچهی رستوران فیلم خریدهبود. فروشنده گفته بود: هالیوودی جدید میخوای بدم بهت؟چی دوست داری؟عشقی؟
عباس گفتهبود آره. آمده بود خانه خاله و فیلم را گذاشته بود توی دستگاهی که همان ماههای اول با کار کردن شب عید خریده بود... بعد از چند دقیقه حالش بد شد. دستش را گرفت جلوی چشمهایش و تلویزیون را خاموش کرد. فردایش رفت و فیلمها را پرت کرد جلوی بساط فیلمی: بیناموس.
شب عید میرفت خانههای مردم شیشه پاک میکرد و به دیوارها دستمال میکشید. یک سال سرش را از ته زدهبود، کچل ِ کچل.. یکی از صاحبخانه ها دو تا بچهی کوچک داشت. دو قلو، یک دختر و یک پسر، شش ساله. چهارزانو نشست جلوی بچهها و بهشان گفت که دست بکشند روی سرش. کف دست بچهها قلقلک آمد، قهقهه زدند. عباس ذوق کرد. مادرشان آمد دست بچهها را کشید و بهشان تشر زد، حسابی دعواشان کرد. دل عباس سوخت: کاری ندارن با ما خانوم، مزاحم نیستن ها. خانم جوری نگاهش کرد که عباس فهمید نگران کار او نیست. دستش را آورد بالا و با سر آستین دماغش را پاک کرد. بعد از آن دیگر کاری به کار اهالی هیچ خانهای نداشت، کارش را میکرد و پولش را میگرفت و میرفت.
یک بار صندوقدار رستوران به عباس گفته بود:الان بیست و دو سالته دیگه، نه؟ میخوای تا ابد تو این رستوران و اون رستوران میزها رو دستمال بکشی؟
عباس گفتهبود: نه، میخوام بازیگر شم.
طرف خندیدهبود و حسابی دست گرفتهبود.
شب عباس جلوی آینه خودش را نگاه کرد. صندوقدار راست میگفت...با چی میخواست بازیگر شود؟ با این قد و هیکل و تیپ و قیافه؟
گفت: نه،استعداد دارم.
نداشت. زور زد گریه کند، بخندد، ادای بازیگرهایی را که میشناخت دربیاورد...نشد، نتوانست.
فکر کرد پس چی کار کند؟ با زندگیاش چی کار کند؟
شب خواب دید که قهرمان یکی از این فیلمهای عشقی است، با یکی از دخترهای میز پنج عروسی کرده و دو تا بچه دارد. توی خواب سرش کچل بود، بچهها دست میمالیدند به سرش و میخندیدند.
عباس صدای خندهی بچهها را دوست داشت. توی خوابش واقعا خوشبخت بود. نه فقط فامیلیاش، خود ِ خودش.