سیزدهساله ام.با قد دراز، اگر کسی دوستم داشتهباشد میگوید قدت بلند است، اگر کسی دوستم نداشتهباشد میگوید: دیلاق.
خودم میگویم دراز، نظری راجعبه خودم ندارم، برای همین دراز خوب است.
بالای ابرویم جای یک زخم است، وقتی بهش فکر میکنم گریهام میگیرد، به کسی نگویید اما تقصیر مادرم است.یک روز نشسته بودم روی زمین، جلوی تلویزیون. خم شدهبودم و گاهی مشق مینوشتم و گاهی تلویزیون نگاه میکردم. دفترم را گذاشته بودم روی میز کوچکی که جلوی تلویزیون است و وقتی مهمان داریم، مادر رویش میوه میگذارد و شکلات میگذارد و شیرینی میگذارد و به من چشمغره میرود که دست نزن.
پیشانیام خورد به لبه میز. سرم گیج رفت، نه چون سرم خورد به میز. چون مادرم زد. زد پس گردنم و گفت:دیلاق، هزار بار بهت گفتم میری دستشویی این دمپاییها رو خیس نکن، آخه جلو تلویزیون جای درس خوندنه، تو قوز کردی دوباره؟
سرم را که بلند کردم، دیدم رنگ از صورت مادرم پرید. بیحرف دستم را گرفت و من دیدم آن یکی دستم که به پیشانیام بود کمی قرمز شده، خون!
جایش دارد خوب میشود، اما جای این زخم توی قلبم نه. هر زخمی یک جایی هم توی قلب دارد. میفهمید که، وقتی میپرسند پیشانیات چی شده نمیتوانم بگویم کار مادرم است که!
با این همه دوستش دارم، نه فقط چون مادرم است. چون مادرم از آن آدمهایی است که بهم میگوید قدبلند. دو، سه بار صدایم کرد دیلاق که یک بارش را همین الان برایتان تعریف کردم. تازه،فکر کنم آن روز از یک چیز دیگر عصبانی بود. مثلا از اینکه من تا ابد تنها بچهاش میمانم. میدانستید؟ آن روز این را تازه فهمیده بود.
یک چیزی هست توی این دنیا که خیلی دوستش دارم، بیشتر از هر چیزی. اسمش را نمیدانم. یعنی الان نمیدانم چیست. هر وقت میآید یک اسم تازه دارد. مهربان است، برایم شکلات و اسمارتیز میآورد، نگاهم میکند و میگوید وای چه خوشگلی تو، چه قد باشکوهی. برایم قصه میخواند و شعر میخواند و وقتی حرف میزنم گوش میکند. به من حسودی میکند، به اینکه باهوشم و خوشگلم و اینقدر خوب و مهربانم. اینها را خودش میگوید، تا وقتی نگفته بود نمیدانستم من اینها هستم.
من کتاب خیلی دوست دارم. این دوستم را از توی یکی از همین کتابها پیدا کردم. مادرم یک بار در اتاقم را باز کرد و گفت داری با خودت حرف میزنی؟
با خودم حرف نمیزدم. با دوستم حرف میزدم. مامان چون نمیتواند دوستم را ببیند فکر میکند من دیوانهام. این فکر مامان هم رفته پهلوی جای زخم توی قلبم. خوب نیست مامان آدم حرف آدم را باور نکند.
چون دوستم را نمیبیند یعنی وجود ندارد؟ این منطقی نیست، چون من دوستم را میبینم و خیلی هم دوستش دارم.
تازه، به نظرم مادرم نمیداند پیدا کردن دوست وقتی آدم قد به این بلندی دارد و نمیتواند ردیفهای اول بنشیند، چون همیشه جلوی تخته را میگیرد، چه قدر سخت است.
ردیفهای آخر جای بچههایی است که مقنعه پفی میپوشند و موهایشان را میریزند روی پیشانی و توی کیفشان قرقره نخ است و مدرسه که تعطیل شد برای پسرهای دبیرستان کوچه بالایی سوت میزنند و صدای خندهشان خیابان را برمیدارد.
من بچه ردیف آخر نیستم، فقط یکی از خصوصیات ردیف آخری را دارم، درسم خوب نیست.
راستی، یک چیزی را دروغ گفتم. دوست توی کتابم برایم شکلات و اسمارتیز نمیآورد. از خودم درآوردم، چون یک بار دیدم یکی از پسرهای دبیرستان به یکی از بچهها یک بسته شکلات داد.
از آن به بعد دوست دارم خیال کنم دوستم برایم شکلات میآورد.
میدانید که، خیال چیز خیلی خوبی است. من چون بلدم خوب خیال کنم کم گریه میکنم، وگرنه خیلی بیشتر از اینها گریه ذخیره دارم،خیلی بیشتر.
موقع خندیدن گونههایش چال میافتد. یکی،دو نفر یکی،دو بار بهش گفتهاند وقتی میخندی شبیه فرشتهها میشوی. از وقتی این را شنیده به هر چیز مربوط و نامربوطی میخندد:
- خوب هستین مهری خانم؟
مهری خانم میخندد: والا چی بگم.
- اینها رو چند گرفتین؟
مهری خانم میخندد: مفت.
- چی ریختین توی این؟ مزهی خاصی میده.
مهری خانم میخندد: بگم باورت نمیشه، زنجفیل.
مردم چپ چپ نگاهش میکنند. وقتی توی خیابان به آدمها تنه میزند و با خنده می گوید" اوا ببخشید" چپ چپ نگاهش میکنند.
وقتی میرود بقالی و یادش میرود در یخچال بستنیها را ببندد و پشت دخل چپ چپ نگاهش میکنند، میخندد. وقتی توی تاکسی پول خرد ندارد و اول صبح پنج تومنی میدهد به رانندهای که چپ چپ نگاهش میکند، میخندد.
مهریخانم مادر و پدر ندارد، بچه و شوهر ندارد، خواهر و برادر ندارد، دوست صمیمی ندارد.
هیچ کس تا حالا عاشق مهری خانم نشده. هیچ کس تا حالا صدایش نکرده:مهری جانم.
هیچ کس تا حالا از سلیقهاش تعریف نکرده، از اینکه چه خوب رومیزی ها را با طرح مبل هایش ست کرده، هیچ کس تا حالا به مهری خانم نگفته چه قلب مهربانی داری تو.
هیچ کس نمیداند مهری چهارشنبه ها عصر میرود موسسه زبان نزدیک خانه. هر ترم را سه بار میخواند و توی کلاس خجالت میکشد جلوی بقیه حرف بزند، معلم که صدایش میکند می خندد و میگوید:با ما بودین؟
برایش مهم نیست معلم سی بار بگوید:نو پرشین. مهری خانم هر پنج دقیقه یک بار زیر گوش بغل دستی پچ پچ می کند:تراش داری؟ پاک کن داری؟ صفحه چنده؟ اینی که گفت،به فارسی چی میشه؟
بغل دستی کفری میشود و جلسهی بعد جایش را عوض میکند.
مهریخانم شبها، وقتی النگوهایی که زمانی مال مادرش بوده را درآورد و رد قرمز روی دستش را ماساژ داد، وقتی غذای از ظهر مانده را گرم کرد و خورد و اضافهاش را ریخت پشت پنجره، وقتی هی توی آینه تمرین لبخند زدن کرد و گونههایش چال افتاد و سرخ و سفید شد...بعد از همهی اینها، یک آه بلند میکشد.
مهری خانم آه میکشد و گونههایش چال نمیافتد و گاهی مینشیند گریه هم میکند، که نکند این ترم هم بیفتد و چرا بغل دستی دوستش ندارد و نکند پولش تمام بشود و اگر یک روزی فلج شد کی مواظبش است؟
مهری خانم بلند میشود، چراغها را خاموش میکند، لباس خوابش را میپوشد و میگوید:فدای سرت مهری، به جاش چال گونه داری.
مرد، سی و پنج،شش ساله، مجرد، کارمند بانک.
از آنهایی که شلوارشان را تا بالای شکمشان بالا میکشند و با کمربند محکم میکنند.
سر کار دمپایی میپوشد، با جوراب ضخیم پشمی. زمستان و تابستانش فرقی نمیکند، جوراب پشمی جزو لاینفک زندگیاش است، توی مهمانیها وقتی یک گوشه نشسته و عینکش را از روی دماغش میدهد بالاتر و به سوالها جواب یک کلمه ای می دهد جوراب پشمی پایش است. توی تاکسی وقتی دستش را میگیرد به دستگیره در و میچسبد به در و دستهایش عرق می کند و هی نگران است کیفش بخورد به خانم کناری جوراب پشمی پایش است. وقتی از سر کار برمیگردد و پیژامه میپوشد و چهارزانو مینشیند و سریال های تلویزیون را نگاه میکند جوراب پشمی پایش است.
یک شانه ی کوچک آبی توی جیبش دارد،موهایش را یک وری شانه می کند تا کچلی اش را بپوشاند.
همیشه یک نبات گوشه ی لپش خیس می خورد، توی جیب کتش پر از نباتهایی است که چسبیدهاند به خردههای دستمال کاغذی، فوتشان میکند و میگذارد گوشهی دهانش.
توی خیابان وقتی زوج های جوان را دست در دست میبیند، پیشانی اش خیس میشود، با یک دستمال گنده خشکش میکند.
عاشق جدول است. صبح به صبح روزنامهی همشهری میخرد، مثل وقتی که گوشتهای غذایش را میگذارد آخر سر بخورد تا مزهاش توی دهانش بماند، جدول را هم آخر سر حل میکند.
از وقتی با ساداکو آشنا شده احساس میکند خوشبختتر است، شبها خواب میبیند دارد اعداد را میگذارد توی خانههای خالی و قهرمان ساداکوی جهان میشود.
توی اتوبوس جایش را میدهد به پیرمردها، سر صف خرید نان جایش را میدهد به زنهایی که دست یک بچه را گرفتهاند، توی بانک دوست دارد کار پسرهای جوان را آخر از همه راه بیندازد، نمیتواند. نمیشود به بقیه بگوید این آقا را بیندازید آخر صف که آنقدر با این موبایلش سر و کله بزند و با سیم توی گوشش ور برود تا جانش بالا بیاید.
یک رادیو دارد که شبها با خودش میبرد توی رختخواب. تا مادرش دندان مصنوعیاش را درنیاورده میرود توی اتاق تا بخوابد. خجالت میکشد به مادرش بگوید از دندان مصنوعی بدش میآید و از مادرش، وقتی دارد دندانهایش را درمیآورد بیشتر.
چند بار توی زندگیاش دچار این تردید شده که واقعا مادرش را دوست دارد یا نه، هر وقت به آن لحظهها و تردیدش فکر میکند سرش تیر میکشد، عرق میکند و توی جیبهایش دنبال بزرگترین تکهی نبات میگردد.
آدم باید مادر پیرش را دوست داشتهباشد، آدم باید ظهرهای جمعه آبگوشت بخورد، آدم باید جورابهای پشمیاش را مرتب بشورد تا بو ندهند، آدم باید غروبهای تابستان برود پارک و بستنی بخورد، آدم باید گریه نکند، آدم باید سر صف شیر یارانهای نوبت بقیه را رعایت کند، آدم باید اگر هم گریه کرد جلوی بقیه نباشد، آدم تا از چیزی مطمئن نبود حرف نزند.
اینها اصول اساسی زندگی مرد سی و پنج،شش ساله است، مجرد، کارمند بانک.