تو دوست داری با دوست من...؟

بچه­تر که بودم،10-11 ساله،عادت داشتم برای آدمهای توی کتابها عروسی بگیرم.می­نشستم فکر می­کردم که کی با چه کسی خوشبخت می­شود؟بعد کتابهایشان را می­گذاشتم کنار هم که تنها نمانند،که شب وقتی چراغ اتاق خاموش است دلشان نگیرد.

مثلا والتر ِ آن شرلی با جوی زنان کوچک.نمی­دانم چرا فکر می­کردم به درد هم می­خورند.والتر آرام بود،شاعر بود،خیال­پرداز بود.جو،شلوغ و شیطان.شاید چون هر دو تایشان را خیلی دوست داشتم و فکر می­کردم لابد اینجوری آنها هم همدیگر را دوست دارند.شاید چون هر دو نویسنده بودند...می­نشستم کنار پنجره اتاقم و برای جو نامه می­نوشتم.روی پاکت نامه هم می­نوشتم:جاده منتهی به بهشت،برسد به دست جو.فکر می­کردم آدمهای توی کتابها توی بهشت زندگی می­کنند.

برای جو نوشته­بودم که والتر،چه­قدر خواهرش ریلا را دوست دارد،تو هم ریلا را دوست داشته باش...نگران زندگی­شان توی بهشت بودم.بفهمی نفهمی حسودی هم می­کردم.که حالا آن دو تا بیشتر از آنکه حواسشان به من باشد درگیر همند...آخر جو و والتر یک­جورهایی بهترین دوستان آن روزهایم بودند.

هنوز که هنوز است گاهی فکر می­کنم چه خوب بود قهرمان تنهای این کتاب را برمی­داشتم می­گذاشتم پهلوی قهرمان تنهای آن یکی کتاب.اصلا زویی را کتاب به کتاب می­گرداندم که برای بغض­های تمامشان حرف بزند.

هنوز که هنوز است،زنان کوچک را گذاشته ام کنار چهار جلد آنی،رویای سبز.می­ترسم،می­ترسم که جایش عوض شود و آنوقت شب،صدای گریه­­ای جز گریه­ی من بپیچد توی اتاق...

نظرات 13 + ارسال نظر
مروارید چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:19 ب.ظ http://www.morvarideslami.persianblog.ir/

به نام او
سلام
خوبی؟
خیلی لطیف بود. چه قد مهربونی !
من نسبت به کتاب شازده کوچولو یه حس خاصی دارم. همیشه یه جا قایمش می کردم که چیزیش نشه. من با شازده کوچولو عجین شدم. یه بار حتی توی دفتر خاطراتم کلی باهاش حرف زدم. به آدمای دوروبرم پیشنهاد می کنم بخوننش. الان دادمش به دخترخاله م که بخوندش. انقدر نگرانشم. هی دلم شورشو می زنه تا برگرده.

هانیه پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:23 ق.ظ http://aztobato.persianblog.ir

چه دنیایی قشنگی داشتی... چه دنیای قشنگی‌یه، دنیاشون...

زیتا ملکی پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:50 ق.ظ

آه....خیلی سخت است که همه ی اوقات خوش فقط مال کتاب هاست.زندگی خیلی سخت تر از این حرف هاست...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:27 ب.ظ


من.. ..من ۱۱سالم که بود تو بازیهای گل کوچیک وقتی یک لحظه دروازه رو خالی می دیدم از بغل همه کات دار توپ رو میزدم توی گل! ..تا همه شاخ در بیارند و خودمم برا چند ثانیه فقط دروزه رو نگاه کنم !
..معنای دوست داشتن و در کنار هم قرار گرفتن شخصیت ها رو اصلا نیفهمیدم.. ..که چرا باید باشند.. ..حتی در سنین بالاتر !

ماه سرگردان پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:53 ب.ظ

من رو بیرون اوردی دختر از این حس و حال بدی که داشتم
کودکی...افسانه ی از دست رفته ی همیشه مقدس من
اینجا بوی نانهای تازه از تنور داغ در آمده می دهد دوست من
بوی گندم می دهد
بوی یه چیز خوب که نمیدونم چیه
هرچی هست آرامش میده به من

مهدیار دلکش پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:03 ب.ظ http://joojekhoroos.blogfa.com

من بچه که بودم می گفتم مورچه ها باید با هم عروسی بشن! :))
زردا رو فک میکردم زنن و سیاها مرد! :)

بعدم اینکه دست خودش نیست بچه باید دختر باشه!
با خدا هماهنگ میکنم نگران نباش! :)

سحر جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:03 ق.ظ http://www.lolllipop.blogfa.com

من هنوزم به بعضی داستانا حسادتمه . مامانم می گه دختر جووون اینا قصه است ... اما ُ مگه می شه فقط قصه باشه ؟ مگه واقعیت ها مکتوب نمی شن ؟ بعد این نبشته ها داستان می شن ؟ خوب مامانم می گه اینا تخیله ... اما تخیل یه زمینه ی واقعیت داره ... پس من حق دارم که حسادتم بشه !
من هنوزم که هنوزه دلم می خواد انی باشم ... دلم می خواد واقعن

قنبیت جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:12 ق.ظ http://www.ghonabit.blogfa.com

خوشحالم که حداقل سالی یکی دوبار یادی زما میکنید.

میلاد بهشتی جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:59 ق.ظ

عکس های نکوداشت فریدون عموزاده خلیلی
http://aksneveshteh.persianblog.ir/post/137/

موژان جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:20 ق.ظ http://zindagih.blogfa.com

می شود فردا نروی؟
می شود؟
میشود بشوی بحران سیاسی ،که در بند هم اینترنت داشته باشی؟
اینها را ولش کن
می شود فردا نروی
باقیش بماند اما
کی دیگر پست های کاغذی بنویسد ان هم به این قشنگی و شفافی
باور کن هیچ کس نمی تواند مثل نوشتن تو برای ساره
بنویسد برای تو
این مدلی تور ا دوست داشتن مدل تهمینه است
اما خب دزدیمش
احتیاج بود

سید محسن جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:44 ب.ظ http://jazebeh.blogfa.com

بسم رب الحسین
ان الحسین مصباح الهدی و صفینه النجاه
السلام علی ابا عبد الله الحسین
[گل]

تهمینه حدادی جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:38 ب.ظ

تو یه داستانی دختر

(ستاره)علمی شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:23 ب.ظ http://razesukoot.blogfa.com

سلام
جالبه
چه دنیای با حالی داشتین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد