از همین جوری ها - 2

همین طوری که دارم آماده می‌شوم که از خانه بزنم بیرون، بر سماع تنبور را روشن کرده‌ام. دارد می‌خواند: 

ای عقل عقل عقل من،‌ ای جان جان جان من

... 

شادی می‌گفت: به خودت اجازه بده سوگواری کنی... 

جمله‌اش را دوست داشتم، وقتی می‌گفت که آدم باید برای چیزهای از دست رفته‌اش، هر چیزی که باشد یک دوره عزاداری کند. که بعد تمام شوند، اگر نه، دردش همیشه می‌ماند... 

به خودم اجازه نداده‌ام که سوگواری کنم... به این دلیل ساده که اگر شروع کنم هیچ وقت تمام نمی‌کنم، تمام نمی‌شود...