آدم ها- ۸

سه نوبت، صبح و ظهر و شب.

هر بار، دو ساعت.

می­نشیند روی بالکن. هر فصلی می­خواهد باشد، همیشه یک پیراهن گل­گلی خنک تابستانی با پس زمینه­ی قرمز تنش است، و لیوان چای توی دستش یخ کرده.

چند دقیقه یک بار موهای سفیدش را می­زند پشت گوشش، دامنش را صاف می­کند و یک قلپ از چایی­اش می­خورد.

دوباره چشم می­دوزد به کوچه.

می­شمارد. بچه­هایی را که دستشان بستنی است می­شمارد، کسانی را که عجله دارند و بند کفش­هایشان را توی کوچه می­بندند می­شمارد، خانم­هایی را که با چرخ دستی خالی می­روند و ساعتی بعد پر برش می­گردانند، می­شمارد.

بین این همه آدم، هیچ کس نیست که بیاید در خانه­ی او را بزند.

که زنی با موهای سفید و پیراهن قرمز برود در را باز کند و یک چایی هم برای او بریزد و بپرسد چرا دیر آمدی؟

زن با موهای سفید و پیراهن قرمز انتظار می­کشد، انتظار می­کشد و آن قدر حرف نزده که گفتن از یادش رفته.

گاهی یک آدم می­شود همین..
هر کاری هم بکنی نمی­توانی چیزی جز این بنویسی که زنی هست با موهای سفید و پیراهن قرمز که روزی سه نوبت توی بالکن انتظار می­کشد، انتظار می­کشد، انتظار می­کشد...

آدم ها - ۷

 

هنوز عکس فردین به دیوارشه

هنوز پرسه تو لاله زار کارشه  

 

تو رویاش هنوزم بلیط می­خره

می­گه این چهارشنبه رو می­بره  

 

تو جیباش بلیطای بازندگی

روی شونه­هاش کوه این زندگی  

 

حواسش تو سی سال پیش گم شده 

دلش زخمی حرف مردم شده  

 

سر کوچه ملی یه مرده یه مرد

که سی سال پیش ساعتش یخ زده

نمی­دونه دنیا چه رنگی شده

نمی­دونه کی رفته کی اومده  

 

سرکوچه ملی یه مرده یه مرد

تو یه پالتوی کهنه­ی عهد بوق

داره عابرا رو نگاه می­کنه 

که رد می­شن از کوچه های شلوغ  

 

هنوز عکس فردین به دیوارشه

خراباتی خوندن هنوز کارشه  

 

یه عالم ترانه تو سینه­ش داره

قدم هاشو تو لاله زار می­شماره  

 

دلش از تئاترای بسته پره 

چشاش از نگاهای خسته پره  

 

هنوز فکر چهارشنبه­ی بردنه

یه عمره که باختاشو رج می­زنه  

 

سرکوچه ملی یه مرده یه مرد

که سی سال پیش ساعتش یخ زده

نمی­دونه دنیا چه رنگی شده

نمی­دونه کی رفته کی اومده  

 

سرکوچه ملی یه مرده یه مرد

تو یه پالتوی کهنه­ی عهد بوق

داره عابرارو نگاه می­کنه 

که رد می­شن از کوچه های شلوغ

 

ترانه سرا: یغما گلرویی 

از اینجا گوش کنید

آدم ها- ۶

کلی آدم نصفه و نیمه دارم. چند خط نوشتم و بعد ولشون کردم به امان خدا.

این روزها آدم بی­سر دیدین که توی پیاده­رو بهتون تنه بزنه؟ نترسین. اون مال منه، هنوز قیافه­شو نساختم.

آدمی دیدین که می­یاد کتابفروشی جیباشو خالی می­کنه بعد یادش می­یاد سواد خوندن نداره؟ بگین کجاس بیام دنبالش گم نشه.

آدمی دیدین که داره اشک می­ریزه اما خنده­ش بند نمی­یاد؟ شوک عصبی نیست، یکی از آدم­های منه که هنوز تصمیم نگرفته غمگین باشه یا شاد.

آدمی دیدین که جوراب­های لنگه به لنگه بپوشه، سر ناهار غذاشو با دست بخوره، بلند فین کنه و جمعه­ها بره استادیوم فحش بده، بعد بگه من مهندس فلانی نواده­ی فلان شاه قاجارم که تازه برگشتم ایران…؟ دروغ نمی­گه، فقط یک کمی با یک آدم دیگه قاطی شده.

از وقتی اشتباهی زدم اون آدمی رو که خودم عاشقش شده­بودم پاک کردم اینجوری شده.

آدم­هام  موندن نصفه و نیمه، دست و دلم نمی­ره کاملشون کنم. بعضی­ها حوصله­شون سر رفته و راه افتادن توی شهر.

بعضی­ها فهمیدن بین یک آدمی که دیگه نیست و اونها فرق می­گذارم، لب ورچیدن و نمی­گذارن بهشون دست بزنم.

دست خودم که نیست. اونکه رفته دیگه هیچ­وقت نمی­یاد… آدم­ها! راه نرین توی شهر و بساط طبل رسوایی علم کنین.

بله با شمام آقای مهندس، با شمام تک فرزند، با شمام خانم هنرمند، با شمام تنهای شب گرد، با شمام خانم خانه دار…

دو دقیقه آروم بگیرین، من حداقل یادم بیاد اونی که زدم پاکش کردم واقعا عاشق بود یا ادای عاشقی در می­آورد؟

 

آدم ها

آدم ها- ۵

هر ماه رنگ موهایش را عوض می­کرد. تازگی­ها بنفش و آبی بود، قبلش صورتی.

درخت­ها را دوست داشت، درخت­های سپیدار را بیشتر. وقتی بچه بود تصمیم گرفته بود تمام درخت­های سپیدار دنیا را ببوسد. به خودش قول داده بود، مجبور بود. برای همین مسافرت رفتن با او دیوانه کننده بود، هر چند دقیقه یک بار داد می­زد:بزنید کنار، بزنید کنار...آنقدر داد می ­زد که نگه می­داشتند، می­دوید و دستش را حلقه می­کرد دور تنه درخت­های سپیدار و می­بوسیدشان. مسیر چهارساعته، یک روز تمام طول می­کشید.

جاده­ها را دوست داشت، سفر را دوست داشت، باد را دوست داشت. می­گفت توی زندگی قبلی­ام عشایر بودم، ییلاق و قشلاق می­کردم، گوسفندها را می­گذاشتم روی کولم و از رودخانه رد می­شدم.

گاهی می­نشست و ساعت­ها از زندگی قبلی­اش تعریف می­کرد، از اینکه از کنار رودخانه­ها پونه می­کنده و با پنیر دست­ساز خودش می­خورده.

کمتر فیلمی را کامل می­دید، کمتر کتابی را کامل می­خواند. معمولا بعد از یک­ربع حوصله­اش سر می­رفت. بلند می­شد دور خانه راه می رفت و شروع می­کرد به آواز خواندن.

می­گفتند:نخون، سر جدت نخون، با این صدات...

لبخند می­زد که هیچ می­دانستید توی زندگی قبل از قبلی­ام خواننده بودم؟ پیانو هم می­زدم.

چند بار تا حالا درسش را نصفه ول کرده­بود، رشته­های مختلف. از حسابداری گرفته تا مجسمه­سازی. هر بار برگشته­بود از اول، دوباره کنکور داده­بود، کنکور انسانی، ریاضی، هنر... هر بار بعد یک سال پشیمان شده­بود. درس را ول کرده بود و رفته بود سراغ زبان یاد گرفتن. می­توانست به ده زبان زنده­ی دنیا سلام و احوالپرسی کند و وضع آب و هوا را بگوید. همه را بعد از یکی، دو ترم ول کرده­بود.

تازگی­ها گیر داده­بود به آشپزی. می­رفت توی آشپزخانه و چیزهای بی­ربط را می­ریخت توی قابلمه و هم می­زد. روی لازانیا به جای سس مربای آلبالو می­ریخت و می­گفت آشپزی همین­جوری اختراع شده. توی یکی از زندگی­هایم آشپز بودم، آن موقع­ها توی قرمه­سبزی عدس می­ریختند، من فهمیدم باید لوبیا ریخت.

عاشق طعم­های جدید بود، تمام چیپس­ها و بستنی­ها و آدامس­های سوپرمارکت­ها را امتحان کرده­بود. بسکویت زنجفیلی ­می­خرید. مادرش می­گفت تو که زنجفیل دوست نداشتی، جواب ­می­داد شاید روی بیسکویت خوشمزه بشود، توی چای خوب نبود.

دوست داشت یک بار توی اتوبان برخلاف جهت ماشین­ها بدود. دوست داشت معتاد بشود ببیند می­تواند ترک کند یا نه. دوست داشت جهانگردی کند و آخر سر برود استرالیا کانگورو پروش بدهد. دوست داشت از مازندران تا روسیه را شنا کند. دوست داشت یاد بگیرد باله برقصد. دوست داشت با دوچرخه برود دور تا دور کره­ی زمین را بگردد و توی راه درخت­ها را ببوسد. دوست داشت برود قطب و پنگوئن­ها را نگاه کند و یک بچه­خرس قطبی ِگرم و نرم را بغل کند.

اتاقش را خودش رنگ می­کرد. هر ماه که با یک رنگ موی جدید برمی­گشت خانه قلم مو می­گرفت دستش و رنگ اتاقش را هم عوض می­کرد. اتاق را آبی می­کرد و با سفید ابر می­کشید، اتاق را سیاه می­کرد و با طلایی ستاره می­کشید، اتاق را سبز می­کرد و از سقف نوارهای رنگی آویزان می­کرد.

همه­چیزش کف اتاق ولو بود، لباس­هایی که تا حالا یک­ بار هم پوشیده­ نشده­بودند، کتاب­هایی که تا نصفه خوانده­بود و بالای هر صفحه آدمک­های مختلف نقاشی کرده­بود، پاستیل­های تاریخ مصرف گذشته، لاک­های رنگ و وارنگ که از دستفروش­های مترو خریده بود.

هر چیزی توی مترو می­دید می­خرید. ده تا لیف حمام داشت، بسته بسته لواشک، گیره­های روسری به­درد نخور، انگشترهای بنجل و برق برقی، دستمال­های جیبی بی فال و با فال.

همه­شان را ریخته­بود کف اتاق. موقع رنگ کردن همه را کپه می­کرد وسط اتاق که پایش به جایی نگیرد.

صبح­های جمعه زود از خواب بیدار می­شد و می­رفت کوه تا بطری­های نوشابه و پوست­های پفک و چیپس را جمع کند.

مادرش می­گفت:به جاش اتاق خودتو تمیز کن.

می­گفت: من که کوه نیستم، با پوست پفک نمی­میرم. اگر کوه­ها مردند، توی زندگی بعدی­ام کجا را فتح کنم؟

مادرش آه می­کشید. می­گفت: دیوانه، من از دست تو چی کار کنم؟

پدرش می­گفت: باباجان این­ها که نشد کار و زندگی.

می­گفت: این­ها زندگی نیست؟ پس دقیقا چی زندگی است؟

و فکر می­کرد عصر بروم تندی از این­ور اتوبان بدوم آن­ور، زیر آب­پاش­ چمن­ها خیس شوم. دیدی بالاخره توانستم یک گنجشک را هم ببوسم، می­شود یک­روز کبوترها و گنجشک­ها پرواز نکنند وقتی نزدیکشان شدم؟

آدم ها- ۴

عباس خوشبخت، با پنج سال سابقه کار در ساندویچی­های تهران.

خودش را اینجوری معرفی می­کرد. فامیلی­اش را دوست داشت، خوشبخت.

عباس با بلوزهایی پر از لکه غذا، عباس با سرآستین­های دماغی، عباس با موهای تف­ مالی شده... می­توانست اینها را هم ته معرفی­اش اضافه کند.

از روی لباس­هایش می­شد فهمید روز قبل چی خورده. آب هندوانه، لکه­های چربی، شکلات و ... همه رد انداخته بودند روی بلوزش. هر یک ساعت یک بار تف می­انداخت کف دستش و می­مالید به موهایش. وقتی رستوران شلوغ می­شد هر نیم ساعت یک بار موهایش را با آب مرتب می­کرد. از پشت صندوق داد می­زدند بیا سفارش میز پنج رو ببر.

عباس ایستاده بود جلوی آینه و به موهایش آب می­زد، پشت میز پنج دو، سه تا دختر نشسته بودند.

ماه به ماه پول­هایش را می­فرستاد خانه. کمی را نگه می­داشت برای خودش، برای بلیط نصفه قیمت سینما و فیلمی سر کوچه و تخمه. شب­ها خانه­ی خاله­اش می­خوابید، غذایش را هم رستوران می­خورد.

عاشق فیلم­های عشقی آبکی بود، ایرانی و هندی. ته فیلم هر جور تمام می­شد بساط گریه­اش به راه بود، به هم می­رسیدند یا نه عباس می­زد زیر گریه و آب دماغش را با سر آستینش پاک می­کرد.

یکی دو بار از فیلمی سر کوچه­ی رستوران فیلم خریده­بود. فروشنده گفته بود: هالیوودی جدید می­خوای بدم بهت؟چی دوست داری؟عشقی؟

عباس گفته­بود آره. آمده بود خانه خاله و فیلم را گذاشته بود توی دستگاهی که همان ماه­های اول با کار کردن شب عید خریده بود... بعد از چند دقیقه حالش بد شد. دستش را گرفت جلوی چشم­هایش و تلویزیون را خاموش کرد. فردایش رفت و فیلم­ها را پرت کرد جلوی بساط فیلمی: بی­ناموس.

شب عید می­رفت خانه­های مردم شیشه پاک می­کرد و به دیوارها دستمال می­کشید. یک سال سرش را از ته زده­بود، کچل ِ کچل.. یکی از صاحبخانه ها دو تا بچه­ی کوچک داشت. دو قلو، یک دختر و یک پسر، شش ساله. چهارزانو نشست جلوی بچه­ها و بهشان گفت که دست بکشند روی سرش. کف دست بچه­ها قلقلک آمد، قهقهه زدند. عباس ذوق کرد. مادرشان آمد دست بچه­ها را کشید و بهشان تشر زد، حسابی دعواشان کرد. دل عباس سوخت: کاری ندارن با ما خانوم، مزاحم نیستن ها. خانم جوری نگاهش کرد که عباس فهمید نگران کار او نیست. دستش را آورد بالا و با سر آستین دماغش را پاک کرد. بعد از آن دیگر کاری به کار اهالی هیچ خانه­ای نداشت، کارش را می­کرد و پولش را می­گرفت و می­رفت.  

یک بار صندوقدار رستوران­ به عباس گفته بود:الان بیست و دو سالته دیگه، نه؟­ می­خوای تا ابد تو این رستوران و اون رستوران میزها رو دستمال بکشی؟

عباس گفته­بود: نه، می­خوام بازیگر شم.

طرف خندیده­بود و حسابی دست گرفته­بود.

شب عباس جلوی آینه خودش را نگاه کرد. صندوقدار راست می­گفت...با چی می­خواست بازیگر شود؟ با این قد و هیکل و تیپ و قیافه؟

گفت: نه،استعداد دارم.

نداشت. زور زد گریه کند، بخندد، ادای بازیگرهایی را که می­شناخت دربیاورد...نشد، نتوانست.

فکر کرد پس چی کار کند؟ با زندگی­اش چی کار کند؟

شب خواب دید که قهرمان یکی از این فیلم­های عشقی است، با یکی از دخترهای میز پنج عروسی کرده و دو تا بچه دارد. توی خواب سرش کچل بود، بچه­ها دست می­مالیدند به سرش و می­خندیدند.

عباس صدای خنده­ی بچه­ها را دوست داشت. توی خوابش واقعا خوشبخت بود. نه فقط فامیلی­اش، خود ِ خودش.