چقدر بده یه عالم حرف داشته باشی برای گفتن و هیچ کدوم رو نتونی بنویسی.
چقدر بده نظر نداشته باشی و حرف داشته باشی و حرفاتو از زیر سانسور رد کنی تا یه چیزی از وسطش در بیاد.
چقدر بده توی یک مهمانی دوستانه وسط دوستای قدیمی چرخ زده باشی و خندیده باشی و دیوونه بازی در آورده باشی و خورده باشی بعد نصفه شب از خواب بپری و فکر کنی همه دوستای قدیمی چقدر عوض شدن و تو هنوز خل و چل موندی.
چقدر بده هر روز صبح به امید یه اتفاق از خواب بیدار شی با اینکه ته دلت مطمئنی اون معجزه لعنتی هیچ وقت از راه نمیاد.
چقدر بده حوصله نوشتن نداشته باشی بعد همه بهت بگن:چرا چند وقته اینقدر مزخرف مینویسی؟
چقدر بده بی خبری...
نظرات 1 + ارسال نظر
رسوای دل چهارشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:42 ق.ظ http://rosvayedel.mihanblog.com

سلام مریم بانو.
فقط خواستم بگم که معجزه به قدر دراز کردن دستت ازت فاصله داره.
بلند شو تا سر از آفتاب بگذرانی...
شاد باشی دوست عزیز.
یا حق.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد