پراکنده

باران/اشک/سکوت/خنده/دیوونه بازی/سرما/سنگ/فریاد/روزمرگی/مدرسه/برگ،برگ زرد پاییزی/چیپس و نارنگی/سحری/کتابهای خونده نشده/ورقهای مچاله/مجله های هزار بار خونده شده/دفترهای سفید/خودکاری که می نویسد و می نویسد و می نویسد/تکرار/باد/تسلیم/افطار/دارچین روی شله زرد/چایی شیرین/تیک تاک ساعت/اون دو تا عروسک گوسفند پشمالو روی کتابخونه/چراغ خواب همیشه خاموش/ضبط همیشه روشن/خوابهای طلایی/بالش/ژاکت سفید گل گلی/جیب کاپشن/کلاس زبان ملال آور/کودکی/عکسهای بچه گی من/بوی ادکلن که آسانسورو پر کرده/بوی هیزم سوخته/گل سرخ/کلید سل/عکسی که با بچه ها گرفتیم/پیچکی که پیچیده روی دیوار/عینک و لنز/رومیزی تور دوزی شده/آهنگ عروسکی که بچه بغلشه/اتاقی که شتر با بارش توش گم میشه/هیس هیس معلمها/نرده های خسته جلوی پنجره های کلاس/روزهایی که گم شدند/لحاف چهل تیکه/تقویم رومیزی/ماژیک شبرنگ/ساعت چراغ دار/ترافیک و دود و خستگی/خیابونهای پر از ماشین/کوه و شرشر بارون/دیوار شلوغ پلوغ اتاقم که یه عالم چیز بهش آویزونه/دیوان شمس و حافظ/دست و کف و سوت/میزهای فرفوژه/صداهای خسته پشت تلفن/تولد،تولد،تولدت مبارک/روسری لیز لیزی/امتحان مزخرف امروز/آدمکهای یاهو/زولبیا و بامیه/دخترک اسفند دودکن/چشمهای معصوم پسرک گل فروش/دست انداز و چاله و بالا و پایین شدن/روزنامه و هفته نامه و ماهنامه/دیوان فروغ/برگهای خشک چنار/دلتنگی/مچاله شدن زیر پتو از سرما/دفترخاطرات/زندگی و این حس خوش آیند لعنتی!


خوبه بالاش نوشتم پراکنده.غر زدن ممنوع!

هی مینویسم هی خط میزنم.اول میخوام یه سری ضد حال و از اینجور چیزا بنویسم بعد میگم مگه مردم بیکارن ضدحال های منو بخونن؟بعد میخوام یه سری چیز خصوصی بنویسم و با چند نفر تصفیه حساب کنم بعد فکر میکنم اینجا رو همه میخونن نه فقط اون چند نفر.بعد یه سری از اتفاقات هیجان انگیزی!که امروز برام افتاده رو فهرست میکنم بعد خودم خنده م میگیره اینقدر که هیجان انگیزن!بعد میخوام غر بزنم که بیدار شدن برای سحری چقدر سخته اما افطار چقدر مزه داره.....یه عالمه می نویسم بعد خط میزنم.بعد یادم می افته دیروز وبلاگم پنج ماهه شد.چقدر زود گذشت!انگار همین دیروز بود به سختی(یه عالمه طول کشید بسکه تایپم مزخرف بود!)اولین یادداشت رو تو وبلاگم نوشتم.من یه ساله بشم چی کار میکنم؟!

برگ بی درخت!

اینو دیشب نوشتم:

دو نوع برگ داریم:برگایی که درخت دارن و برگایی که درخت ندارن.

به اون گروه اول کاری نداریم،چون خیلی خوشبختن و توی داستان ما هیچ کس خوشبخت نیست.بنابراین می ریم سراغ گروه دوم:برگایی که درخت ندارن.این گروه می تونن جزو بدبخت ترین چیزای دنیا باشن.یک لحظه فکرشو بکنین:برگ بی درخت!فکر کنین یه برگ نتونه به خودش پیچ و تاب بده و از درخت بیفته پایین.یا نتونه آواز گنجشکها رو روی شاخه های درخت بشنوه.خب اینا برای یه برگ واقعا بدبختیه.توی داستان ما هم...صبر کنین،نمیشه که شیرجه زد وسط داستان.اول یه برگ رو مجسم کنین،یه برگ زرد،برگی که یادش نمیاد کی و کجا از چی جدا شده و یک راست پریده وسط داستان ما.حالا یه عابر رو مجسم کنین که سرشو کرده توی پالتوش و داره از سرما میلرزه و بدون توجه به دنیای دوروبر می ره و می ره و می ره.فکر کنم داستان از اینجا شروع بشه.از جایی که عابر داره از کنار برگ رد میشه.این عابر و برگ یه وجه مشترک دارن:هیچ کدوم نمیدونن از کجا اومدن،نمی دونن متعلق به کیه ن و این اشتراک بزرگیه.جدی اش بگیرید.عابر رسید به برگ.خواست بی توجه له ش کنه و بره.مثل همیشه.مثل همه ی وقتهایی که برگای دیگه رو له کرده بود و گذشته بود.اما تا رسید به این یکی دید با بقیه فرق داره.این برگ از کجا اومده بود که شکل هیچ برگی نبود؟عابری که اگه یه غول هم از جلوش رد میشد قد یه مورچه احساساتش برانگیخته نمیشد،با دیدن یه برگ ظریف زرد یه عالمه احساس پرید وسط قلبش.برگ رو از روی زمین برداشت.کف دستاش عرق کرده بود.احساس کرد برگ هم تکون کوچیکی خورد.عابر برگ رو لای دستاش فشرد و بعد توی جیبش گذاشت و به راهش ادامه داد...داستان تموم شد.چیز عجیبی نبود؟فکرشو بکنین!یه برگ که متعلق به هیچ جا نبود،توی جیب عابری جای گرفت که متعلق به هیچ کس نبود.بنابراین برگ شد مال عابر و عابر متعلق به برگ شد.این چیز عجیبی نیست؟