سوووت

از دوستانم جدا شدم.یکی با ماشین،یکی با مترو،هر کدام رفته بودند طرفی. 

من می خواستم اتوبوس سوار شوم.باران رفته بود توی کفش پارچه ای ام.پاهایم را از سرما جمع کرده بودم و راه می رفتم و دلم می خواست دوستانم نرفته بودند.سر کارگر یک پلیس ایستاده بود،داشت سوت می زد.نه توی سوتش فوت کند که ماشین ها راه بیفتید ها،نه!

آنجوری که ما وقتی دبستان بودیم و سوت معلم ورزش دستمان می افتاد،سوت می زدیم.

سوووت،سوووت،سو سوت،سوووت

خوش خوشان،برای خودش،بی خیال دنیا و چراغ قرمزها و پارک دوبل ها و آدم های دوست رفته ای مثل من. 

داشت قدم می زد و سوت می زد و خوش بود.

پاهایم که توی کفش جمع شده بود گرم تر شد،دستهایم را از جیبم آوردم بیرون و پریدم توی اتوبوس.میله را گرفتم. هنوز گرم مانده بود از جای دستهای نفر قبل.

می آیی و می روم من از هوش

توی هر خانه همیشه کسی هست که برای خوردن شیرینی وا رفته ته جعبه داوطلب می‌شود،برای خوردن آن بخش نرم‌تر موز که نزدیک است خراب بشود،یا برنج‌هایی که چسبیده به ته قابلمه و سفت شده.این آدم همان است که موقع شام ظرف لب پریده را برای خودش برمی‌دارد و هیچ وقت آن کسی نیست که آخرین کتلت مانده توی ظرف را بر‌دارد. 

نه،اسمش فداکاری نیست،ایثار هم نیست...شاید واقعا برایش مهم باشد که آخرین تکه کیک شکلاتی را بخورد.شاید شیرینی موزی که تنها نوع باقی‌مانده است را دوست ندارد.اما می‌خورد،که می‌خواهد بگوید ببینید من چه مهربانم،چه از خود گذشته ام...اما کسی نمی‌بیند،نمی‌فهمد.کم کم آن آدم برای بقیه تبدیل می‌شود به کسی که شیرینی شکلاتی دوست ندارد،کتلت دوست ندارد،برایش مهم نیست سینه بخورد یا بال... 

**

همیشه همینجوری است،آدم‌ها نمی‌فهمند به خاطرشان از چه چیزهایی گذشته‌ایم،به خاطر اینکه به نظرشان خوب‌تر بیاییم،مهربان‌تر باشیم.کانال تلویزیون را عوض کرده‌ایم و به جای فیلم فوتبال دیده‌ایم،آبی بیشتر دوست داشتیم اما قرمز پوشیدیم،نگفته‌ایم آن کتابی که رویش چای ریخته‌ای هدیه بوده،عزیز بوده...گفته‌ایم حالا مهم نیست،اصلا یکی دیگر می‌خرم. 

اینجوری می‌شود که گاهی خودمان هم دوست‌داشتنی‌ترهایمان را از یاد می‌بریم،خودمان را هم.هیچ‌وقت هم آدم مهربان و دوست‌داشتنی ماجرا،ما نیستیم.آدمی هستیم که می‌شنویم:بدسلیقه.من تعجب می‌کنم از تو.چه جوری اون شیرینی موزی بدمزه‌ها رو بیشتر از این شکلاتی‌ها دوست داری؟