یک روز از خانه فرار کردیم.من و برادر و دخترداییام.رفتهبودیم مهمانی،یادداشت گذاشتیم که ما داریم میرویم و لطفا دنبالمان نیایید.
هر سه تا دبستانی بودیم.چند تا سکه هم برداشتیم که بیندازیم پشت سرمان.نمیدانم چرا،نمیخواستیم برگردیم که،نمیخواستیم آنها هم دنبالمان بیایند.پس چرا؟نمیدانم.
خیابان شلوغ بود،پر از دستفروش و عابرپیاده و خانمهایی زنبیل به دست که یا داشتند میرفتند خرید یا از خرید برمیگشتند .
رسیدیم سر خیابان.برادرم گفت: من گشنهام.دخترداییام گفت:من دلم تنگ شده.من گفتم:خسته شدم.
برگشتیم به سمت خانه.برگشتنه چند تا از سکههامان را پیدا کردیم.گذاشتیم روی پولهای توی جیبمان و بستنی خریدیم.وقتی رسیدیم خانه و زنگ زدیم، گفتند:اِ...شما بیرون بودید؟
گفتیم:آره...رفتهبودیم بستنی بخریم.
بعد رفتیم توی اتاق و همانطور که بستنی یخیهامان را لیس میزدیم یادداشتمان را پرسوز و گدازتر از دفعهی پیش نوشتیم.
می خواستیم اینبار موقع فرار،یادداشتمان را جایی بگذاریم که همه ببینند.
چه چسبید این...این فرار از خانه:)
سلام
جالب بود..
کودکی هم دورانی بود که زود گذشت.
کلی کیفور شدم مطلبت را خواندم.
موفق باشی
چه خوب زمانی از کودکی هات نوشتی هم این هم اون مطلب که به نوجوانی ات اشاره داشتی
عزیزم من در راه تو شادی رو نابود می کنم تا بتوانیم در جاده های انگلیس اون آهنگه رو گوش بدیم و هی پاستیل و سیب زمینی سرخ کرده بخوریم
این دست خاطرات مثل انشاء های دبستان و حتی راهنمایی گاهی باعث خنده میشه یاد آوری و خوندنشون..
ممکنه خودمون هم تعجب کنیم از بعضی کارها و یا نوشته های اون دوران.. .. و شاید عامل این تعجب دور شدنمان از اون حال و هوای بچگی باشه.. .
حتما اون بستی خیلی چسبیده!
موفق باشی.
:) و :(
مثل همه کودکی مان این فرار هم ناب بود و بکر.
آخ که چه زوری داره همچین لحظه هایی!
راستی من وقتی فک می کردم کودکی خودم ضایع بوده...
عاشق این محکم کاریت شدم مریم
و هی لبخند گشاد زدم
روز ها کهرباییند مریم
از فرار کردن می ترسیدم
از دست های بزرگ هرکول چرکول که پشت شمشاد های خانه می نشست
از اینکه مثل الیور تویست بشوم
از اینکه زاینده رود آرام تر از این حرف ها بود که بتوانم قایقی داشته باشم مثل هاکلبری فین
چقدر دلنشین و ساده و کودکانه...
دلم ضعف رفت برای روزهای خوب و شیرین کودکی...
رومن گاری فوق العاده ست. جزء پنج تا نویسنده ی دوست داشتنی منه:
http://www.musanostra.fr/romain-gary--1975.jpg
حتی دلی سخت از شدت غرور چون سنگ که هیچ برش ندارد نشان از شکست کم خواهد آورد روزی.. .. در آینده ای مبهم !
(رومن پسرک مزخرف گاری)!
سلام
چه خاطره زیبا و نازی
و چه متن قشنگی از رومن گاری...
راستی!
من نمی دونستم اسم اون آهنگ بلاگم چی بود که بهت بگم...
من امروز صبح در اصفهان بودم.. ..وقتی با تعجب به مردمی نگاه می کردم که کاغذ به دست دربه در به دنبال خودکار می گشتند.. . ..وقتی تو میدونو خیابونو کوچه و پس خیل عظیم مردمی رو می دیدم که در حال نوشتن نامه هایی از سر بدبختی و بیچارگی های خودشون و خانواده هاشون بودن. . ..قشری غرق در زندگی غرق در.. . ..و یادم افتاد که سی سال از انقلابی بنام مستضعفین می گذره.. ..سی سال.. ..و یادم افتاد وقتی پدرم میگفتم جلوی مادر و همسرش چطور مقاومت می کرد وقتی افسر گارد لوله اسلحش رو زیر گلوش گذاشته بود و بهش میگفت بگو.. .بگو جاوید شاه.. ..و پدرم نگفت.. ..امروز صبح و بعداز سی سال از انقلاب مردم ما دربه دربه دنبال خودکار میگشتن و به دنبال کاغذ .. ..بیچاره مردم ما.. بیچاره من.. ..که فردا چطور میتونم از پس زندگیم بر بیام. . ..چطور. .
منم روزی خواهم رفت از خانه...
تولدت مبارک...
دوست داشتم دخترک
تولدت
مبارک
سلام!
تولدت خیلی مبارک مریم عزیزم!
دعا می کنم همیشه شاد باشی!
:)
تولدت مبارک :)