به دنبال نامی که گم شد...

گفتم:رویا بود…سر تکان دادی که آره،رویا بود.

قبل گفتنش،قبل اینکه کلمه­ها را کنار هم بچینم تا بپرسم،هی فکر کردم کاش بگویی نه،کاش بگویی نه،درست دیدی،من هم دیدمش.بعد هی کلمه­هام لرزیدند و بین سوال و سه­نقطه و سکوت تاب خوردند تا بگویی آره،هر چه دیدی رویا بود.

من دیدم اما،به پشت خوابیده بودم روی زمین.آسمان بود،ابر بود،درخت بود،کبوتر هم بود،به سفیدی می­زد،پرهاش از سرما جمع شده بود.بعد چیزی به نوکش گرفته بود شبیه برگی،شاخه زیتونی اصلا.بعد دنیا رنگ گرفته بود جلوی چشمهایم و خاکستری نبود دیگر.

بعد تو بگو رویا بود،بگو کبوتر کجا بود؟آن هم سفید،آن هم با برگی به نوکش.

من دیدم اما،دیدمش،دیدمش…

شانزده آذر

انگار قرار است بروم عروسی!شبش نشستم به مقنعه مشکی اتو کردن که با مانتو مشکی بپوشم،شناسایی نشوم!صبح ساعت هفت با اولین زنگ ساعت از جا می­پرم.(این جنبش سبز چه­ها که نمی کند با آدم،شلمانی مثل من!)

بعد نگرانم اغتشاشم دیر شود اما خیابانها برای این ساعت صبح به طرز عجیبی خلوت است.می­رسم انقلاب و چشمم به روی برادران روشن می­شود.پیاده­رو را بسته­اند،از شانزه آذر تا قدس،گارد ایستاده،یک برزنت گنده هم زده اند که از بیرون به دانشگاه و البته بالعکس دید نداشته باشد.از در حراست شانزده آذر می­روم تو،چند گروه دختر چادری جمع شده­اند سر شانزده آذر،می­آیند به سمت دانشگاه و من ایستاده­ام دم در ببینم کارت نشان می­دهند یا نه.نمی دهند،به محیط دانشگاه ناآشنایند،می­ایستند گوشه­ای تا یکی بیاید دنبالشان!

می­روم دانشکده منتظر،که بچه­ها جمع شوند.حدود ساعت یازده می­ریم سمت فنی،هر جا می خوا­هیم جمع شویم گروه گروه بسیجی با  پرچم ایران قیچی­مان می­کنند…هی دور می­گردیم توی دانشگاه،هی درگیر می­شویم،شعار می دهیم:

بسیجی دروغگو،کارت دانشجوییت کو؟

مدتی می نشینیم جلوی در قدس، بعد بلند می شویم برمی گردیم سمت فنی.

گروه سنی بین شانزده تا هشتاد ساله هفتادساله با پرچم ایران آمده شعار می­دهد:مرگ بر منافق،دانشجو می­میرد ذلت نمی­پذیرد!!!

خب اینقدر تابلو نیرو می­آورید توی دانشگاه؟اینقدر تابلو می­ریزدشان به جان ما کتکمان بزنند؟دانشجوها فرار می کنند،می رویم سمت پزشکی،حمله می کنند.گاز فلفل و بچه هایی که افتاده اند روی زمین و نفسشان بالا نمی­آید.به حراست که ایستاده اند این اراذل و اوباش را نگاه می کنند اعتراض می کنیم چرا کاری نمی کنید؟

-جیغ نزن خانم!زشته!

-زشت اینه که من ِ دانشجو توی دانشگاه کتک بخورم.

-بیا برو بیرون کتک نخوری!

بیرون مردم بوق می­زنند.گارد بیرون با ماشینها درگیر می­شود.پلاک ماشینی را می­کنند.

هم ما پراکنده شده­ایم هم آنها،می­ریم بیرون.مردم هستند،نیروها هم...اما زد و خورد آنچنانی نیست.در حد «با توام،مگه نگاه داره...»؟

من الان رسیدم خانه و بیرون هنوز شلوغ بود..انگار طرفهای ولیعصر هنوز نهضت ادامه دارد!

بیست و دو ساله شدم...

شب است،تاریک است،باران زده و تمام شعرهای دنیا پر از حسرت است.دست روی هر شعری که میگذارم حسرت از سطرهایش پر می کشد بیرون.

یادم نمی آید چند وقت پیش بود،لیلا می گوید دو هفته پیش،من می گویم دو ماه...یعنی روزها اینجوری می گذرد اینجا.حجم غریبی دارد زمان،باران می زند،شب است و من راه می روم و دستهایم را می کنم توی جیبم.ها..شمشادها را نگاه کن که چه نم گرفته اند.فکر می کنم،به روزهای خیلی بعد از این فکر می کنم.به رویاهایم فکر می کنم،به چهارده سالگی ام فکر می کنم،به جوجه هایی که داشتم فکر می کنم،که مدتهاست دلم جوجه ماشینی می خواهد،که بگیرمش توی دستم و جوجه هه دل دل کند و من گر بگیرم از دل دل کردنش،از قلبش که توی دستهام می تپد.دلم می خواهد بنشینم آن شرلی را دوره کنم،کتابم چروک بخورد،شب باشد،من پنجره را باز کنم،موهام برود و رد اشک روی صورتم خشک بشود.ها..من یک روزی قهرمان روزهای آینده بودم.بیست و دو سالگی ام قهرمان دوازده سالگی ام بود.هیچ آدمی توی دنیا قدر دوازده سالگی ام من ِ این روزها را دوست نداشته.

لب برمی چیند،دستش را می گیرم،می خواهم نوازشش کنم که به خدا تو را بلدم،قول می دهم همانی باشم که تو می خواهی.نمی آید،دور می شود،می رود،جوجه های ماشینی ام را می برد،مدادرنگی هایم را می برد،کارت آفرین هایم را می برد،لواشک های ترش را می برد،نامه های عاشقانه ی یواشکی ام را می برد...دستم خالی مانده،و آرزوهایم یک جای دوری با باد می رود.

.

باید دلت از سنگ باشد که این همه شکست را تاب بیاوری و چشم به راه آینده­ای بمانی که می­دانی چیزی کم از گذشته ندارد.

«رومن گاری»

فرار از خانه

یک روز از خانه فرار کردیم.من و برادر و دختردایی­ام.رفته­بودیم مهمانی،یادداشت گذاشتیم که ما داریم می­رویم و لطفا دنبالمان نیایید.

هر سه تا دبستانی بودیم.چند تا سکه هم برداشتیم که بیندازیم پشت سرمان.نمی­دانم چرا،نمی­خواستیم برگردیم که،نمی­خواستیم آنها هم دنبالمان بیایند.پس چرا؟نمی­دانم.

خیابان شلوغ بود،پر از دستفروش و عابرپیاده و خانم­هایی زنبیل به دست که یا داشتند می­رفتند خرید یا از خرید برمی­گشتند .

رسیدیم سر خیابان.برادرم گفت: من گشنه­ام.دختردایی­ام گفت:من دلم تنگ شده.من گفتم:خسته شدم.

برگشتیم به سمت خانه.برگشتنه چند تا از سکه­هامان را پیدا کردیم.گذاشتیم روی پولهای توی جیبمان و بستنی خریدیم.وقتی رسیدیم خانه و زنگ زدیم، گفتند:اِ...شما بیرون بودید؟

گفتیم:آره...رفته­بودیم بستنی بخریم.

بعد رفتیم توی اتاق و همانطور که بستنی یخی­هامان را لیس می­زدیم یادداشتمان را پرسوز و گدازتر از دفعه­ی پیش نوشتیم.

می خواستیم این­بار موقع فرار،یادداشتمان را جایی بگذاریم که همه ببینند.