روزهای دانشگاه

* برخلاف دستور اکید استاد بسیار عزیز قیصر امین پور در کلاس آیین نگارش، دوست دارم این پست رو محاوره ای بنویسم!

 

  • نمی دونم اسمش خودخواهیه یا نه.شایدم یه جور بدجنسی باشه! اینکه وقتی دوستهام رو می بینم که با لحن خسته ای می پرسن از دانشگاه راضی هستی؟می گم:خیلی(ی رو هم می کشم!)
  • یادم نمی ره وقتی بحث رشته دانشگاهی می شد و من می گفتم ادبیات بعضی ها چه جوری نگام می کردن،انگار هنوز رشته ای به حقارت ادبیات اختراع نشده بود!
  • یادم نمی ره سه ماه چه جوری پا در هوا بودم تا تصمیم بگیرم ادبیات یا ارتباطات!(فکر می کنم دوران پیش دانشگاهی من فقط داشتم تصمیم می گرفتم ادبیات آری یا نه!)
  • فکر می کنم جزو معدود آدمایی هستم که خانواده م کاملا موافق بودن با ادبیات(حتی بیشتر از خود من!) و اگر مامان و بابام با جدیت و دلایل محکم نمی گفتن ادبیات،نمی تونستم تصمیم بگیرم.
  • مشکل اینه که هنوز خیلی ها فکر می کنن ادبیات ذوقیه.دانشجوی ادبیات یعنی کسی که تبحر خاصی در گرفتن فال حافظ داره! رشته ش مساویه با خوندن یه سری شعر و قصه!
  • از بچه گی عاشق ادبیات بودم.نمره های فارسی م همیشه خوب بود.اما هیچ وقت به چشم یک رشته نگاهش نمی کردم.می گفتم خودم می تونم ادامه ش بدم.مخصوصا با این همه منبع.عشق خبرنگاری داشتم و علوم ارتباطات.خیلی ها بهم گفتن:دانشگاه فقط یه سرنخه.چیز زیادی بهت نمی ده.هر رشته یی که بری تلاش خودت کمک می کنه تا به یه جایی برسی،مخصوصا توی رشته های انسانی.
  • اما دوره ی المپیاد نگاهم رو به ادبیات عوض کرد.فکر کنم المپیاد یکی از بزرگترین اتفاقهای زندگیم بود.کلا مسیر زندگیم رو عوض کرد.فهمیدم ادبیات هم یه علمه.می شه جدی و دانشگاهی خوندش و دید پیدا کرد و ادامه داد.رشته ی ادبیات از آدم شاعر و نویسنده نمی سازه.می تونه کمکت کنه در این مسیر،اما چیزی که مهم تره بودن آدمهایی مثل دکتر زرین کوب و دکتر یوسفی یه.و اینکه ادبیات کشور ما واقعا پتانسیل جهانی شدن رو داره.اونقدر غنی یه که هر سلیقه ای رو اقناع کنه...
  • دوستهایی دارم که برخلاف میلشون حقوق رو انتخاب کردن.به خاطر آینده شغلی ش یا پرستیژ اجتماعی. من می دونستم متاسفانه رشته ی ادبیات هنوز هم جایگاه خوبی نداره،نگاه ها بهش غلطه و خانواده هایی هستن که بدون توجه به علاقه بچه هاشون نمی ذارن ادبیات بخونن.اما فکر می کنم اولین و مهم ترین چیز توی انتخاب رشته نه آینده شغلی یه نه جایگاه اجتماعی.فقط علاقه اس و بس.
  • راستی،فکر کنم یکی از شانس هایی که آوردم استادهای خوبی بود که ترم اول خوردم بهشون.مثل دکتر امین پور با اون شخصیت فوق العاده.سه سال پیش که عنوان وبلاگم رو از روی یکی از شعراشون برداشتم و همون شعر شد پست اولم،فکر نمی کردم روزی بیاد که سر کلاسشون بشینم!سر کلاسشون که هستی اصلا احساس نمی کنی مقابل یه شاعر بزرگی یا یک استاد دانشگاه.اونقدر که صمیمی هستن و سر کلاس شوخی می کنن...
  • خلاصه،ترم اول گذشت با تمام خوبی ها و بدی هاش.این روزها هر کس از دانشگاه می پرسه جواب می دم:تا حالا که خوب بوده امیدوارم تا آخرش هم همینجوری باشه.

 

 

نظرات 18 + ارسال نظر
میرعماد م.موسوی شنبه 9 دی‌ماه سال 1385 ساعت 06:12 ب.ظ http://najyeshargh.blogsky.com

من خوشحالم بعد از مدّت ها یه وبلاگ سابقه دار تو لیست بلاگ اسکای دیدم!

استادها همیشه حرفای درست نمی زنند !حتّی اگر دکتر قیصر باشد!

حمیدرضا شنبه 9 دی‌ماه سال 1385 ساعت 06:13 ب.ظ http://3noqte.blogfa.com

این خیلی خوبه که آدم انقدر به رشته اش علاقمند باشه . و همچنین سر کلاس استادهای بزرگ بشینه .
بهت تبریک میگم .

علی مرسلی یکشنبه 10 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:07 ق.ظ

می خواستم در مورد ادبیات و آیرونی برایت بنویسم...دیدم این حرف ها به درد نمی خورد...هوا هم خیلی سرد است خوابیدن تا ۹ صبح خیلی می چسبد.
لینکش را برایت گذاشتم.http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2006/12/061227_a_mk_rorty.shtml

somebody دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1385 ساعت 03:40 ب.ظ http://khorshidStreet.blogsky.com

من هم دوران مدرسه فارسی رو خیلی دوست داشتم و همون ابتدای سال همه کتاب رو می خوندم. ولی آخر سر از رشته کامیوتر در آوردم.

مخمل دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1385 ساعت 06:05 ب.ظ

هالا نمی شد استاداتو به رخ ما بکشی بچه پروو

علیرضا سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:18 ب.ظ http://www.golpesar-tehran1.blogfa.com

....
و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.
***
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم
.............
درود پیروز موفق
سلام عزیزم خسته نباشی ......
ممنونم که منو مورد لطفت قرار دادی!!!
وممنونتر که اومدید ودست خطتون رو تو دفتره پاره ذهنم به یادگار گذاشتید!!
از این پس اگه فقط بخاطر تو باشه مطالبم رو بروز میکنم متشکرم عزیزکم اگه من رو جزو دوستات بدونی خوشحالترم میکنی پس ادرس وبم رو جزو دوستانت قرار بده من هم همینکار را میکنم بازم بهت سر میزنم تو هم به من سر بزن متشکرم[گل][لبخند][بدرود]

ققنوس سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:37 ب.ظ

-قضیه ی عنوان وبلاگت و اینکه سر کلاس امین پور میشینی تامل برانگیزه!
- علاقه خوب چیزیه
- خوب چیزیه علاقه
- چیزیه خوب علاقه
-خوب علاقه چیزیه
-گفتن گور بابای آینده ی شغلی راحته!... ولی فقط گفتنش!
-دارم روی روش تبدیل علاقه به اسکناسهای درشت فکر میکنم!
-دانشگاه داریم تا دانشگاه... استاد داریم تا استاد!... تو خوب جایی هستی بچه!

مصطفی(هیچکس) چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1385 ساعت 09:13 ق.ظ http://bofmens.mihanblog.com

سلام مریم خانم

ما هم عاشق ادبیاتیم ولی خب در کنار رشته ی مورد علاقه ام مهندسی
خب علایق رو باید دنبال کرد و اگه سرکوبشون کنی دوباره بهشون تمایل داری
و به نظر من ادبیات جالب زیبا و آرامش بخشه
شما رو به دیدن کلبه ی کوچکم دعوت میکنم
به رشتت عشق بورز و بدون که احساسات ما با ادبیات گره خورده
موفق باشی

فرزانه پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1385 ساعت 04:19 ق.ظ http://www.mygoleyakh.persianblog.com

سلام خیلی خوشخالم که رشته ات رو دوست داری منم عاشق ادبیاتم اما تو این کشور دوز افتاده منم خیلی ازش دور افتادم شاید باور نکنی ولی فکر می کنم بدون ادبیات خیلی چیزامو گم گردم. با مطلبت یاد استاد امین پور افتادم روزی که دیدمش اما نه تو کلاس درس تو کلینیکی که من توش کار می کردم ۴ سال پیش با چهرهای خسته و کبود از درد قدیمی خیلی دلو براش سوخت. سعی کردم سریع کار سونوگرافیش رو انجام بدم تا بره پیش دکترش نمی دونم اسمش رو پارتی بازی بزارم یا .... هر چه که بود وقتی سریع و با رضایت رفت بیرون احساس کردم دینم رو به یکی از شعرهاش ادا کردم. چقدر ما با این ادما فاصله داریم.

amelie پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:38 ب.ظ http://a-m-e-l-i-e.blogspot.com

سلام!

اشک قلم پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1385 ساعت 08:53 ب.ظ http://www.ashkeghalamali.blogfa.com

با سلام
از وبلاگ وزین شما بازدید شد.
از آن همه شور با شعور و واقع بینی به وجد آمدم.
فکر می کنم شما به مرحله ی تولید رسیده اید و همین امر سبب می شود به شما تبریک بگویم.و عاجزانه در خواست کنم رسالت دانایی را فراموش نکرده و رنج حمل صلیب دانایی را به جرم انسان بودن تحمل نمایید.
اگر ما را لایق دانستید سری به فریاد های خاموش ما زده وبا راهنمایی های مشفقانه ی خود پژواک فریادمان گردید.

:: M y V i e w :: جمعه 15 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:17 ق.ظ http://5aber.mihanblog.com

بله از این به بعد محاوره ای بنویس به دل بچسبه !! .. مرسی که سر زدی . فدات

من خودم و مسعود شنبه 16 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:36 ق.ظ http://3tadoost.blogsky.com

سلام دوست قدیمی !

ممنون که گاهی اوقات یه سر میای اونطرفا و شرمندمون میکنی P:

بعدا هم همینجوری محاوره ای بنویس !!
به اندازه ی کافی توی روزنامه و مجله متون کتابی مطالعه میکنیم !

پیام شنبه 16 دی‌ماه سال 1385 ساعت 05:59 ب.ظ http://payamra.com

مهم اینه که دلت با اون خواسته ات باشه ...

فیروزه شنبه 16 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:50 ب.ظ

الان کامنت ققنوس رو خوندم که سر کلاس آقای امین پور می شینی.از طرف من یه ماچ گندش بکن و بهش بگو گلها همه آفتابگردانندش خیلی چسبید.

حسین شکر بیگی یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:49 ق.ظ http://sedaaa.blogfa.com

سلام! ادبیات خیلی خیلی خیلی خیلی ماه هستند

سپیده یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:16 ب.ظ http://2charkhe.blogfa.com

منم خیلی از دوستامو توی این حال و هوا دیدم و پیشنهاد اولم بهشون همون ادبیات بود...هر چند خودم یه رشته ی دیگه می خونم...و البته با عشق تمام...ولی ادبیات ...توی ایران...و توی این اوضاع...بهترین چیزیه که توصیه میکنم همه حسرتشو بخورن!!!حداقل واسه اینکه خودشون باشن...

مجید توکلی دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1385 ساعت 03:57 ق.ظ http://hashiesiah.blogfa.com

سلام.وقتی محاوره ای نوشتی خوب نوشتی.کاری به قیصر امین پور نداشته باش.همونطور که دوت داری بنویس.
خوشحالم که از ویژه نامه کارتون مجله خوشت اومد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد