به مادرم بگویید دیگر پسر ندارد

من جزیره ی کیش را یک جور عجیبی دوست دارم.شاید دلیلش خاطره های خوب است از سفرهای اول.دوچرخه سواری وقتی نور ماه افتاده روی خلیج فارس،آبتنی کردن وقتی دور و برت را ماهی های شیشه ای گرفته،مرجان های آمده به ساحل،عطر ِ شرجی جنوب و گرما...بابا از هواپیما خوشش نمی آید که چه عرض کنم،می ترسد! مخصوصا بعد از جریان دو سال پیش و سقوط هفته های اخیر.اما می رویم در حالی که با هر تکان توی دلم چیزی تکان می خورد که یعنی من دارم می میرم و قرار فردا چه می شود و آن بازی موبایل که نصفه کاره مانده و نظرهای تایید نشده ی وبلاگ و آهنگهایی که تازه دانلود کرده ام اما هنوز گوش نداده ام...

شب دوم است.سر شام،موبایل برادرم زنگ می زند.اول با شوخی حرف می زند پشت تلفن،بعد صدایش جدی می شود،بعد می رود توی راهرو که ما صدایش را نشنویم،برمی گردد توی اتاق و صدایش گرفته است،چیزی درباره روح الامینی می گوید،ما از تعریف های میلاد می شناسیمش،ما توی خانه زیاد از دوستهایی که دوستشان داریم برای هم تعریف می کنیم...

اول می گوید ۱۸ تیر دوست روح الامینی را گرفته اند،بعد چند دقیقه میلاد چیزی می گوید در مورد شهید شدن برادر روح الامینی،من از تلاش ناشیانه اش برای اینکه سفر را خراب نکند خنده ام می گیرد،نمی تواند،نمی شود.برادر یکی از بهترین دوستانش شهید شده...میلاد شب نمی آید دوچرخه سواری،من و مامان می رویم و چیزی توی این شرجی گرم و مرطوب هست که نفسم را بند می آورد،حسی که انگار اگر هواپیمای برگشت سقوط هم بکند چیزی نیست،مرگ دارد می شود جزوی از زندگی روزمره مان،مثل غذا خوردن،راه رفتن،نفس کشیدن...


+سرما خورده ام و تب دارم.اما نمی شد ننوشت،که مامان چند سال پیش از جلسه اولیاء دبیرستان میلاد آمده بود و از برخورد جالب پدری تعریف می کرد که بلند شد و گفت اصلا درس بچه اش برایش مهم نیست،برایش مهم است که روحیه ی بچه اش سالم باشد،اخلاقش،اعصابش...حالا یکی از بچه های همین پدر ۱۸ تیر دستگیر شده و بعد جنازه اش را تحویل خانواده اش داده اند... اگر درهم و برهم نوشته ام به خاطر تب است لابد!

+یادداشت یک سردار سپاه درباره ی محسن روح الامینی

نظرات 9 + ارسال نظر
بابک یکشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:02 ق.ظ http://hozourenab

بغض

تهمینه یکشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:28 ب.ظ

مریم حال تو واقعا بدتر از منه

داستانک یکشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:33 ب.ظ http://haleheshgh.persianblog.ir/

معلوم میشه خیلی تب دارین!
این موقع سال!

سارا کوانتومی دوشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:01 ق.ظ http://zdz.persianblog.ir

این روزا فقط اشک باعث میشه آروم بمونه نه فقط اشک باعث میشه که بمونم.

دولتخواه دوشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:26 ق.ظ

اندکی صبر سحر نزدیک است.

زهرا دوشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:56 ب.ظ http://randomdays.blogfa.com

مریم. نگاه می‌کنم به تنها عکس دونفری‌ای که با هم داریم، از آن روز اردیبهشتی که با هم بودیم. به چشمان‌مان که این‌طور بی‌خبر زل زده‌اند به دوربین و لب‌هایمان که آرام و بی‌دغدغه به لبخند باز شده‌اند.
این بلا از کجا سر رسید یکهو.

مداد سیاه دوشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:43 ب.ظ http://daftarmashq.persianblog.ir

آدم جز بهت زدگی از این اوضاع و وحشی گری ها کار دیگه ای نمیتونه بکنه...
لعنت به این اوضاع...

ترنج سه‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:24 ق.ظ http://www.azadehalizadeh.blogfa.com

یک چیزی به اندازه یک سیب بزرگ تو گلوم گیر گرده که با هیچ بغضی نمی ترکه...

محمد جواد نیرومند شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:56 ق.ظ

وبلاگتون رو اتفاقی دیدم، از بالاترین
اشک، بغض، گریه...
بعد از خوندن همش یه حس جدیدی بهم دست داد (نمی دونم چرا؟!!!!)
با خودم گفتم چرا ما همش داریم داریم از این روزها بد میگیم(اصلا منظورم شوما نبودی ها، خودمو میگم ;) )
اتفاقا؛ خیلی هم بد نیس،
هم هیجان داره، همونی که شوما بهش میگی استرس
هم حق و باطل یکم پررنگتر شده
و تکلیفمون واظح تره
هم "در ِ باغ ِ شهادت باز باز است"
و هم خیلی چیزهای دیگه
راستشو بخواین من همیشه با خودم می گفتم اگه من اون موقع ها تو جنگ بودم چیکار می کردم؟!!!!
اینم جنگ، بسم ا..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد