*«رقص روی لبه »را دوست داشتم، خیلی زیاد. شاید به خاطر حالم بود توی روزی که این کتاب را خواندم. دیدهاید گاهی دوست داری یک کتاب را به همه بدهی که بخوانند؟ این کتاب برای من این جوری بود. برای همین این یادداشت نسبتا طولانی را میگذارم اینجا. دیدید کسی ترغیب شد و خرید و خواند!
*الان نگاه کردم دیدم وای چه یادداشت طولانی ای شد، از روی اهالی محترم گودر عذر می خوام! انگار در فید وبلاگ ادامه ی مطلب همین زیر می یاد. دست اسکرول کننده تون درد نکنه!
********
وظیفهی ادبیات چیست؟ بازنمایی جهان پیرامون؟ انتقال احساسات؟ ایجاد سرگرمی برای مخاطبش؟ آموزش؟ خلق یک دنیای جدید؟
شاید نتوان به همین راحتی به این پرسش جوابی داد، هر کدام از این گزینهها میتوانند وظیفهی ادبیات باشند یا نباشند!
هان نولان، تاکنون هفت داستان بلند نوشته است و کتاب «رقص روی لبه»ی او در سال 1997 برندهی جایزه کتاب ملی سال در آمریکا شده است. این کتاب، رمان نوجوانی است که به قویترین شکل ممکن دنیای یک نوجوان را برای مخاطبش ترسیم میکند، احساسات او را برمیانگیزد، با ایجاد تعلیق و سوالهای پیاپی خواننده را دنبال خود میکشد، پنجرههایی به دنیاهای جدید برایش باز میکند و به او یاد میدهد که دنبال «خودش» بگردد.
پس اگر هر به کدام از رسالتهایی که برای ادبیات برشمردم قائل باشیم، رقص روی لبه وظیفهی ادبیاش را به خوبی انجام میدهد.
میتوان گفت که مخاطب این کتاب فقط نوجوانان نیستند، به راحتی میتوان عبارت رمان نوجوان را در روی جلد نادیده گرفت.
من خواننده هم میراکلم! با همان حس ها و ترس ها. همینجاست که رقص روی لبه از رمان نوجوان فاصله می گیرد و همانطور که در پشت جلد هم به این موضوع اشاره شده بزرگسالان هم میتوانند از خواندن آن لذت ببرند. نویسنده موفق میشود همزادپنداری شدیدی بین قهرمان نوجوانش (میراکل) و خواننده ایجاد کند. او از سیزده سالگیاش برای ما حرف می زند، اما حسهایش برای منِ بزرگسال هم قابلدرک است:
«وقتی هوا تاریک میشد دیگر حرکتی نمیکردم. اگر کسی خانه نبود، تمام چراغها را روشن میکردم و روی پیشخوان آشپزخانه مینشستم و چای شیرین میخوردم و تا دههزار میشمردم. اگر تا قبل از اینکه به دههزار برسم کسی به خانه میآمد معنیاش این بود که در امان هستم. هنوز نمیدانستم چرا آنقدر میترسیدم، ترس از تاریکی، انگار تاریکی چیزی پنهان و خطرناک را مجسم میکرد، ولی حرکت و شمردن مرا ایمن نگه میداشت...» (صفحه 150)
«هیچ جایی برای پنهانشدن پیدا نمیکردم، هیچکجا امن نبود...» (صفحه 156)
در بخش بیست و هشتم، روانپزشک میراکل یک دفترچه یادداشت به او میدهد و از او میخواهد داستان زندگیاش را بنویسد، شاید « رقص روی لبه» همین دفترچه است.
حضور مونولوگ در داستان بیشتر از دیالوگ است. میراکل بیشتر با خودش حرف میزند، به گذشته بر میگردد، از ترسها و نگرانیهایش میگوید، از اینکه در مورد آدمها و دنیای اطرافش چگونه فکر میکند. انگار برای پیداکردن خود و بیرونآمدن از برزخی که در آن گرفتار است نیاز دارد خودش را مرور کند. برای همین بازگشت به گذشته و بهیاد آوردن برخی اتفاقات حتی اگر یک تصویر مختصر باشد، در این مرور نقش پررنگی دارد و به خواننده کمک میکند تصویر کاملی از میراکل بسازد و از زاویهی دید او به دنیا نگاه کند و بقیهی شخصیتها را هم بشناسد.
مثلا پدر میراکل، دِین در همان فصلهای ابتدایی ناپدید میشود. ما از توصیفاتی که میراکل از عادتها، خصوصیات و وسایل و حتی لباسهای پدرش میکند، تصویری از او را در ذهنمان میسازیم:
«بیشتر اوقات، دین پشت کامپیوترش مینشست و به صفحه نمایشگر کامپیوترش خیره میشد، بعضی اوقات کلیدی را روی صفحه کلید فشار میداد...
بعضی وقتها میگفت، " اینو گوش بده." بعد بلند میشد و قسمتی از داستانی را که مشغول نوشتنش بود، برایم میخواند.»(صفحه 37)
«هر هفته ملحفههایش را عوض کردم و تکههایی از شال کمر ربدوشامبرش را که نگه داشته بودم روی بالشش کشیدم و قفسههای کتابها را هم با کتابهای موردعلاقهاش از جویس، سارتر و کافکا مرتب کردم.» (صفحه 113)
همین اشارهی مختصر به کتابهای موردعلاقهی دِین میتواند ما را با روحیات و دیدگاههای او آشنا کند.
به خاطر شرایط میراکل، روابط او با اطرافیانش رابطهای خاص است. مادر او طی حادثهای کشته شده، پدرش ناپدید میشود، مادربزرگش فکر میکند که جادوگر است و از پدربزرگش جدا شده. خاله و شوهرخالهاش هم روابط خوبی ندارند... اینها خانوادهی میراکل هستند که در آن خبری از روابط کلیشهای نیست.
او پدربزرگ و مادربزرگش را با نام کوچکشان صدا میزند، گاهی شبیه دوست میشوند و گاهی میراکل بالاتر از آن ها می ایستد و رفتار آن ها را قضاوت می کند. مثل مشاجرهای که در بخش بیست و هشت بین او و گی گی مادربزرگش، در میگیرد:
«نه نمیخوام دروغ های تو رو بشنوم.
تو داری برخلاف میلم عمل میکنی گی گی..... این همون کاری نیست که با دِین کردی؟» (صفحه 276)
گی گی، مادربزرگ میراکل، ادعای جادوگری دارد، احضار روح میکند و به معجزه و طلسم معتقد است. اسم نوهاش را میراکل (معجزه) گذاشته چون از شکم زنی مُرده، زنده به دنیا آمده. این طرز فکر گی گی نقش پررنگی در سیر داستان دارد. تا حدی که ذوبشدن به عنوان توضیحی برای ناپدید شدن دین -پدر میراکل- طبیعی به نظر میرسد. خواننده این توضیح را میپذیرد و در پایان با کشف حقیقت به اندازه خودِ میراکل شگفتزده میشود. حضور جادو و ماوراءالطبیعه در داستان به نویسنده کمک میکند که در به تصویر کشیدن ذهنیات میراکل روی لبه ای میان واقعیت و رویا قدم بردارد و در مرز میان دروغ و حقیقت، خیال و توهم حرکت کند.
«تلویزیون را برای چند ثانیه روشن و بعد خاموش کردم. "ببین." سه بار آن را روشن و خاموش کردم و بعد با سرعت، دو بار دیگر این کار را کردم تا پنج بار بشود.چون گی گی میگفت سه نشانه چیزهای بد است. اعداد و بقیه چیزهای موهوم و خرافات حالا از نظر من مهم تر شدهبودند. چیزهایی که گی گی از اعداد و رنگها میگفت به من امنیت میداد و ترس مرا از آن خلاء تاریکی که در ماوراء زمین کشف کردهبودم، کمتر میکرد.» (صفحه 98)
داستان از ده سالگی میراکل شروع میشود و تا حدود پانزده سالگیاش ادامه مییابد. در این مدت میراکل به جز اعضای خانوادهاش کمتر با آدمها و دنیای اطرافش رو به رو میشود. میراکل چند بار میگوید که در مدرسه شخصیت محبوبی نیست، حتی از گوجه فرنگیهایی حرف میزند که به سمت او پرتاب میشود. تنها در فصلهایی که میراکل از جادوگریاش حرف میزند مدرسه پررنگ میشود، ( او به دروغ به همکلاسیهایش میگوید که میتواند طلسم عشق بسازد.) اما نقطهی اوج داستان، که خودسوزی میراکل است، به خاطر تلنگری که یکی از بچههای مدرسه به او میزند صورت میگیرد:
«تو شبحی، قلابیای. حالا دیگه همه میدونند، واقعی نیستی! اصلاً وجود نداری! میدونستم. میتونستم بهشون بگم ولی صبر کردم تا خودشون بفهمند.» (صفحه 173)
او به میراکل توصیه میکند تا به شعر پناه ببرد و به او کتاب شعری از امیلی دیکنسون را میدهد:
«شعرها را بخون. اونها واقعیاند. حقیقتند، واقعیترین چیزهایی که من میشناسم. فکر میکنم تو هم مثل من هستی. دنبال حقیقتی، پس اون شعرها میتونه کمکت کنه.» (صفحه 174)
«رقص روی لبه »، داستانش را در دو قسمت تعریف میکند. قسمت دوم که بخشهای هجده تا سی را در برمیگیرد، در بیمارستان میگذرد. میراکل بعد از خودسوزی در بیمارستان بستری میشود. نه فقط برای بهبود یافتن زخمهای پایش، به قول دکتر دِآنجلیس، روانپزشک میراکل، زخمهایی در درون او هست که نیاز به درمان دارد... انگار چیزی در درون میراکل مُرده،:
« دکتر دِآنجلیس دو تا دستمال دیگر دستم داد."سوختگی پاهات را حس نمیکنی؟"
"نه! من کسی نیستم. هیچ حسی ندارم.»(صفحه 212)
شعر یکی از چیزهایی است که به میراکل کمک میکند با مشکلاتش کنار بیاید و خودش را پیدا کند:
«خط اول را دوباره خواندم: "من هیچ کسم! تو کی هستی؟ تو هم هیچ کسی؟ حالا دو نفریم؟ چیزی نگو! میدونی چرا؟ چون همه میفهمند!"
کتاب را پرت کردم و فریاد کشیدم. نمیدانستم چه چیز در من ایجاد شدهبود، شوک، درد، لذت یا ترس. فقط فریاد کشیدم. برای اولین بار در زندگی چیزی را به عنوان واکنش در خودم فهمیدم.»( صفحه 207)
«آن شب در حالی که در زیر نور چراغی محبوس در قفس مشغول خواندن شعر بودم، فهمیدم که واقعیت جایی در وجود انسان و در زمانی است که احساس روشنایی از درون بدن حس میشود.» (صفحه 236)
ترجمهی اثر، ترجمهی روانی است. حس و عاطفهی حاکم بر رقص روی لبه بهخوبی منتقل شده. اما گاهی مشکلاتی به چشم میخورد که میتوانست به وسیلهی یک ویراستار حل شود:
«هیس، باید بدون این که متوجۀ من بشند، روی سقف اتاق تو برم...» (صفحه 26)
«اومده بود ببینه حال من خوبه یا نه. سایهها بدنشان کوفته نمیشه.» (صفحه 52)
«ببین تمام اتفاقاتی که توی یک ستاره میافته اینه، یک دفعه تمام سوختش را از دست میده.» (صفحه 101)
این جملهها، نمونههایی هستند که در گفتوگوها به صورت شکسته آمدهاند اما گاهی برخی کلمات کتابی ترجمه شدهاند. بهتر بود «بشند» تبدیل به «بشن» و «بدنشان» به «بدنشون» تبدیل میشدند و «یک» و «را» بهصورت «یه» و «رو» میآمدند تا یکدستی زبان و لحس حفظ شود.
یا جملههایی از این دست:
«به خصوص بعد از اینکه خاله کیسی به او گفت علت پوشیدن لباسهای بلندش برای این است که عیبهای اندامش را بپوشاند.» (صفحه 110)
«سپس، زمانی بعد، آخرهای زمستان....» (صفحه 166)
که در جملهی اول آوردن همزمان «علت» و «برای» حشو است و در جملهی دوم بهتر است «زمانی بعد» به «مدتی بعد» تبدیل شود.
نکتهی دیگر گرافیک کتاب است. در اولین نگاه به سختی میتوانید اطلاعات روی جلد رقص روی لبه را بخوانید. اولین چیزی که به ذهن میرسد این است که مشکلی در چاپ کتاب پیش آمده و حروف بههم ریختهاند. فونت و طراحی آشفتهی روی جلد کتاب بیش از آنکه مخاطب را جذب کند، او را برای پیدا کردن اسم نویسنده و مترجم به زحمت میاندازد.
اثر موفق اثری است که بعد از تمامشدن در ذهن مخاطبش ادامه پیدا کند و او را با دنیای داستانیای که آفریده درگیر کند. رقص روی لبه از این دست کتابهاست، خواننده با داستان درگیر میشود، انگار دغدغههای میراکل تبدیل به دغدغههای او هم میشود. میراکل درمییابد که دین ذوب نشده، بلکه از دنیای پر از توهم گی گی فرار کرده، آیا دین برمیگردد؟ زندگی میراکل بعد از مرخصی از بیمارستان روانی چگونه ادامه پیدا میکند؟ نویسنده با هوشمندی به این سوالها جواب نمیدهد.
داستان جایی پایان مییابد که میراکل گی گی را ترک میکند و تصمیم میگیرد به بیمارستان برگردد. گی گی او را به زور سوار ماشین کرده تا از بیمارستان دور باشد. انگار در مدتی که میراکل سوار ماشین گی گی است، چراغهایی در درونش روشن میشود. او جرات میکند تا با گی گی مشاجره کند، او را بابت دروغهایش بازخواست کند و خودش برای زندگیاش تصمیم بگیرد. میراکل با فکر کردن به خاله و پدربزرگش احساس آرامش میکند، او دریافته عشق حقیقیترین و واقعیترین چیز در دنیاست و با همین دریافت است که از تاریکی خلاص میشود، از زندگی روی لبه.
+رقص روی لبه. هان نولان. بازگردان: کیوان عبیدی آشتیانی. تهران: دیبایه، 1388. 284 صفحه. 4200 تومان.
+منتشر شده در نشریه جهان کتاب، شمارهی 258- 259، آبان و آذر 1389