-
حیرانی
یکشنبه 12 آذرماه سال 1402 05:50
مچ دستم درد میکند، کمرم هم. هر طرف میچرخم جایی درد میگیرد. پیر شدهام انگار. فکر کردم برای تمنای نوشتنی که توی من شعله میکشد، برای ابراز خودم، برای کم کردن از حجمی که درون تنم هست و توی رگم دویده و توی سرم و سنگیت است، کجا بروم که به نوجوانیام نزدیک باشم؟ جایی جز اینجا به ذهنم نرسید. چیزی درونم هست که همزمان...
-
بازگشت؟
سهشنبه 30 آبانماه سال 1402 12:24
دلم برای اینجا تنگ شد...بدجور!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 فروردینماه سال 1399 00:26
گاهی فکر میکنم من برگردم بیرون دریا سر جایش هست، درختان بدون مرخصی شکوفه کردهاند و برگ ترد و نرم روی شاخهشان است. همین آرامم میکند، که چیزی در جهان سر جایش هست...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 فروردینماه سال 1397 00:54
میخواهم دوباره بنویسم...
-
ساحل امن من...
دوشنبه 19 اسفندماه سال 1392 23:09
عصر همینجوری داشتم توی سرم برای خودم در مورد امسال مینوشتم. داشتم فکر میکردم، به بهارم...به آن روزهای سخت طولانی که بیشتر شبیه زمستان بود. به خودم که چهقدر جنگیدم برای سرپا ماندن، برای کم نیاوردن...توانستم؟ نمیدانم. یاد آن روزی افتادم که توی ایستگاه متروی امام خمینی نشسته بودم روی زمین و نمیدانستم به کی زنگ بزنم...
-
از سری پستهای پاک شده از ف.ب
جمعه 20 بهمنماه سال 1391 12:40
داستان بعضی عکسها، توی زوایای نادیدنی تعریف میشود. زوایایی که عکاس نشانت نداده، نخواسته که نشانت بدهد... این عکس برای من، داستانی دارد که توی نادیدنیها شکل میگیرد. توی چشمهای زن مثلا... هر چند دستی که پیش آمده، مشتاق است و منتظر بخشش انگار... نمیدانم، اگر هم بخشیدنی در کار باشد باید از چشمهای زن پرسید... عکس...
-
سبکباران ساحلها
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1391 15:19
یک آلبوم تکنوازی پیانو را گذاشتهام روی تکرار، پرده را زدهام کنار، دراز کشیدهام و به ردیف پنجرههای روبهرو نگاه میکنم... انگار که پنجرهها هی میروند توی هم... یک چیزی توی هوا هست، یک خاصیتی که نمیتوانم ندیدش بگیرم...به نظرم موسیقی پخشش کرده توی هوای ساکن اتاقم، این آرامش سیال را که انگار رنگی از یک غم چندهزار...
-
گودر؟ رفته دیگه برنمیگرده
سهشنبه 19 دیماه سال 1391 18:29
من؟ آدم جا ماندن. جا ماندن توی زمان، توی مکان... آدمی هستم که دست خودم را میگیرم و هی جا میگذارم. تکه تکه شدنم برای همین است لابد...برای همین است که اینقدر زخم دارم. برای همین است که دیگر میترسم...از آدمهای جدید، از مکانهای جدید...من بیشتر از هر چیزی توی دنیا از "از دست دادن" میترسم، از جا ماندن....
-
خاطرت هست؟
یکشنبه 17 دیماه سال 1391 13:31
تهران رو بغل کنیم، ناز و نوازش کنیم، براش آواز بخونیم، دستش رو بگیریم، بندازیمش توی ماشین لباسشویی، هی بچرخه، بچرخه، بچرخه...بیرون که اومد صاف و صوفش کنیم، پهنش کنیم لبهی پنجره، خورشید رو صدا کنیم، وسط زمستون بتابه، بتابه، بتابه... پهن شه روی تهران، براش کتاب رنگآمیزی بخریم، بدیم دستش که دوباره رنگها رو یادش...
-
.
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 01:11
سلام...
-
رفتم که دیگر برنگردم
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1391 09:55
داشتم محمد نوری گوش میدادم. همین جوری که توی اتاق میچرخیدم تا برای مهمانی آماده شوم، رفتم روتختیام را صاف کنم که دیدم پاره شده. مامانم برایم آورده بود، سوغاتی از هند. رویش آیینه کاری داشت... یکهو گریهام گرفت. تازه ای میل یاسمین را خوانده بودم، دیده اید گاهی انگار بار تمام دنیا میآید روی شانههاتان؟ همین حال را...
-
از همین جوری ها -5
یکشنبه 18 تیرماه سال 1391 12:38
خانم ک بهم یک آیینه داد که اشکهایم بند بیاید...آیینه را باز کردم و خودم را تویش تماشا کردم، با دماغ پف کرده...بعد یاد شعر وهم سبز فروغ افتادم: تمام روز را در آیینه گریه میکردم گفتم که یک جا خواندهام فروغ تمام روز آیینه به دست در خانه راه میرفته، خودش را توی آیینه تماشا میکرده و اشک میریخته... تصویر غریبی...
-
از همین جوری ها -4
سهشنبه 13 تیرماه سال 1391 13:28
صبح زنگ زدم به فائزه...همین جوری که خواب آلود بودم حرف زدیم. از زمین و هوا، نیم ساعتی شد... بعد قطع کردم و دلم خواست که سه سال پیش بود. سال آخر لیسانس. مرجان و فائزه را داشتم و هی تلک تلک توی دانشکده پرسه میزدیم و چایی و املت میخوردیم. قطع که کردم گریه ام گرفت... پاشدم رفتم دم پنجره و بیرون را تماشا کردم... به نظرم...
-
تمام لحظههای کاغذیام
دوشنبه 12 تیرماه سال 1391 20:26
دلم برای اینجا تنگ شده، زیاد. حتی اگر کسی نباشد که بخواندم، که تولد 9 سالگیاش را یادم برود. د/ل/ت/ن/گ/ی
-
سویهی نمناک هستی...
سهشنبه 16 خردادماه سال 1391 12:15
این تیتر اسم خوبی است برای یک رمان؟ شاید... دارم فکر میکنم که بیش از هر وقت توی زندگیم دلم میخواهد همه چیز را، همه چیز را رها کنم و بگذارم بروم. آدمی نباشد که مجبور باشم به او جواب پس بدهم، درس و دانشگاه و کار نباشد... دوست دارم فکر کنم آینده ای در کار نیست که مجبور باشم برایش برنامه ریزی کنم. دوست دارم فکر کنم که...
-
از همین جوری ها -3
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1391 13:38
دیشب خواب دیدم ناخنهایم دارد کنده میشود، دانه دانه میریزد زمین... از خواب نپریدم، فقط توی خواب داشتم فکر میکردم صبح بروم تعبیرش را نگاه کنم. صبح شد، نرفتم تعبیرش را نگاه کنم، به جایش نشستم نوشتم و به این فکر کردم که کاش یک روز این گریه خانهها اختراع شوند. که از خانه بزنی بیرون، بروی سراغ یک گریه خانه، بنشینی و...
-
از همین جوری ها - 2
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1391 10:29
همین طوری که دارم آماده میشوم که از خانه بزنم بیرون، بر سماع تنبور را روشن کردهام. دارد میخواند: ای عقل عقل عقل من، ای جان جان جان من ... شادی میگفت: به خودت اجازه بده سوگواری کنی... جملهاش را دوست داشتم، وقتی میگفت که آدم باید برای چیزهای از دست رفتهاش، هر چیزی که باشد یک دوره عزاداری کند. که بعد تمام شوند،...
-
اتاق تجربه - 1
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1391 21:44
+ دربارهی «اتاق تجربه» اینجا را بخوانید.
-
از همین جوری ها - 1
پنجشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1391 12:58
+ یک یادداشتی بود که توی گودر خواندمش، نت بود یا پست یک وبلاگ یادم نیست... مال دو سال پیش بود. یکی از مرگ نوشته بود، از مرگ یکی نزدیکیاش، که بعد صدای ضجه شنیده بود و رفته بود که صاحب عزا را در آغوش بگیرد. بعد نوشته بود آمدم توی اتاق و فلان آهنگ را روشن کردم. من فلان آهنگ را دانلود کردم. اسم آهنگش بود «ای جان»، از...
-
از حیرانی ها -9
شنبه 26 فروردینماه سال 1391 21:13
بگو چه کار کنم؟ با فلفلی که طعم فراق میدهد با دردی که فصل نمیشناسد با خونی که بند نمیآید بگو چه کار کنم؟ وقتی شادی به دم بادبادکی بند است و غم چون سنگی مرا در سراشیب یک دره دنبال میکند دلم شاخه ی شاتوتی که باد خونش را به در و دیوار پاشیده است +غلامرضا بروسان
-
گریه مون هیچ...
یکشنبه 13 فروردینماه سال 1391 13:07
دیشب خواب یاسمین رو دیدم، زنگ زده بود بهم گریه می کرد. گریه ش بند نمی اومد، نمی دونستم چی کار کنم. عین همون روز. همون روز که تا اسم یاسمین رو دیدم و با ذوق گوشی رو برداشتم، دیدم داره گریه می کنه. دلم می خواست بغلش کنم... هیچی نمی تونستم بگم...فقط دلم می خواست از توی سیم ها رد شم و برم پیشش. مثل دیشب توی خواب. دلم براش...
-
از همین جوری ها
جمعه 26 اسفندماه سال 1390 17:54
نشسته بودم توی اتاق و داشتم وبلاگ میخواندم. هنوز دلم برای گودر تنگ میشود، این روزها بیشتر از همیشه. یک جوری که نمیتوانم نگویم، یک جوری که باید جایی را پیدا کنم و بگویم هنوز دلم برای گودر تنگ میشود. همایون شجریان داشت میخواند: آن دلبر من، آمد بر من، زنده شد از او، زنده شد از او، بام و در من دیوانه شده بودم. آن...
-
به ماه نگار
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1390 22:34
ماه نگار این را دارم یک شبی مینویسم برایت که یک جور عجیبیام. ناآرامم، انگار که موج برداشته باشم یک چیزی توی تنم بالا و پایین میشود. و میدانم که تو خوب میفهمی این را... همین است که دوست دارم برایت بنویسم... ماه نگار وقتی فکر کردم که از تو بنویسم تردیدی نداشتم که چهارده سالت است، همان قدر مطمئن بودم که میدانستم...
-
آن دم که بی تو باشم، یک لحظه هست سالی
شنبه 8 بهمنماه سال 1390 22:52
۱. دلم میخواد بنویسم... دلم میخواد یک عالم بنویسم. هی این صفحه رو باز میکنم و بعد میبندمش. هزار بار باز میکنم و میبندم. دلم تنگ شده... برای هزار تا چیز، یکی ش نوشتن از روزمرگی هاست... انگار یک سری تصویرها هست که فقط کلمه حفظشون میکنه. نه کلمههای گفتنی، کلمههای نوشتنی. نه عکس، نه نقاشی، نه گفتن... فقط باید...
-
از حیرانی ها -8
یکشنبه 18 دیماه سال 1390 20:38
«به خانه که برمی گشتم... مثل بچههای یتیم، همهاش به فکر گلهای آفتاب گردانم بودم. چقدر رشد کردهاند؟ برایم بنویس. وقتی گل دادند زود برایم بنویس... از اینجا که خوابیدهام دریا پیداست. روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست. اگر میتوانستم جزئی از این بیانتهایی باشم آن وقت میتوانستم هر کجا که...
-
چند پاره
چهارشنبه 7 دیماه سال 1390 22:02
۱ . میآیم خانه، شام نمیخورم، با چای میروم توی اتاق و فکر میکنم از آن شبهایی است که باید با موسیقی بروم توی تخت. هدفون را بگذارم توی گوشم و خودم را بسپارم به سکرت گاردن . ۲ . صدای وزوز میآید توی اتاق، وزوزهای نیمه جان هر چند وقت یک بار... نمیفهمم از کجاست، مگس یا زنبوری که یک جایی گیر کرده، هر چه گشتم نفهمیدم ....
-
با این دل رمیده
جمعه 25 آذرماه سال 1390 16:13
میدانی بچه جان؟ ما آدمهای خوش بختی بودیم که تو را داشتیم. تو را و خیلی چیزهای دیگر را. مثلا کیسه برنج، چکمه، خواهران غریب... سینما آزادی قبل از سوختن، بچههایی که به صف میشدند تا اردو بروند سینما و فیلم ببیند. چرا من گریهام میگیرد وقتی یاد آن روزها میافتم؟ شکوهش است که گلویم را داغ میکند؟ بیست و چهار سالم شد...
-
شعر نوجوان
سهشنبه 22 آذرماه سال 1390 19:39
نمیدانم چه قدر با پژوهشنامهٔ ادبیات کودک و نوجوان آشنا هستید، نشریهای که سالها تنها نشریهٔ تخصصی ادبیات کودک بود که در بخش خصوصی منتشر میشد و قرار است انتشارش بعد از چهار سال وقفه، از زمستان امسال از سر گرفته شود. بخش زیادی از مقالات و مطالب هر شماره به یک موضوع ویژه اختصاص دارد. موضوع ویژهٔ شمارهٔ دو پژوهشنامه...
-
شب عاشورای نود
دوشنبه 14 آذرماه سال 1390 18:15
این روزها دوست دارم همهاش بنویسم، آن هم با فونت بینازنین. چرت و پرت، همین جور جملههای بیسر و ته مینویسم و رها میکنم به حال خودشان... گاهی بعدا برمی گردم و پاکشان میکنم. گاهی هم نگهشان میدارم، مثلا این را نگه داشتهام: هی خواستم خانه رسیدنم را کش بدهم، بمانم توی راه. دست بکشم به شمشادهای نم گرفته... هدفونم...
-
.
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 20:24
نصفه شب از درد بیدار شدم، همه جام درد میکرد. آب دهنم را نمیتوانستم قورت بدهم. بلند شدم رفتم آب جوش بیاورم برای کیسه آب گرم. برگشتم توی رختخواب و گرما را چسباندم به خودم، باز هم خوابم نبرد. دراز کشیدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم، آنقدر که شب رفت و صبح آمد. مدتها بود طلوع خورشید را ندیده بودم، مدتها بود اینقدر از...