آدم دلش سفر می خواهد،رفتن…دل بریدن شاید.آدم دلش می خواهد برود،یکجوری که هیچ وقت تا حالا نرفته.رفتنش شبیه رفتن هیچ کس نباشد،فقط مال خودش باشد.جوری که غم ها و شادی ها و تناقض های خود ِ آن آدم را معنا کند،نه مال هیچ کس دیگری را.آدم همه چیز را،همه چیز را جا بگذارد پشت سرش.تمام آدم های دیگر را،تمام دلخوشی های کوچکش را،تمام ترس های بزرگش را…نه،اسمش فرار نیست.فرار با رفتن فرق می کند.آدم موقع فرار اینطور سبکبال نیست،اینطور دلش جاده نمی خواهد،جاده ای که یکجور خوبی تهش معلوم نباشد.جاده ای که هر دو طرفش شمشادهای باران خورده داشته باشد،باد داشته باشد..نه!نسیم بهتر است،جاده ای که نم نم باران داشته باشد،آدم رکاب بزند و نسیم بپیچد لای موهایش،بپیچد لای موهایش….
پیوست:
۱.دانلود ربنای استاد شجریان.
۲.اگر شما هم زمانی با ناتور دشت عاشقی کرده اید،برای پست قبل کامنت بگذارید و اگر نکرده اید کامنت های بقیه را بخوانید.
۳.در حاشیه ی شان یک نظام(یا در باب ادبیات هلویی)
۴.از وقتی این نامه ی دختر ابطحی به پدر دربندش را خوانده ام بغض بدجور نشسته توی گلویم،هر روز با خودم می گویم امروز،روز دیگری است و به امید خبرهای خوب آغازش می کنم.یاد پریروز می افتم و شایعه ی آزادی محمدرضا جلایی پور و خوشحالی بی اندازه ام برای شادی دوستانم،که لابد بعد از دو ماه کمی آرام گرفته اند…پس کی روز خبرهای خوب می آید؟دعا کنید،مخصوصا این روزها،دعا برای آزادی دربندان را از یاد نبرید.
۵.سفره های خالی از تو(نوشته ای از فاطمه شمس،همسر محمدرضا جلایی پور)
این پست نقد کتاب و بحث ادبی و این حرفها نیست،حس شخصی است.یک جور ادای دین شاید،به یکی از محبوب ترین کتابهای عمرم.حسی که می دانم آن را با خیلی از هم نسل هایم شریکم.
«هولدن کالفید،نوجوان بی دست و پا،منزجر از زشتی و تباهی دنیای اطراف،شاید قهرمان شاخص داستان های جدید و دنیای متمدن باشد.شکی نیست که هولدن برای جوانان امروزی آمریکا تجسمی ست از ترس های مخفی شان،خشونت های روز افزون شان،خوشی ها و لذات ناپایدارشان و رنج های بی کرانشان.او،شاید با بی گناهی ِ پایا و زهد فاحشش،برای بقیه ی مردمان،نمایشگر نوجوانی آمریکایی باشد که بی هیچ اطمینانی،بهشت گمشده را می جوید،در حالی که به بیگانگان و گرفتاری های آشنا بدگمان است و اشتیاقی برای مقابله با پلیدی ِ واقعیت ندارد.»
این ابتدای «شناخت زندگی و آثار سلینجر» ست از جیمز.ئی.میلر که قبلا ضمیمه ی ناتوردشت،ترجمه محمد نجفی،انتشارات نیلا بود.در چاپ های جدید به گمانم حذف شده.
می خواهم بگویم که این روایت اول شخص ِ ناتور دشت،این معصومیت جاری توی جمله های هولدن،این عصیان که فقط از کسی مثل هولدن بر می آید،یکجور طغیان که با خودش هیجان و خستگی و دل بریدن و شادی و غم را یکجا دارد،این تناقض هایی که هولدن پشت هم می گوید، از دروغ متنفر است اما خودش اعتراف می کند که چاخان ترین آدم دنیاست،مواجهه ی هولدن با دنیای بی نقاب دور و برش وقتی از مدرسه می گریزد،ترس هایش،غم ِ معصومی که در مواجهه با کودکی دارد.یکجور حسرت شاید،خواه کودکی خواهرش فیبی باشد یا بچه هایی که آمده اند بازدید موزه.(خب کودکی وجه معصوم و مقدس دنیاست،در تمام آثار سالینجر.)
من حاشیه نوشتن در کتابهایم را دوست ندارم،اصلا دوست ندارم.اما زیر این جمله های هولدن را خط کشیده ام:
«بعد یه دفعه احساس وحشتناکی بهم دست داد.هر دفعه که می رسیدم سر یه چار راه و پام رو می ذاشتم تو خیابون،حس می کردم به اون ور چار راه نمی رسم.فکر می کردم می رم پایین و پایین و پایین و هیچ کس دیگه من رو نمی بینه...»
سادگی ِ هولدن،اینکه بدون هیچ پیچیدگی و سخنرانی حرفهایش را می زند،جوری که لحنش روزها و روزها توی سرت می پیچد...(مثلا می توانید مقایسه اش کنید با اولین رمان داریوش مهرجویی،«به خاطر یک فیلم بلند لعنتی» که قهرمانش برای بیان احوالات درونی اش هر صفحه یک سخنرانی مبسوط در باب مضرت دنیا و آدم هایش کرده.)
توی بازخوانی های چندباره ام از ناتور دشت هر دفعه چیز جدیدی داشته برای کشف کردن...
بهانه ی نوشتن این پست حضور در جمعی است که هیچ کدام ناتور دشت را دوست نداشتند و دلیل محبوبیتش را نمی دانستند.
دوست دارم که شما که این نوشته را می خوانید،اگر مثل من هولدن را دوست دارید و هر چند وقت یکبار مرورش می کنید،دلیلتان را بگویید.مثلا زهرا و پوتشکا که می دانم جفتشان نسبت به سالینجر و ناتور دشت احساس مشابهی دارند.
دلیل این دوست داشتنتان را بگویید لطفا،که چرا ناتور دشت انگار کتاب نسل ماست،کتاب محبوب ماست.
پیوست:
+صفحه ی ویژه ی جی.دی.سالینجر در سیب گاززده.
+این پست صد سال تنهایی،قسمتی از ناتور دشت است که خیلی زیاد دوستش دارم.
توقیف اعتماد ملی قطعی شد:(
می خواستم برای تو بنویسم.نه مثل آن نامه ی شتابزده ی بعد انتخابات که انگار تمام ماجرا تقصیر تو بود.انگار حق من نبود آن همه آرامش و اطمینانی که به من بخشیده بودی.می خواستم بفهمی دنیایی که تو برایم ساخته بودی یک شبه لگدمال شد،سالهای سال برایم از آرامش و اعتماد و عشق و صلح و کبوتر و شاخه های زیتون گفته بودی.می خواستم بفهمی دیگر نمی خواهم.می خواهم دنیا را واقعی ببینم،همان جور که هست.،همان «جهان عوضی».
حالا نه که پشیمان باشم،اما می بینم تو حق داشتی.اگر قرار بود چیزی مرا از آسیب این روزها حفظ کند همان رویاهای توست،حالا می فهمم که رویای داشتن یک جهان بهتر،رویای زندگی کردن در یک «جهان زیبا» بخشی است از تلاش های رسیدن به این دنیا...
بعد همیشه وقتی اشک و غصه و ترس می ریزد توی تنم،لابد تو آخرین گزینه ای هستی که برایت بنویسم:«من می ترسم،بدجوری...»
هه!جوابت را همیشه از پیش می دانم:«سخت نگیر بابا،بی خیال.»
که همیشه وقتی جوابت را می خوانم به زمین و زمان فحش بدهم که مگر آدم قحط است؟
این همه آدم که دلداری بلدند،که لبخند بلدند،که نوازش بلدند...بعد من هی خودم را بسپارم به قهقهه های بی خیالِ تو؟گیرم حسودی ام شود به تو.که بی خیالی را بلدی،کوچه ی علی چپ را بلدی،حرف نزدن را بلدی،دردت را برای خودت نگهداشتن بلدی.
هر شب قبل از خواب،قبل از اینکه secret garden جادویی را بگذارم توی گوشم،قبل از اینکه اشک باشد،درد باشد...هی فکر کنم به کی بگویم من می ترسم؟به کی بگویم این ترس «بدجوری» است،بگویم دلم دلداری می خواهد،خوشبختی می خواهد...تو آخرین گزینه ای هستی که می شود این ترس را برایش اس.ام.اس کرد و در کمال تعجب همیشه اولین کسی هستی که گوشی ات زنگ می خورد تا برش داری و ببینی من نوشته ام:«من می ترسم،بدجوری...»
*این نوشته مال این روزها نیست،مال روزهای رفتن «مهدی آذریزدی» است در هیاهوی روزهای بعد از ۲۲ خرداد که در نشریه دوچرخه(ضمیمه نوجوان همشهری) چاپ شد.حالا می گذارمش اینجا،برای یاد کردن از نویسنده ی روزها کودکی که هیچ وقت دیر نیست،هست؟ممنون که حوصله می کنید و می خوانیدش.
هشت جلد رنگارنگ
تازه شمردن یاد گرفته بودم. مینشستم و بچههای روی جلد را میشمردم، بچههایی که لبخند روی لبهایشان برق میزد. بچههایی که انگار داشتند به قصههای پدربزرگی مهربان گوش میدادند. پدربزرگ من هیچوقت برایم قصه نمیگفت. گاهی نصیحتم میکرد، گاهی مثنوی میخواند. من که معنی آنها را نمیفهمیدم، حوصلهام سر میرفت.
مدرسه رفتم، خواندن یاد گرفتم و فهمیدم اسم آن هشت جلد کتاب توی کتابخانه، با تصویر بچههای خندان روی جلد، «قصههای خوب برای بچههای خوب» است و اسم آن پدربزرگ مهربان «مهدی آذریزدی». چشمهایم را میبستم تا ببینم رنگ کتابها را درست یاد گرفتهام یا نه و توی ذهنم میشمردم:
جلد یک: قصههای کلیله و دمنه (نارنجی)
جلد سه: قصههای سندبادنامه و قابوسنامه (سبز)
جلد چهار: قصههای مثنوی مولوی (صورتی کمرنگ)
جلد پنج: قصههای قرآن (صورتی پررنگ)
جلد شش: قصههای شیخ عطار (قرمز)
جلد هفت: قصههای گلستان و ملستان (آبی پررنگ)
جلد هشت: قصههای چهارده معصوم (آبی کمرنگ)
چشمانم را با غصه باز میکردم. غصه برای قصههای جلد دو که نمیدانم چهرنگی بود. جلد دو گم شده بود، لابد در هیاهوی اسبابکشیها و ریختن کتابها از این کارتن به آن کارتن.
مهدی آذریزدی برای مادرم هم قصه گفته بود، برای پدرم هم. مامان وقتی این کتابها را دست من میدید، برایم تعریف میکرد که وقتی سوم دبستان بوده، از یکی از فامیلها «قصههای خوب برای بچههای خوب» هدیه گرفته. آنقدر خواندهشان، آنقدر گذاشته زیر بالشش، آنقدر توی سفرها با خودش برده که جلد کتابها جدا شده. بعد رفته و یکسری دیگر خریده. بابا هم دو بار خریده بود، بار دوم برای اینکه هدیه بدهد به دخترش، یعنی من.
عجیب بود، این جاذبۀ غریبی که توی صفحههای کتاب موج میزد. هر قصه را چند بار میخواندم، بعضیها را حفظ شده بودم و برای برادر کوچکترم تعریف میکردم، مثل قصۀ «کودک حلوافروش» در جلد چهار. دلم برای کودک میسوخت که پول حلوایش را نگرفته بود و گریه می کرد، برای شیخ هم که حلوا خریده بود اما پول نداشت به کودک بدهد. قصۀ «کودک دانا» در جلد شش، کودک برای اینکه بتواند شاگرد داناترین فرد شهر بشود، خودش را زده بود به کری و لالی. یا قصۀ «سفر تجربه» جلد هفت؛ قصه پسر شروری که با سفر رفتن اصلاح شده بود. با اینکه آخر قصه را میدانستم، هربار که میخواندم، میترسیدم اینبار آخر قصه خوب تمام نشود و پسر وقتی رسید خانه، باز همه را اذیت کند.
پدربزرگ قصه، مهربان بود. آخر تمام قصهها خوب تمام می شد، مثل اینکه قصهگو دست میکرد توی جیبش و به آخر قصه که میرسید، یکمشت نقل و کشمش میریخت توی دستهایم.
مامان میگفت: «"قصههای خوب برای بچههای خوب" بود که مرا به ادبیات کهن ایران علاقهمند کرد، کاری که هیچ کتاب دیگری نتوانست بکند. با این کتاب، ادبیات سرزمینم را شناختم.» من هم همین کتاب کنجکاوم کرد که بعدها بروم سراغ گلستان و مثنوی، تا اصل داستانهایی را که مهدی آذریزدی به زبان ساده برایم گفته بود، بخوانم. حتماً بابا هم برای همین، این کتابها را برایم خریده بود. همان هشت جلد رنگارنگ را برای همین گذاشته بود توی کتابخانه. تا آن حسی را که خودش تجربه کرده بود، آن لذت عظیمی که با خواندن داستانها نصیبش شده بود، آن علاقهمندی به ادبیات و کتاب و خواندن را با بچههایش سهیم شود.حالا من دانشجوی ادبیات فارسی هستم، هنوز هم گاهی آن هشت جلد رنگارنگ را میگذارم پیشرویم. به لبخند بچههای روی جلد نگاه می کنم، به صفحۀ دو که یک نقاشی تزیینی دارد تا کسانی که میخواهند کتاب را به دیگران هدیه بدهند و شیرینی قصه ها را با دیگری سهیم شوند، برای چسباندن عکسشان و نوشتن یادگاری و امضا، فضایی مناسب داشته باشند.
صفحهها را ورق میزنم، بعضی نقاشیهای کتاب را رنگ کردهام، با رنگآمیزی ناشیانۀ یک دختر دبستانی که گاهی از خط زده بیرون. دختری که اسمش را اول تمام کتابها نوشته و دور آن ستاره کشیده. دختری که پارگیهای جلد را که از خواندن مداوم پیدا شده، چسب زده و بارها برای خودش یادآوری کرده که یادش باشد دوباره جلد دو را که نمی داند کجا گم شده، بخرد.
حالا این چند جلد را مثل یک میراث گرانبها حفظ کردهام. گذاشتهام بهترین جای کتابخانهام. گاهی ورقشان میزنم و دوباره شیرینی قصههای آن پدربزرگ مهربان میدود زیر دندانم. پدربزرگی که خانهاش به وسعت ایران بود و نوههایش چند نسل از بچههای این سرزمین.