روز جهانی کودک بر همه تون مبارک!

این شعر رو دیروز گفتم:

و من ایستاده در انتهای لحظه های مبهم دلتنگی

به حضور سبز و ساده ی تو می نگرم

که از میان آن همه تردید و خستگی

با نگاهی آشنا مرا

و دلتنگی هایم را

به سوی روشنی می خواند

من قدم بر می دارم

با هر قدم لحظه هایم سبز و سبزتر می شود

اما افسوس

که روشنی هایم را

میان ازدحام تردید و دلتنگی

پشت سر جا می گذارم!

وای باران باران

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

(حمید مصدق)

1- اولین بارونهای پاییزی یه حس احمقانه و دوست داشتنی دارن.آدم دیوونه میشه.حاضره ساعتها بشینه زیر بارون.خیس خیس بشه اما جیک نزنه.یه حس دلتنگی هم دارن.آدم نمیدونه برای چی دلتنگه.کلا روزای بارونی رو دوست دارم.احساس میکنم آدما تو روزای بارونی بیشتر به فکر همن.بیشتر همو میفهمن.کمتر به هم تنه میزنن توی پیاده روها....

2- توی کامنتهای مطلب قبلی همه تون جمیعا به این نتیجه رسیدین که اتفاقا خیلی هم خوبه که آدمها فکر همو بخونن!چند نفر هم نتیجه گیری کردن که بنده حتما دزدی،کلاهبرداری چیزی هستم که میترسم کسی فکرمو بخونه.اما واقعا چند نفر حاضرن همه ی افکار،آرزوها دلتنگیها و رویاهاشون رو با بقیه شریک بشن؟فکر نمیکنین اون چیزی که توی مغز آدمه تنها چیزیه که مالک مطلقش خودشه؟بعضی وقتها خوبه آدم چند تا از رویاهاش رو برای خودش نگه داره تا فقط تو آسمون خودش پرواز کنن.ضمنا فکر میکنم اگه اون معلمه میفهمید تو مغزم چی میگذره با مغز از پنجره پرتم میکرد بیرون!

3- ببینم از این افسردگی های پاییزی سراغ شما نیومده که؟از بس هر کی رو دیدم دچار موجهای پاییزی شده امروز یه دفعه برای 5 دقیقه حس کردم از زندگی خسته شدم!

امروز یه حس وحشتناک بهم دست داد.سر کلاس نشسته بودیم.یکی از معلم ها که باهاش مشکل دارم داشت حرف میزد.توی ذهنم داشتم دق و دلیهام رو سرش خالی میکردم.یه دفعه دیدم داره به من نگاه میکنه.احساس کردم داره فکرمو میخونه.یه آن ترسیدم.اگه آدما میتونستن فکرای همو بخونن چی میشد؟من که ترجیح میدادم بشینم تو خونه و جایی نرم!

دیروز یه دفعه حس شعرم بعد از سه ماه گل کرد.نشستم یه سری چرت و پرت نوشتم که حالا به اسم شعر میدم به خورد شما.خیلی جاها سکته زده و وزن به هم خورده.خودمم فهمیدم اما هر چی فکر کردم چیزی به نظرم نیومد جاشون بذارم.اینم از این:

لحظه لحظه سطر سطر

شعر ناب زندگی

لحظه های پر تپش سطرهای خستگی

می نویسم از درخت

از درخت و کوه و دشت

صفحه صفحه لحظه ها سبز می شود

میان دفتر دلم گلی باز می شود

لحظه ها یکی در میان

گاه سبز و گاه سرخ

گاه رنگ آن گل لطیف

که از میان برفها بلند می شود بزرگ می شود

گاه سفید رنگ برف

یا سیاه رنگ غم

میان لحظه های زندگی

میان دود و غبار و خستگی

میان شادی سپید کودکی ظریف

یا نگاه آن عروسک نحیف

دست و پا می زنم

گاه غرق می شوم

در این میان

میان واژه ای به نام زندگی

گاه گم می شوم!