.

شش روزی می‌شود که مادرجان این پست اینجا نیست...

نون و القلم

«قلم این روزها برای ما شده یک سلاح،با تفنگ اگر بازی کنی بچه‌ی همسایه هم که به تیر اتفاقی‌اش مجروح نشود،کفترهای همسایه که پر خواهند کشید...» 

 

جلال آل احمد

بیا بریم دشت،کدوم دشت؟

منتظر بودم.ایمان داشتم که بالاخره یک روزی جغدی از آسمان می‌­‌آید و نامه‌ای می‌اندازد توی بغلم که تو جادوگری،چمدانت را ببند به مقصد هاگوارتز.

تابلوی نقاشی را می‌­گذاشتم جلوی پایم،چشمهایم را می‌بستم و می‌­پریدم رویش،بعد یواش لای چشمهایم را باز می‌کردم و ... لعنتی،هیچ­وقت خبری از آن دنیای رنگارنگ مری پاپینز نبود. خودم بودم و دنیای رنگ و رو ­رفته­‌ی اطرافم،من که اندوه عصرهای جمعه را بلد نبودم،غروبهای کشدار را نمی‌شناختم.اما می‌فهمیدم که چیزی کم است و توی دلم می‌گفتم نه،رویا نیست.هر بار خودم را دلداری می‌دادم که هفته‌ی بعد،هفته‌ی بعد... 

شاید هفته‌­ی بعد پریدم توی تابلوی نقاشی،دنیای اسب­ها و کالسکه‌ها و مهمانی­های باشکوه،دنیای رنگها و شادی‌های تمام نشدنی.

هیچ‌وقت جغد هری پاتر از هاگوارتز برایم نامه نیاورد.هیچ‌وقت نتوانستم بروم توی تابلوهای نقاشی زندگی کنم،سایه‌ی هیچ بابالنگ­درازی نیفتاد روی غروبهای کسالت‌بارم.

فقط آرزوهایم هی قد کشیدند و بزرگ شدند و دستهای من هی کوتاه­تر ماند و کوتاه­تر.

از رویا پردازی می‌ترسم. 

اما این روزها،این غروبهای کشدار را با رویای دنیایی سبز پر می‌‌کنم.دنیایی که لازم نباشد از آن فرار کنم و پناه ببرم به دنیای تابلوهای نقاشی و جادوگری و افسانه.

هیچ وقت به کسی چیزی نگو،اگه بگی دلت برای همه تنگ میشه

زویی نشسته‌بود لبه وان،داشت سیگار می‌کشید. 

همینطوری رفتم تو،در نزده.چیزی نگفت،فقط نگاهم کرد.توی چشمهایش چیزی بود شبیه اینکه حوصله‌تو ندارم،زود بگو برو. 

یکدفعه از دهنم پرید:سالینجر مرد،دیشب. 

مکث کرد.بعد گفت: ۹۱ سال.زیاد نیست؟دیرم شده‌بود. 

بهش نگفتم دیروز هوا خیلی سرد بود.تنبلی‌ام می‌آمد ژاکتی،چیزی تنم کنم.می‌لرزیدم و فیلمی می‌دیدم که پارک داشت و نیویورک.بعد یکهو یاد هولدن افتاده‌بودم،دریاچه یخ‌زده سنترال پارک، اردکهایی که معلوم نبود کجا رفته‌بودند و هولدن نگرانشان بود. 

فکر کردم می‌گوید:دروغ نگو. 

هنوز سرش پایین بود.بعد گفت:نروید توی این وبلاگهایتان هی بنویسید سالینجر مرد،هولدن بی‌پدر شد،زویی تنها شد،خانواده گلاس فلان شد...خب؟ 

می‌خواستم بگویم:یعنی نشدید؟ 

زویی گفت:می‌روید ناله می‌کنید جوری که انگار هفتاد سال رفیق گرمابه و گلستانتان بوده.ما خودمان می دانی چند سال بود ندیده‌بودیمش؟  

بعد گفت:لعنتی‌ها،حالا می‌رود تیتر صفحه اول،هر کانال بزنی عکسش هست،تشییع جنازه و یادبود و از این چیزها. 

خواستم بگویم کاش زنده بود،بالاخره زنده بودن سالینجر بهتر از نبودنش است.دیدم می‌گوید زنده بود چی کار می‌کرد؟چند سال بود که چیزی چاپ نکرده‌بود؟ 

می‌خواستم بهش بگویم همین که جایی،توی این دنیای لعنتی،کسی مثل سالینجر نفس می‌کشید امید بود برای خودش یکجورهایی...بعد لابد می‌گفت:مگه تو می‌شناختی‌‌ش؟مگه تا حالا دیده‌بودیش؟ 

یکدفعه گفت:برو بیرون.صدایش عصبانی نبود.یعنی صداش هیچی نبود،نه عصبانی،نه ناراحت،نه بی‌تفاوت،نه گریه،نه بغض. 

داشتم می‌رفتم بیرون که صدایم کرد:فقط به هولدن نگو،خب؟ 

چشمهاش بفهمی نفهمی قرمز شده‌بود.

ای روزهای خوب که در راهید

آدم دلش برای اتفاق‌های نیفتاده هم تنگ می‌شود گاهی.مثلا؟ 

کتاب‌های نخوانده،فیلم‌های ندیده،عشق‌های از راه نیامده،هنوز از راه نیامده...