میخواستم بگویم پهلویم بمان،نرو...نگفتم،بلد نبودم.هیچوقت ننشستهبودم جلوی کسی و اشکهایم را قورت بدهم و صدایم را نازک کنم که پهلویم بمان.دیدم نمیتوانم،گلویم میسوخت و دلم میخواست فقط یک بار،به جای اینکه هی توی بوفهی دانشکده،توی ایستگاه بی آر تی،روی چمنهای جلوی بانک،روی سکوی جلوی مرکزی،پای تلفن..مسخره بازی درآورده باشم و توی همهی جمله هایم کلمه ریختهباشم که کسی را بخندانم،کاش فقط یک بار نرو گفتن را تمرین کردهبودم،یک بار فقط...
و من فکر میکنم این چیزی که مادربزرگ را بعد هشت سال هنوز اینجا نگه داشته همین عشق است، همین جان دل گفتنها.
بیدار میشوم،دارم به تو فکر میکنم و سر خودم غر میزنم که لطفا رویاهای شبت را نیار به روز.جاشان بگذار،همانجا توی خواب،اینقدر در طول روز با بغض دستمالیشان نکن...هاه،از جایم که بلند میشوم تو از مغزم رفته ای بیرون.مثل هر روز،مثل روزها قبل از این و لابد روزها بعد از این،اول موبایلم را صدادار می کنم،بعد خواب آلود می روم جلوی آینه که موهایم یکجوری صاف پشت گوشم بمانند،نمیشود،بلد نیستند...بیخیال میشوم و با اندوه به حجم کتابهای روی میزم نگاه میکنم.به یادداشتهایم روی کاغذ فسفری رنگ که فلان کتاب را پس بده به کتابخانه،به فلان کس زنگ بزن،دستمال مرطوب و مدادنوکی و صابون بخر،بعد آخرش انگار که خواسته باشم خودم را خوشحال کنم ردیفی :دی کشیده ام.بعد روان نویسم جوهر پس داده و جای انگشتانم مانده روی کاغذ،بعد سر :دی ها کج شده و کمرنگ.هیچ شبیه لبخند نیستند،هیچ...
من ترکی بلد نیستم.اما آیریلیق با من حرف می زند.اینقدر می دانم که آیریلیق یعنی جدایی.تک تک نت های این آهنگ،تک تک کلماتش جدایی را توی گوشم فریاد می زند.یاد جاده ی اصفهان می افتم.غروب میدان نقش جهان و پسرک ایتالیایی.چند سالم بود؟به گمانم پانزده سال.پسرک ایتالیایی نشسته بود جلوی عالی قاپو.صدایم می لرزید.صافش کردم تا بروم جلو و بگویم:نمی آیید ببینید؟با لهجه ی غریبش گفت:ما نگاهش کرده ایم و به دخترک اسپانیایی کنارش لبخند زد.نشسته بودند لب جدول،یکجور ِ بی خیالی که انگار اینجا خانه خودشان است،نه که غریب باشند.من عالی قاپو را ندیده بودم و انگار زیر پایم خالی شده بود.دور و برم را نمی شناختم و غریب ترین آدم آن غروب نقش جهان من بودم.رفتم پهلوی بقیه ی دانشجوهای زبان فارسی،هفتاد و دو ملت.یادم نیست بغض کرده بودم یا نه،شاید هم خندیدم،یکی شان پرسید کلاس چندمی؟گفتم:دوم دبیرستان.گفت:«محیا را می شناسی؟او هم دوم دبیرستان است.»با تعجب نگاهش کردم،یادم نیست اهل کجا بود...از کدام کشور آمده بود که فکر می کرد توی کل ایران فقط یک دبیرستان دخترانه وجود دارد و چون محیا که نمی دانم که بود دوم دبیرستان است باید همکلاسم باشد؟
عالی قاپو را نگاه کردم و نگاه کردم و آیریلیق که توی جاده چند بار از ضبط ماشین پخش شده بود توی گوشم زنگ می زد.
این قالب آماده ی بلاگ اسکای را موقتی گذاشتم چون همه چیزش رو به راه است،تا برسم با آزمون و خطا دستی به سر و روی قالب قبلی بکشم...کمک نقدی و غیرنقدی هم پذیرفته میشود از داوطلبان همکاری:دی
*بعد از تحریر:اگر کسی وقت دارد و می تواند کمکی کند لطف می کند ای-میل بزند یا کامنت بگذارد.