مادرم فقط پونزده سال از من بزرگتره، بله، دوازده سالش بوده منو زاییده. توی ماشین. به خدا! باور نمیکنی؟ ما خانوادگی همینیم، دو از خواهرام توی ماشین ازدواج کردن، توی ماشین هم زاییدن.
راستی آقا، شما میدونی ون معنی ش چیه؟ معنی داره اصلا؟ اوا، ماشین عروسه، نگاه کن، اینور بابا، نگاه کن دیگه. خوشبخت بشین..... بووووووق، دست دست، دست بزن دیگه آقا... عروسه بانمک بودها، البته دماغش همچین بزرگ بود.
شما چرا اینقدر ساکتی آقا؟ من سوارت کردم باهام حرف بزنی، وگرنه شغل من که این نیست.
دارم میرم کرج. نگاه کن، اینو خریدم دویست تومن، بله آقا، دویست هزار تومن، دستگاه قند خونه... برای رفیقم خریدم، دارم میرم کرج بدم بهش. رفیقمه دیگه آقا، رفیق سی ساله. پاهاش باد کرده، قلبش رو باید عمل کنه... چه میدونم، نشد ماشینو ببرم که، طرح بود، سوار اتوبوس شدم، آقا جیبمو زدن. حالا خدا رو شکر پول زیادی توش نبود. اما دفترچه مو بردن، همه شماره تلفنام... کارت تلفن هم توش بود، دعای محبت.. بله آقا، خوب دعاییه، چاکر خانومم هم هستم... اما خب...ها؟ دعای محبت، بردنش دیگه.
اوه اوه، خواهرمه... بیا تو جوابشو بده، بیا دیگه، بگو این شماره فروخته شده، بگو واگذار شده، اه.. چه قدر شلی تو! جواب بده دیگه... گور بابای جفتشون، میخواد بگه مادرو ببر پیش خودت آخر هفته... من دارم میرم پیش رفیقم. کجایی هستی اینقدر شلی؟ بچه شمالی، اردبیل، لری؟... بابا خارجی هستی نکنه؟ها ها ها ها، شوخی کردم!
آقا وایسم بنزین بزنم؟ یک لحظه هم نمیکشه... تا آزادی چند میدی همیشه؟ نه، سوارش نمیکنم. قیافه ش لات بود، خوشم نیومد. الکی گفتم مسیرم نمیخوره. بشین بابا! میرم آزادی، دو دقیقه هم وایسم بنزین بزنم تا کرج برسه.
آقا شما چرا اینقدر ساکتی؟ اصلا کرایه مهمون من، حرف بزن دیگه! گفتی بچه کجایی؟
دلم می خواهد بدانم بین این چند تا آدم، کدام یکی را بیشتر دوست داشتید؟ و البته چرا؟
راه دیگری برای پرسیدن بلد نبودم، جز اینکه اینجا بنویسم و بگویم اگر دوست دارید زیر همین پست کامنت بگذارید، اگر نه این کنار راه برای پیغام خصوصی هم هست، پست الکترونیکی.
+یعنی دارم آدم هامو قضاوت می کنم؟ نمی دونم که!
+ دوست دارم بدونم آخه!
+ این روزها موقع نوشتن بیشتر سرفه می کنم، نمی دونم چرا،کلا کلمه برام مساوی با سرفه شده، چه وقتی می نویسم، چه وقتی حرف می زنم!
+ یعنی یکهو از نوشتاری به گفتاری شیفت می کنم و خوشحالم!
+ دارم تاریخ بیهقی می خونم و الان « امیر محمد روزی دو سه چون متحیری و غمناکی می بود.»
+ رای هاتونو درست می شمرم، قول می دم!
+ نباید تیتر این یادداشت رو می گذاشتم آدم ها-۱۲. کو آدم دوازدهم اگه راست می گم؟
+ همینا دیگه، مرسی که نظر می دین!
+امیر محمد به غمگین بودنش ادامه می ده و الان « لختی تاریکی در وی پیدا شد»
هر چه سعی کرد خطوط صورتش را به یاد نمی آورد.تنها چیزی که به وضوح یادش مانده بود چشمانش بود،چشمانی نیمه باز و مات که دورشان به طرزی غیر معمول سیاه بود.حق هم داشت،زن مقنعه اش را کشیده بود روی صورتش،چیزی معلوم نبود.فقط یک لحظه که زن سرش را آورد بالا و مقنعه ی سیاهش را کشید عقب،چشمانش را دید.زن حدودا چهل ساله به نظر می آمد،از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه کرده بود و فریاد کشیده بود:چرا نمی رسیم پس؟چرا اینقدر یواش میری عوضی؟
راننده زد روی ترمز و گفت:ناراحتی؟پیاده شو.
با وساطت مردم راه افتاده بود.راستش مردم نمی خواستند زن تلوتلو خوران از بینشان رد شود،برسد به در اتوبوس و پیاده شود.البته این طبیعی ترین عکس العملش بود،مرد فکر می کرد اتفاق وحشتناک تری بیفتد،مثلا زن حمله کند به راننده و دستانش را حلقه کند دور گلویش و به قصد خفه کردن بفشارد.
راننده که راه افتاد زن نالید:کسی یه چیکه آب نداره؟
کسی چیزی نگفت.مرد سرک کشید تا ببیند کسی آب می دهد به زن یا نه.آنقدر سرش را آورد جلو که خانمی چادری زیر لب غرولند کرد:استغفرالله.
مرد خودش را جمع کرد و چسبید به میله ای که قسمت زنانه و مردانه را از هم جدا می کرد،سعی کرد طوری بایستد که زن را ببیند. مانتوی کوتاهش سیاه بود و کهنه.احتمالا زن در طول زمان چاق شده بود،سوراخ دکمه های مانتو به هم نرسیده و باز مانده بودند.شاید هم مانتو مال آدم لاغری بوده و بعد رسیده به دست زن. شلوارش هم سیاه بود.
چیز غیرمعمول جورابهای قرمزش بود.قرمزی تند و خیره کننده.دمپایی پاره پایش بود و قرمزی جورابهایش چشم را می زد،مخصوصا نوک شست سوراخش.
زن داد زد:پاشو،بهت می گم پاشو برو وایسا،می خوام دراز بکشم.
مسافر بغل دستی خودش را جمع کرد و از جایش بلند شد.زن دراز کشید،پاهایش روی یک صندلی و بالاتنه اش روی صندلی دوم.اما...سرش جا مانده بود و یکوری از صندلی دوم آویزان شده بود.داد زد:این صندلی ها چرا اینقدر کوتاه؟آی خدا دارم می میرم،کمرم درد می کنه،قرص دارین بدین بهم؟ای لعنت به این صندلی ها.ای خدا درد دارم.
-خانم،هتل نیست که اینجا.هی دستور می دی پنج دقیقه یک بار.
-کی گفت هتله زنیکه؟آی مردم من گفتم اینجا هتله؟من یه چیکه آب خواستم.به خدا شما نمی دونین من چه قدر ناراحتم،پام،سرم،قلبم،کمرم...من درد دارم،ناراحتم.یه دونه قرص دارین بدین بهم؟یه چیکه آب؟
آه و ناله هایش که بلندتر شد مردم دورش را خالی کردند،خانمی کیفش را کنار کشید تا گوشه کیفش نکشد به مانتوی زن.
اتوبوس ایستاد توی ایستگاه بین راه.خانمی سوار شد،بچه به بغل.بچه پیراهن صورتی پوشیده بود با موهای دم موشی،حدودا سه ساله بود انگار.
حالا زن داشت با صدای بلند ناله می کرد.ناله های ممتد با صدایی زیر.آخرش دل خانمی سوخت.دست کرد در کیفش و یک بسته قرص در آورد.
-دست به دست برسونین بهش.
خانم ها بسته قرص را دست به دست گرداندند.به نزدیک ترین نفر به زن رسید.دختر جوانی بود،با کفش های پاشنه بلند و صورتی غرق در پودر.دماغش را چین داد و قرص را به سمت زن دراز کرد.تا زن دستش را آورد جلو زود دستش را کشید عقب.قرص ول شد و افتاد کف اتوبوس.
زن با آه و ناله خم شد و قرص را پیدا کرد.دو حب گذاشت در دهانش و گفت:آب نمی خوام.عادت دارم ...آی...خانم،پولش رو بدم؟چه قدره پولش؟آی...
مرد با خودش فکر کرد:من بودم نمی دادم یک بسته قرص کامل بهش.شاید بخواد خودکشی کنه.
صدای زن آمده بود پایین تر:همین جوری هی قرص می خورم،زندگی م رو بیاین ببینین،هی درد دارم،همه ش ناراحتم.نرسیدیم؟
راننده از توی آینه نگاه کرد:خوش اومدین،ایستگاه آخره.
زن بلند شد، مقنعه اش را کشید بالا تا پله ها را ببیند،حواسش رفت به زن بچه به بغل و دخترش.چشمهایش درخشید و رفت طرف زن.خواست بچه را از بغل زن بکشد:اومدی ریحانه؟اومدی مادر؟هی بهت گفتم شیطونی نکن،میله ی اتوبوس رو محکم بگیر.صاف وایسا،اتوبوس ترمز می کنه،می افتی زیر دست و پا.یا می ری توی شیشه.گوش ندادی.اما الان که خوبی مادر.تو که چیزیت نیست.
بچه جیغ می زد و گریه می کرد.مادرش ترسیده بود،رنگش پریده بود و بچه اش را می کشید به سمت خودش.بچه هق هق می کرد و لگد می زد.
-خانم ول کن بچه رو.گناه داره،ترسیده.
-خانم بیا بهت آب بدم.آروم بگیر.
-بیا اینور.ریحانه کیه؟
زن دستش را شل کرد،مردم خودشان را جمع کردند تا از بین جمعیت رد شود و پیاده شود.
مرد جمعیت را هل داد و از در مردانه پرید پایین.
-کوری مگه؟آی..له کردی پامو.
مرد برگشت و به نشانه عذرخواهی سری تکان داد.چشم گرداند تا توی ترمینال شلوغ اتوبوس زن را پیدا کند.نمی دانست چرا دوست دارد بداند خانه زن کجاست،سوار کدام اتوبوس می شود و شوهرش چه شکلی است.اگر اصلا شوهری،خانواده ای،چیزی داشته باشد.
زن را دید که خمیده می رود به سمت اتوبوس های انقلاب.زن داشت می رفت سوار اتوبوسی شود تا مسیر آمده را برگردد.
پاستیل و دونات و بستنی شکلاتی دوست دارم. شمشادهای خیس را دوست دارم. آب خوردن با بطری را بیشتر از آب خوردن با لیوان دوست دارم، برای همین همیشه یک بطری توی یخچال دارم. خوابیدن تا لنگ ظهر را دوست دارم، بعدش میشود صبحانه و ناهار را یکی کرد و تا دم غروب توی خانه ول گشت و به ریش دنیا خندید. ظاهرا تنبلی و بیکاری و بیعاری را دوست دارم، باطنا نه. کار داشته باشم خوب است، اما تمام مدت استرس دارم و هی روزها را میشمارم تا کار تمام شود و دوباره به آغوش علافی برگردم، تناقض داشت؟ نمیدانم.
دوست دارم توی مهمانیها بقیه را بخندانم، سر کلاس تکه بپرانم و وقتی شجاعت و حقیقت بازی میکنیم، شجاعت را انتخاب کنم و کارهای خل خلی بکنم تا ملتی را شاد کنم. وقتی تنهایم ادای آدمهای غمگین را درمیآورم. شعر غمگین، موسیقی غمگین، نوشته های اشکی، خاطرات اشکی. تا حالا فکر نکردم میتوانم خودم را هم بخندانم یا نه، به نظرم نمیتوانم.
بازی توی کوچه را دوست داشتم، اما هیچ وقت توی کوچه بازی نکردم، مامانم نمیگذاشت.
مسافرت را دوست دارم، فقط آدم لوسی هستم، هتلمان تمیز نباشد بهم خوش نمیگذرد. یک روز میخواهم با دوچرخه دور دنیا را بگردم. بعید میدانم بروم،چون نمیشود هر شب دوچرخه را کول کنی و بروی هتل پنج ستاره بخوابی، دیدی یک شب مجبور شدی لب جاده بخوابی...میخوابم؟ نمیدانم. تا حالا که قسمت نشده.
بچهها را دوست دارم.خوشم میآید توی خیابان به پسربچههای عینکی دبستانی لبخند بزنم، یک بار یکیشان برایم زبان درآورد. من هم همین کار را کردم، تا زبانم را آوردم بیرون مامانش مرا دید. اخم کرد و دست پسرش را محکمتر کشید.
هری پاتر خوانی را خیلی دوست دارم، بدم نمیآمد جی.کی.رولینگ باشم.
غذاهای موردعلاقه ام: خورشت بادمجان،سبزی پلو با کوکوسبزی. کوکو سبزی ِ خالی نه،کوکوسبزی با سبزی پلو.
سعدی را دوست دارم، وقتی رفتم ادبیات میخواستم یک روزی جلوی اسمم بنویسند دکترای زبان و ادبیات فارسی، سعدی پژوه. بعد، کمی که گذشت دیدم وقتی رمانهای نوجوان میخوانم خوشبختترم... تصمیم گرفتم وقتی بزرگ شدم یک نشریه نوجوان بزنم(مثل سروش نوجوان) ، هنوز آنقدر بزرگ نشده ام.
مرض فیلم خریدن دارم. چون نقد فیلم زیاد میخوانم،داستان تمام فیلمهایی را که دارم میدانم، از همه نظر هم می توانم راجعبهشان حرف بزنم، با اینکه هنوز خیلیهاشان را ندیدهام، خیلیهاشان را. اما باز هم توی خیابان بساط فیلمی میبینم پایم شل میشود. صدایم را میآورم پایین: حلقه ای چند؟
جوراب خریدن را هم خیلی خیلی دوست دارم. مامان میگوید چون تنبلی، جوراب پرو نمی خواهد.
نمیدانم، شاید دلیل فرویدیاش این باشد. دلیل غیر فرویدیاش این است که جوراب خریدن خوشحالم میکند، نمیدانم چرا.
تازگیها گیر دادهام به اسپانیولی. ترم دو هستم. امروز یک کاردستی درست کردم، عکس میوه ها را چسباندم به مقوا و زیرش اسمهایشان را نوشتم. میخواهم مثبت بگیرم چون امتحان میان ترمم را بد دادم.
از بی آر تی بدم میآید، از رانندگی بدم میآید، از خاقانی بدم میآید، از کلاس های هشت صبح بدم می آید،از ای میل های اسپم بدم میآید وقتی اینباکس خالی است، از عاشق شدن بدم می آید اما زرتی عاشق میشوم. از شهرم بدم میآید اما دو روز که میروم مسافرت دلم برایش تنگ می شود.
چیزهای دیگری هم هست، چیزهایی دیگری که میروند توی لیست دوست دارم و دوست ندارم.چیزهای خیلی زیاد دیگری.
با این حال انگار که دستهایم خالی است و گاهی از این خالی بودن میسوزد. گاهی فکر میکنم شاید چیزهای خیلی مهم دیگری هست که هنوز نیامدند توی زندگی من. اگر پیداشان شود پر میشوم.
نمیدانم، شاید یک روز پیدایشان شد، پیدایشان کردم...
+ یکی از نت های قدیمی گودرم است.
+ آدم شماره ده کسی است که وقتی این ها را نوشت بیست و دو ساله بود، اولین ساعت بیست و سه سالگی میگذاردش اینجا و هنوز منتظر چیزی است که بیاید بنشیند میان دست هایش. چون نمیخواهد دو سال دیگر نامهای را که وقتی پانزده ساله بود به بیست و پنج سالگیاش نوشت باز کند و ببیند که چهقدر از رویاهایش، از آرزوهایش دور مانده، دور مانده...
کاش یکی بود که دوستم داشت.
پیرمرد همسایه که مُرد من بیشتر از بقیه گریه کردم، روی خرماها پودر نارگیل پاشیدم و گلاب ریختم توی گلابپاش و ترمهی سیاه پهن کردم روی میز دم در و تمام مدت شانههایم میلرزید.
خودم رفتهبودم کمک، به خاطر روزهایی که مرا با دخترش اشتباه میگرفت و آب نباتی که دستمال چسبیده بود کنارش میگذاشت کف دستم. آخرش هم نگفتم: مواظب خودت باش بابا جان.
اینقدر بابا جان صدایش نکردم که مُرد.
میترسم من هم آلزایمر بگیرم.
آرش میگفت:« خنده داره این قدر خنگی؟ خوشت میاد؟»
دست خودم نبود. خوشم نمیآمد که یادم میرفت در ماشین را قفل کنم، خوشحال نبودم که هدیههایش را توی تاکسیها جا میگذارم.
خندهام میگرفت، احمق بودم، خودم میدانم.
اما این "خودم میدانم" هیچ کمکی نکرد، آرش رفت.
از وقتی رفته دلم بیشتر برای مامان و بابا و پیرمرد طبقهی پایین تنگ میشود، یا برای چتر آبیام که توی یک سمند زرد جا ماند. یک روزی که باران هم نمیآمد، چون تابستان بود و هوا گرم بود. چنر را گرفتهبودم دستم تا دلم کمتر برای آرش تنگ بشود. آخرین هدیهای که جان سالم به در بردهبود هم جا ماند توی تاکسی. هه! خندهام میگبرد!
از وقتی رفته خیابانگرد شدهام، کمتر ماشین سوار میشوم. همان اولها یک بار از راهآهن تا تجریش پیاده رفتم. یکجور خوبی خسته شدم. تازگیها همهاش خستهی خوبم.
هفتهی پیش رفتهبودم بهشت زهرا، تا غروب دور خودم گشتم اما مامان و بابا را پیدا نکردم. وقتی برگشتم خانه مطمئن بودم آلزایمر میگیرم.
خیلی میترسم، میترسم یک روز یادم برود مامان و بابا چه شکلی بودند... یا مثلا خاطرهی آن سفری که رفتهبودیم اهواز و من همهاش حالت تهوع داشتم و برای اینکه بهتر بشوم بهم نوشابه دادند.
بار اولی بود که نوشابه میخوردم، گازش میرفت توی دماغم. میترسم یک روز آلزایمر بگیرم و یادم برود مامان چه جوری مرا نشاندهبود روی پایش و شیشهی نوشابه را گرفته بود دستش و می گفت: بخور موشی.
چهار، پنچ سالم بود.
اینجور چیزها را خوب یادم است، جورهایی که مامان و بابا صدایم میکردند، جوری که بابا، مامان را نگاه میکرد، عطر کرمی که مامان میزد به دستش.
یا مثلا کلاس دوم که برای اولین بار توی عمرم کتک خوردم. دلم میخواست بروم توی باغچهی ته حیاط مدرسه. چند بار لیوان آبخوریام را انداختم توی باغچه و دویدم که بیارمش، بار هفتم ناظم فهمید که از قصد پرتش میکنم، خواباند بیخ گوشم.
فردایش مامان آمد مدرسه، با ناظم دعوایش شد. ناظم گفت اخراجم میکند. مامان از لج ناظم رفت توی باغچه و شروع کرد به کندن گلها، دستهایش زخم شده بود... من ترسیدهبودم، تا حالا مامان را اینجوری ندیدهبودم، گلها را که میکند گریه میکرد. آخرش سرایدار مدرسه آرامش کرد، رفت و از توی باغچه آوردش بیرون. من خوشحال بودم که زنگ تفریح نیست و بچهها توی کلاسند.
مامان میگفت بعدا از کارش پشیمان شده، میخواستم یک روز ازش بپرسم چرا گریه میکرد...نشد، مُرد.
اینها را که برای آرش تعریف میکردم میگفت :«از خودت درمیآوری، تو اگر حافظه داشتی روز کنکور فوق تا دوازده نمیخوابیدی، بعد یک سال جان کندن و درس خواندن یادت میماند کنکور پنجشنبه است نه جمعه.»
چرا نمیفهمید این چیزها ربطی به خنگی و حافظه نداشت؟
شاید اصلا آن روز از قصد خوابیدهبودم.
میگفت:« خیلی بچهای، خیلی. بیست و پنچ سالته، همه چی ت عین هفده سالههاس.»
اگر اینجوری باشد که خوب است، نیست؟
خودم فکر میکنم پیرم. موی سفید ندارم، اما اندازهی هفتاد سال خاطره و نگرانی دارم.
راستی دارم ساز زدن را یاد میگیرم، کمانچه.
بابا دوست داشت من یک روزی بروم توی یک گروه موسیقی.
استعداد ندارم، کند پیش میروم. فکر نکنم بتوانم موزیسین بشوم، خیلی هم ناراحت نیستم، فقط میخواهم یک روز بروم بهشت زهرا و برای بابا آهنگ بزنم. یک آهنگ را که کامل یاد بگیرم ولش میکنم.
من هیچ چیز خاصی را دوست ندارم که بگویم دارم به خاطرش زندگی میکنم، چیزی مثل همین ساز زدن یا درس خواندن. شاید برای همین است که گاهی توی خیابان گریهام میگیرد.
من خیلی کم گریه میکنم، شاید اگر یک روزی بفهمم چرا آرش رفت یا مطمئن باشم هیچ وقت فراموشی نمیگیرم دیگر گریه هم نکنم.
همین حالا هم خیلی چیزها را یادم رفته، دیگر نمیتوانم فوق بدهم. از زبان نیمبندی که خواندهبودم صد تا کلمه هم یادم نیست.
کاش یکی بود که دوستم داشت، میدانم این هم چیز خاصی نیست، فقط فکر میکنم حالا که زندهام بد نیست اگر کمی زندگی کنم.