نوشتن سخت است،هیچ وقت توی عمرم،پیدا کردن کلمه ها این همه سخت نبوده برایم.که بچینمشان کنار هم،که حداقل کمی،فقط کمی از این بار سنگین را،از این بغض بی قرار را به دوش بکشند که این همه دلتنگ و سنگین نباشم.
چیز زیادی نمی خواستم.آخر آرزوهایم،آنجا که رنگین کمان آغاز می شود کلمه هایی مثل امنیت و آرامش را چیده بودم کنار هم.که یک روز بدهم به دست کودکان سرزمینم.یعنی بزرگترین آرزویم همین بود،می خواستم حداقل کودکان دور و بر خودم آفتاب داشته باشند،شادی داشته باشند،خوشبخت باشند.نوای دو ساله هیچ وقت شبهایی که سحر نمی شود را نبیند،نبیند که سیاهی با تمام حجمش دور و برش را گرفته...نمی دانم.آرزوی بزرگی بود انگار،انگار سیاهی سرنوشت جاودانی این خاک است که با درد آغشته شده،با زخم و خون.
«امید نذار بمیره...غم جای اونو بگیره»
می دانم کلاه قرمزی جانم!می دانم،اما حیف که این روزها روشنی را برنمی تابند.
این روزها حجاریان از ردیف اول بیدادگاه نگاهمان می کند و صورت خیس طلیعه توی سر من چرخ می خورد.دوازده ساله بودم،دایی دوستم را ترور کرده بودند،طلیعه را بغل کرده بودم که زار می زد و نگران دایی سعیدش بود.
بهزاد نبوی که حداقل یک جوراب نداده اند پایش کند،با دمپایی نشسته ردیف اول،با موهای سپید و صورت مثل گچ.
تاجزاده که غم و خشم یکجا گره خورده توی نگاهش.از این نگاه نمی هراسند؟آنها که دروغ به هم می بافند و متهم می کنند و نفرت و کینه برای خود می خرند،از این نگاه نمی هراسند،از این تبسم چی؟
نگاه کنید در چشم های این کودکان.نگاه کنید که تولد چهل سالگی پدرشان را پشت دیوارهای اوین جشن گرفته اند.کودکانی که هنوز خیلی کوچکند برای حمل این باری که روی شانه های معصومشان گذاشته اند...
*نمی خواهم برای عکسهای مثلا دادگاه به سایتهای دروغ پراکنی مثل فارس لینک بدهم،لابد خودتان تا حالا دیده اید!
نمیدونم چی باید بگم.ولی .....
سکوت سر شار از ناگفتنیهاست.با دیدن عکسها و نوشته ها جیگرم کباب شد.
در کتاب های تاریخ مدرسه از تمدنهای نابود شده و سلسله های سرنگون گشته میخواندیم و معلم ها از عبرت های نگرفته شده سخن می گفتند..
اما چرا منِ احمق در آن زمان به این فکر نمی کردم که دوران زندگی امروزمان هم بخشی از تاریخ آیندگان خواهد شد که این دوران گذرا خواهد بود که هیچ حکومتی پایدار نخواهد بود و نظام امروزمان خواهد شد بخشی از صفحات کتاب درسی بچه هایی که در آن کمترین میزان انتقال حس و حال زمان ما را خواهد داشت و تنها روایت گر خواهد شد در صفحاتی که بوی جوهر خشک شده دارد.. .
آدم دلش کباب می خواد... کلاً
یه چیزی بگم مریم؟ بیا اشکهامونو، دلهای شکسته و بغضها رو ننویسیم اینجا. نوشته زهرا رو خوندی؟ فکر می کنم زهرا از من و تو ناراحتتره خیلی. ولی من خیلی خوشحال شدم که دیدم مثل ما ننوشته. مثل ما خسته نیست. مریم، نمی دونم چی دارم می گم، حرفم درسته یا نه، ولی فکر می کنم، حالا وقت سرخ نگه داشتن صورته، نه با سیلی، که با...
نمی دونم. ولی دیگه دوست ندارم اینا رو به خدا حواله کنم. دوست ندارم کسی اشکهامو ببینه. حالا که مجبورم، دوست دارم محکم وایسم، حتی اگه پاهام می لرزه.
همه اش شد شعار. شعارایی که از ته دل میان ولی!
سلام
شبی آپ کردم بدو بیا
آخ مریم.چقدر دلم خواست تورا.و گریه هایم را رو به رویت.هق هق . بی آنکه به فکر حقارت باشم و یا ضعف کودکانه.این روزها گاهی آنقدر بغضناکم که بی دلیل شب ها توی خواب اشک میریزم.بزرگ مرد آرمانهای من زانو نمیزند مریم.تو خودت میدانی این ها نمایش است.
همون طلیعه؟
ما چه تنها و غریبیم ما چه تنها و غریبیم
بد می کنند...بد می کنند با مردم
اللهم فک کل اسیر
کل اسیر
کل اسیر
.
.
اثر بهرام بیضایی و یادته؟ توی کتاب ادبیاتمون ؟ اسمش و یادم نیست...یه جمله داشت با این مضمون :حاکمان اندیشه را می جوند..(فکر کنم) الان وقت جویدن اندیشه هاست ...غمی نیست انقدر می جوند که یکباره همه را قی می کنند...صبر کن حاکمی داریم شکی در عدالتش نیست ...
****
من این روزها را در کنار اوین در سرمای سخت زمستان درک کردم...وقتی نفس هم در هوا یخ می زد وقتی ساعت ها جلوی در به امید ملاقات منو مادرم و خواهر و برادرهایم صف می کشیدیم ...وقتی پدرم چشم بسته می امد... وقتی جرمی نبود که بخواهند اثباتش کنند....به خیر گذشت فقط کاش پدر این بچه ها در یک سلول ۱*۲ متری نداند که برایش تولد گرفته اند...خداوند بهترین حاکم است
****
دلم می خواد زود زود بنویسم اما خیلی مشغولم .و کلی حرف و موضوع برای نوشتن دارم..چشم
میدانی زیادی رو می نویسی تازگی ها.آن متن هایت را که زیادی رو نبود اما نشان از دغدغه های سیاسی فرهنگی ات بود را بیشتر دوست داشتم. نمیدانم شایدتو هم عین من فرق کرده ای که نوشته هایت فرق کرده
نگاه سعید دادگاه را رسوا کرد
توی شلوغی ها یه روز غسل شهادت کردم که برم بیرون.می خواستم بمیرم شاید خونم کاری برای وطنم بکنه وقتی که کلمات حال منو بیان نمی کنند.اما جلو رو گرفتن حالا من موندم یه جسم بی مقدار.
نمی تونم دلداریت بدم.چون حال منم مثل تو مثل همه دوستهامون مثل همه کسایی که شب ها صدای ا.. اکبرشون رو می شنویم.
و باز هم سیاسی
چه حس خوبیه می بینم کس دیگه ای هم تو این دنیا هس که مث من دلش گرفته....که تنهاس
مریم، دوستات دارم.
مریم چقدر قشنگ می نویسی. همه ی نوشته های این صفحه رو خوندم . حالام میخوام برم آرشیوتو بخونم
زنده باد تاجزاده