ساعت ۱۰:۳۰ شب بود.چشمام از زور خواب می سوخت.اما هنوز دو فصل از کتاب مونده بود.ناگهان از توی سالن صدای مامان اومد:مریم بیا تلفن.
- کیه؟
- خاله.
تلفن رو گرفتم.یعنی چی کار داشت؟
- الو مریم جان قربون دستت.یه انشا برای نیلو بنویس.
- بله؟!(نیلو دختر خاله م سال پنجم دبستانه)
- انشا.فردا امتحان انشا داره.فصل بهار رو توصیف کن.
- آها...مگه موضوع انشا رو قبل از امتحان بهشون می گن؟
- نه.اما ترم اول که زمستون بود موضوع انشا توصیف فصل زمستان بود.الان هم که بهاره حتما در مورد فصل بهاره.
- حالا اگه موضوع انشا فصل بهار نبود چی؟
- حالا تو بنویس.
- باشه.چشم.
تلفن رو قطع کردم و یکذره به مغزم فشار آوردم.حوصله انشا نوشتن نداشتم.چون دختر خاله م احتمال می داد ممکنه موضوع فصل بهار باشه باید به جای درس خوندن براش انشا می نوشتم...
- الو.سلام خاله جان.چیزه...آخه از کجا می دونین موضوع انشا فصل بهاره؟!این همه موضوع.
- اذیت نکن.بنویس دیگه.میخواد حفظ کنه انشاتو سر جلسه بنویسه.
- اگه بهار نبود چی؟
- اگه بود چی؟!
کم آوردم و گفتم می نویسم.با ایمان به اینکه وقت خودم و دختر خاله ی عزیز رو تلف می کنم.این رودربایستی هم بد دردیه ها! خیلی سعی کردم لحن انشام کلاس پنجمی باشه.
فرداش از خاله م پرسیدم موضوع انشا چی بود؟
منتظر بودم مثلا بگه:زیر سایه ی درختان بید!!!!!
اما گفت:فصل بهار را توصیف کنید...!!!
خنده م گرفت.این هم از وضعیت زنگهای انشا و  توجه به درس انشا!

با خودم گفتم:همه چی رو بهش می گم.همه چی رو.از سر تا ته.خجالت نداره که.بگذار همه چی رو بدونه.این وسط که فقط اون آدم نیست.من هم آدمم...
با خودم گفتم:کاری نداره.می رم جلو.می گم:می تونم چند لحظه باهات صحبت کنم؟بعد زل می زنم توی چشمهاشو و تمام چیزهایی رو که توی این چند وقته ریختم توی خودم می ریزم بیرون.بهش می گم.همه چی رو...
رفتم جلو:سلام.
-سلام.خوبی؟
-مرسی.تو خوبی؟
-ممنون.
-ببین...چیزه...میگم...
-چیزی می خوای بگی؟
- آره...یعنی نه,چیز خاصی که نه...یعنی چیزه...
-بالاخره چی؟من عجله دارم.باید برم.
- آها...می خواستم بگم...چه روز قشنگی!
- می خواستی بگی چه روز قشنگی؟!!
- نه نه...می خواستم بگم که...هیچی.
- ببخشید.من عجله دارم.بعدا با هم صحبت می کنیم.فعلا خداحافظ.
- خداحافظ.
ای خدا,چی می شد مثل آدم همه چی رو بهش می گفتم؟! اما هنوز هم دیر نشده.دفعه ی بعد که دیدمش می رم جلو و همه چیز رو بهش می گم.همه چی رو.از سر تا ته!

احساس می کنم هنوز هیچ چی سر جای خودش نیست.اصلا یادم نیست وقتی زمین لرزید چی شد.فقط جیغ کشیدم:زلزله...و دویدم توی چارچوب در.نمی دونم چرا مامان هم همون چارچوبی رو انتخاب کرد که من توش بودم (شاید هم مامان همون جا بود.من بعدش اومدم.اصلا یادم نیست!)با خودم گفتم:زلزله ی بزرگ تهران و شروع کردم به جیغ و داد کردن.توی این هیر و ویری تلفن زنگ زد.مامان می خواست جواب بده.برادرم نگذاشت.بعد که اوضاع آروم شد رفتیم توی کوچه.لباسهای مردم دیدنی بود!دختر همسایه با شلوار کوتاه پالتو پوشیده بود!من یه نیم ساعت صبر کردم بعد به خاطر اینکه جبران جیغ و دادم رو بکنم با ریلکسی رفتم حموم!
برادرم اومده بود دم در حموم و داد می زد:دیوونه,چه خری الان می ره حموم؟زلزله اومد چی کار می کنی؟
من هم گفتم:خونسردیتو حفظ کن!اگر زلزله بیاد تا یک ماه نمی تونی بری حموم!
مردم خیلی ترسیده بودن.همسایه های ما اکثرا شب توی ماشین خوابیدن...خدا به خیر بگذرونه!
یه خواهش داشتم.اگر یکی از کسانی که اینجا رو می خونه عضو ارکاته می شه لطف کنه و یک ای-میل بزنه؟من هم می خوام عضو بشم

یک پنجره برای دیدن

*یک سال گذشت.به همین سادگی!یک سالی که به اندازه ی چند سال تجربه کردم,خندیدم,اشک ریختم و دوستهای عزیزی پیدا کردم که با هیچ چیز عوضشون نمی کنم.این دنیای مجازی عزیز.پر از آدمهای شاد,تنها,غمگین و افسرده,مهربون,بداخلاق...فکر کنم خاصیت دنیای مجازی همین باشه.اینکه نقابتو می زنی کنار و خودت میشی.هر جوری که هستی.شاید با اسم مستعار,اما من یاد گرفتم اسم چیز تعیین کننده ای نیست!تو با اسمهای الکی می تونی خودت باشی...
دنیای وبلاگستان جالب ترین جای دنیاست.آدمهای مختلف,با نظرات مختلف,عقاید مختلف,قشرهای مختلف,سن های مختلف...توی این دنیا یاد گرفتم که عقاید مختلف رو بپذیرم و با آدمهای مختلف کنار بیام!از همه تون ممنونم.از تک تک دوستهای عزیزی که اینجا رو می خونن و با نظراتشون منو دلگرم می کنن.
همیشه شاد باشید و سرشار از آرزوهای رنگی.
*احساس می کنم دو تا تاریخ تولد دارم!یکی تاریخ تولد خودم . یکی تاریخ تولد وبلاگ خودم!
*این اولین یادداشت وبلاگمه...اسم وبلاگم رو هم از روی همین شعر انتخاب کردم.
لحظه های کاغذی
خسته ام از آرزوها آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین آسمانهای اجاری

با نگاهی سرشکسته چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده گریه های اختیاری

عصر جدولهای خالی پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی نیمکتهای خماری

رونوشت روزها را روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی باد خواهد برد باری
  (قیصر امین پور)

رفتم...زیرا مجال ماندن نبود
و بازگشتم که بودن دلیل بر نمی تابد!