آدم ها- ۸

سه نوبت، صبح و ظهر و شب.

هر بار، دو ساعت.

می­نشیند روی بالکن. هر فصلی می­خواهد باشد، همیشه یک پیراهن گل­گلی خنک تابستانی با پس زمینه­ی قرمز تنش است، و لیوان چای توی دستش یخ کرده.

چند دقیقه یک بار موهای سفیدش را می­زند پشت گوشش، دامنش را صاف می­کند و یک قلپ از چایی­اش می­خورد.

دوباره چشم می­دوزد به کوچه.

می­شمارد. بچه­هایی را که دستشان بستنی است می­شمارد، کسانی را که عجله دارند و بند کفش­هایشان را توی کوچه می­بندند می­شمارد، خانم­هایی را که با چرخ دستی خالی می­روند و ساعتی بعد پر برش می­گردانند، می­شمارد.

بین این همه آدم، هیچ کس نیست که بیاید در خانه­ی او را بزند.

که زنی با موهای سفید و پیراهن قرمز برود در را باز کند و یک چایی هم برای او بریزد و بپرسد چرا دیر آمدی؟

زن با موهای سفید و پیراهن قرمز انتظار می­کشد، انتظار می­کشد و آن قدر حرف نزده که گفتن از یادش رفته.

گاهی یک آدم می­شود همین..
هر کاری هم بکنی نمی­توانی چیزی جز این بنویسی که زنی هست با موهای سفید و پیراهن قرمز که روزی سه نوبت توی بالکن انتظار می­کشد، انتظار می­کشد، انتظار می­کشد...