لنی اول با این جوان،که یک کلمه هم انگلیسی نمی دانست رفیق شده بود.به همین دلیل روابطشان با هم بسیار خوب بود.اما سه ماه نگذشته بود که عزی شروع کرد مثل بلبل انگلیسی حرف زدن و فاتحه ی دوستیشان خوانده شد.فورا دیوار زبان میانشان بالا رفته بود.دیوار زبان وقتی کشیده می شود که دو نفر به یک زبان حرف می زنند.آن وقت دیگر مطلقا نمی توانند حرف هم را بفهمند.
(خداحافظ گاری کوپر-رومن گاری)
*مسخره س !خیلی وقته حرف هم دیگه رو نمی فهمیم،بس که با هم حرف می زنیم!
پی نوشت:چرا یاد گرفتیم این قدر زود قضاوت کنیم در مورد آدم ها؟
سلام
نوشته اتان زیبا در عینحال ظریف بود..
شاید باید تجربه اش کرد..
دلم برات تنگ شد ، برای اینکه کنار هم بشینیم ، هیچ حرفی نزنیم...
و مثل قبل، قضاوت نکنم!
سلام
ماه هاست به این فکر میکنم که اگه ما آدم ها بجای قضاوت کردن بخودمون جسارت سوال کردن میدادیم ، چقدر از مشکلات زندگی کم میشد (!) میدونید که چه اشخاصی این مشکل رو بیشتر لمس میکنند (؟) کسانی که دوست دارن متفاوت باشن ... دوست دارن مرزهایی که دیگران کشیدند رو بشکنن ... دوست دارن متفاوت ببنن و متفاوت زندگی کنند ؛ وقتی اصلی به نام تفاوت به میان میاد ، هیشکی فکر نمیکنه که بابا این بدبخت داره از خودش نبوغ و خلاقیت بروز میده ، داره جوری نگاه میکنه که دیگران زحمت و یا حتی جرعتش رو هم به خودشون نمیدادن ؛
متأسفانه انسان ها همین که حس میکنن یکی میخواد تغییری بنیادی رو به وجود بیاره ، قبل از هر کاری مخالفت میکنن ؛ بدون اینکه کمی تأمل کنند که آیا واقعا آنچه ما تا بدین روز انجام میدادیم درست بوده ، آیا ما کورکورانه عمل نمیکردیم ، آیا ما به بیراهه نرفتیم و یا اینکه ...
بزرگی میگه : هر تغییر سه مرحله رو پشت سر خواهد گذاشت ... 1- تحقیر و مخالفت 2- تهدید و مقابله 3- پذیرش به عنوان یک اصل بدیهی !!!
به عنوان مثال میشه نگاهی به زندگی گالیله انداخت و اثبات این سخن رو در پیچ و تابهای زندگی این فیلسوف بزرگ و حتی خیلی از مکتشفین جستجو کرد ... تمام اینها بخاطر اینه که ما عادت کردیم قبل از اینکه به خودمون زحمت تحقیق بدیم ، سریع قضاوت کنیم و خط صحت و بطلان رو بی دلیل بر پیکر افکارمون بکشیم ...
به نظرم این کامنت بیشتر از اینکه به مطالب پست شما مربوط بشه ، شکل درد و دل به خودش گرفت (!) بهر حال عذر میخوام اگه حرفهام زیاد مربوط و متناسب نبود ...
یا حق
من کتاب ؛خداحافظ گری کوپر؛ رو خیلی دوست داشتم... همینطور لنی... یه دیوونه دوست داشتنی تمام عیار!
تو تنها کسی هستی که تونستی بعد چند روز منو بخندونی(به خاطر دستای استکبار!!!!!)
ممنون
ص..لام.!
گاهی وقت ها همین سکوت بهترین چاره هستش!!
با
با
ی
مقصود چشم ها واضح نیست... ما به ذهنمون رجوع میکنیم و مفهومی دلبخواهمون ضمیمه ی سکوت میکنیم و لذت می بریم... فقط تا قبل از حقیقت...
شاید اگر عزی حرف میزد... لنی ذهنشو از کلامش می خوند... علاقمند میشد... و بعد سکوت می کردند... میشد سکوتی که من در ذهنم بود... وقتی دیگه نیازی به کلمات نیست... بعد حقیقت قبل از تغییر حقیقت...
پی نوشت: اصلا چرا یاد گرفتیم قضاوت کنیم؟ ما با مفاهیمی که هیچ تضمینی بر درستیشون نیست از بالا میبینم و برچسب میزنیم... گاهی فقط یه مقایسه بر پایه ی متزلزل عقایدمون رو به جای علامت سوال درونمون راجع به یک شخص قرار میدیم تا به دروغ به خودمون ثابت کنیم که چیزی نیست که ندونیم... گاهی چقدر خریم!...
سکوت سرشار از سخنان نا گفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است ...
حقیقت تو
ومن.....
[مارگارت بیگل]
اما با این وجود من دلم میخواد همش حرف بزنه
که صداشو بشنوم....
صداش یه دنیا آرامش بهم میده