استانبول

امروز با دوستی از استانبول می گفتیم. دیدم چه قدر دلم تنگ شد برای آن یک هفته که اصلا انگار روی زمین نبودم. سطرهای زیر افتاده بود کناری به تاریخ 19 تیر. دلم خواست بگذارمش اینجا، همراه این عکسی که روز آخر از خیابان استقلال گرفتم، که یکهو باران زد و چترها باز شدند... 

 

                           

 

                   

 

 

 

از رنگ ها عبور کرده ام

از غروب خورشید روی دریای مرمره عبور کرده ام

از ازدحام هفتاد و دو ملت خیابان ها عبور کرده ام

از خوشبختی های ساده عبور کرده ام

رسیده ام به بی رنگی

به مثبت هزارهای پر از درد

به غم های دم غروب

به خاکستری ها و دودی ها

از استانبول عبور کرده ام

رسیده ام به تهران

می­ گویند سه ساعت

اما انگار هزار سال راه است تا استانبول،تا رنگین کمان... 

از گفت و گوی کامبیز درم بخش با روزنامه شرق

*روحیه طنزی که در وجودم هست باعث شده به مرگ هم نگاهی طنزآلود داشته­باشم. طنز در زندگی واقعی همه ما وجود دارد. زندگی خودش طنز است و تنها باید آدم­هایی پیدا شوند و این طنزها را کشف کنند. راجع به همین مرگ می­دانید که من چندین و چند بار عمل جراحی شدم و دوبارش به علت سرطان بوده و هنوز هم در حال شیمی درمانی هستم. هر آدم دیگری بود شاید ناامید و کم کار می­شد اما من پرکارترین و پربارترین دوران زندگی­ام، دوره بیماری­هایم بوده­است. به این خاطر که به مرگ دهن کجی کنم یا به بازی بگیرمش چون مرگ همیشه برای خیلی­ها وحشتناک است و از آن می­ترسند یا برای خیلی­ها علامت سوال است. مرگ در ایران همیشه با درد و رنج و غم هماهنگ بوده­است. این در حالی است که در بعضی فرهنگ­ها مثل فرهنگ مکزیکی وقتی کسی می­میرد جشن می­گیرند....

*بیمارستان که بودم به سوژه­های زیادی فکر کردم که بعضی­هایش فکر می­کنم خیلی خیلی خوب باشند.

راجع به مرگ که فکر می­کردم قبری دارم و سنگ قبری، یادم آمد که رفته­بودم قبرستان هنرمندان. دیدم که روی قبر خسرو شاهانی طنز نویس نوشته­شده­است علت مرگ: زندگی.

همین جرقه­ای شد در ذهنم که شروع کردم به نوشتن یکسری سنگ­نوشته­ها. تعداد این نوشته­ها اینقدر زیاد شد که دیدم خود اینها یک کتاب می­شود. یکی از چیزهایی که فکر کردم خوب است روی قبرم بنویسند این است که: خواهشمندم از بلندگوهای اکودار کنار قبرم استفاده نکنید.باشه؟باشه؟شه؟شه...شه.

 یا اینکه دیدید در قطعات جدید ماشین­های زیادی در اطراف قبر پارک می­کنند. نوشتم که: لطفا روی قبر من پارک نکنید، پنچر می­شوید. یک قبر نوشته دیگر: لطفا موبایل خود را خاموش کنید.بگذارید اینجا راحت باشیم. یا این یکی: لطفا یک فاتحه هم برای خودتان بخوانید. این هم شد  زندگی؟

یک قبر نوشته دیگر: آخیش... راحت شدم. یا دیگری:اولین بار است شما را از این پرسپکتیو می­بینم. پاها دراز، کله­ها کوچک.

* صفحه کامبیز درم بخش در ایران کارتون

 

آدم چه می داند؟

دیشب خیلی خوش گذشت. همان جمع­های فامیلی که من عاشقشانم. پانتومیم بازی کردیم و سر اشکل گربه باختیم، یک فنی کشتی است انگار.

با نوا هم رفتیم باغ را گشتیم و بعد نوا برای همه تعریف کرد که الان توی یک جنگل ترسناک بوده که پلنگ و فیل و گربه داشته. گربه داشت، با هم به گربه­هه کالباس دادیم، اما پلنگ و فیل را من ندیدم. بعد هم نوا گفت دلش هی می­گوید شاتوت، شاتوت. گفت که خوب به دلش گوش بدهم و برویم شاتوت بچینیم.

فصل شاتوت گذشته نوا، بعد هم از همین سه­سالگی به خودت عادت بده هر چی دلت گفت نگویی چشم.

من تا همین حالا فکر می­کردم از دانشکده ادبیات بدم می­آید، تا همین حالا. بعد همین الان فهمیدم آنجا را دوست دارم. دوست داشتم و تمام این چهار سال نفهمیدم. دلم برای مجسمه فردوسی تنگ می­شود. اما باید بروم به یک راه جدید عادت کنم، به اتوبان­های جدید، به آدم­های جدید حتی.

فکر کنم من جزو گروهی هستم که راحت به آدم­های جدید عادت می­کنم،به شما­ره­های جدید توی گوشی­ام عادت می­کنم... البته اسمش نباید عادت باشد، یعنی خوب نیست آدم به آدم­ها "عادت کند."

(وسط نوشتن این بلند شدم رفتم در اتاق را بستم که کسی نبیند دارم گریه می­کنم، آدم چه می­داند؟)

من پرانتز را بستم، شما بازش بگذارید و تا نهایت بنویسید آدم چه می­داند؟

دنیایم یکهو عوض شده،­ هیچ­جور نمی­شناسمش. ترجیح می­دهم خواب باشم، وقتی بیدارم باید به چیزهای دیگری جز آدم­ها هم عادت کنم.

بعد باید بنشینم و این جمله­های بی­ربط را بچینم کنار هم تا بفهمم دقیق کجا ایستاده­ام که اینقدر ترس و دلتنگی دارد؟

جای بدی نایستاده­ام، حداقل این را می­دانم. عجیبش هم همین است. وقتی جای خوب این­جوری است جای بد چه می­آورد به روز آدم؟

می­خواهم استعفا بدهم، از همه چیز، از همه چیز.

بعد برم پاک­کن­های عطری بخرم و اول مهر باشد و از اول مهر متنفر باشم و تا صبح توی رختخواب رامونا بخوانم و خورشید که زد بگذارمش زیر بالش و بخوابم و وقتی بیدار شدم یا چهارده­ساله باشم یا هفتاد ساله.

چهارده­ساله که باشم نمی­دانم چی قرار است به سرم بیاید.

هفتادسالگی هم وسط یک جنگلم، توی یک خانه­ی چوبی بزرگ. رودخانه هم دارم. هر چه­قدر هم خواستم می­خوابم. موقع بیداری هم از یک­جایی برایم سکرت گاردن پخش می­شود. درخت شاتوت هم داشته­باشم که بتوانم برای نوا شاتوت بچینم، فقط حیف که نوا دیگر سه ساله نیست و فهمیده که نمی­شود به حرف دل گوش داد، یعنی بخواهی هم نمی­توانی. بسکه هیچ چیز دست خودت نیست توی این دنیا.

داغ دیر سال من

روزهای بعد از تصادف مادرجان بود. نه، ده سال پیش. مامان هیچ­وقت خانه نبود، دلم بودنش را می­خواست، نه یادداشت­های "غذاتان روی گاز است."

یک روز مامان خواست خوشحالمان کند. خوراک مرغ توی فری درست کرد، با سیب زمینی سرخ.  

 برای میلاد شلوار بیرون برداشت که اگر خواست لباس مدرسه را عوض کند.

من روسری تازه­ام را پوشیده­بودم.

نشستیم توی ماشین. میلاد نبود و من بدون نیاز به دعوا راه انداختن، رفتم جلو نشستم. مامان فرمان را دودستی چسبیده بود.

قرار بود سه تایی برویم سینما، ارتفاع پست. بعد برویم توی پارکی، جایی خوراک مرغمان را بخوریم و تلافی این روزها را دربیاوریم.

کیسه شلوار میلاد و غذا کنار پای من بود. ناگهان پرت شدم جلو، یک نفر  از پشت محکم زده بود به ماشینمان.

موبایل نداشتیم. مامان من را با ماشین تصادفی گذاشت وسط چمران و دوید رفت یک جا تلفن عمومی پیدا کند تا به میلاد بگوید با آژانس بیا خانه، برنامه به هم خورد.

من نشستم کنار اتوبان و زدم زیر گریه. با دنباله روسری نوام اشک­هایم را پاک کردم و گریه کردم.

لابد ماشین­هایی که رد می­شدند فکر می­کردند از آن تصادف­های "و چندین نفر کشته و زخمی بر جای گذاشت..."

از آقایی که زد به پراید سفید یخچالی مامان متنفر بودم، از خوراک مرغی که توی ماشین سرد شده بود متنفر بودم، از چمران که تلفن عمومی نداشت متنفر بودم، از موتوری­ای که زده بود به مادرجان متنفر بودم.

مامان آمد، ماشین را بردیم تعمیرگاه، یک عالمه پیچ و مهره و و دو تا پشتی و ... از صندوق عقب برداشتیم و پیاده راه افتادیم سمت خانه. گفتند یکوقت چیزی توی ماشین نمانَد...

فردایش رفتیم ارتفاع پست، بابا هم آمد. شب سر راه رفتیم جیگرکی، نان­های چرب و کوکاکولا شیشه­ای.

بعد این همه وقت، جزئیات آن روز توی ذهنم روشن است. وقتی به جلو پرتاب شدم و وحشت اینکه با سر بروم توی شیشه، قدبلند و پژوی قدیمی مردی که بی خیال ترافیک چمران پایش را گذاشته بود روی گاز، ماشین تقریبا نوی طفلکی، اشک­های بندنیای من وسط اتوبان...

آنوقت تصادفه اگر مجروحی نداشت، زخمی نداشت، این درد قلب من وقتی یاد آن روزها می­افتم از کجا می­آید؟  

+عنوان قسمتی از شعر «چرا چنین»، قیصر امین پور.

آدم ها- ۵

هر ماه رنگ موهایش را عوض می­کرد. تازگی­ها بنفش و آبی بود، قبلش صورتی.

درخت­ها را دوست داشت، درخت­های سپیدار را بیشتر. وقتی بچه بود تصمیم گرفته بود تمام درخت­های سپیدار دنیا را ببوسد. به خودش قول داده بود، مجبور بود. برای همین مسافرت رفتن با او دیوانه کننده بود، هر چند دقیقه یک بار داد می­زد:بزنید کنار، بزنید کنار...آنقدر داد می ­زد که نگه می­داشتند، می­دوید و دستش را حلقه می­کرد دور تنه درخت­های سپیدار و می­بوسیدشان. مسیر چهارساعته، یک روز تمام طول می­کشید.

جاده­ها را دوست داشت، سفر را دوست داشت، باد را دوست داشت. می­گفت توی زندگی قبلی­ام عشایر بودم، ییلاق و قشلاق می­کردم، گوسفندها را می­گذاشتم روی کولم و از رودخانه رد می­شدم.

گاهی می­نشست و ساعت­ها از زندگی قبلی­اش تعریف می­کرد، از اینکه از کنار رودخانه­ها پونه می­کنده و با پنیر دست­ساز خودش می­خورده.

کمتر فیلمی را کامل می­دید، کمتر کتابی را کامل می­خواند. معمولا بعد از یک­ربع حوصله­اش سر می­رفت. بلند می­شد دور خانه راه می رفت و شروع می­کرد به آواز خواندن.

می­گفتند:نخون، سر جدت نخون، با این صدات...

لبخند می­زد که هیچ می­دانستید توی زندگی قبل از قبلی­ام خواننده بودم؟ پیانو هم می­زدم.

چند بار تا حالا درسش را نصفه ول کرده­بود، رشته­های مختلف. از حسابداری گرفته تا مجسمه­سازی. هر بار برگشته­بود از اول، دوباره کنکور داده­بود، کنکور انسانی، ریاضی، هنر... هر بار بعد یک سال پشیمان شده­بود. درس را ول کرده بود و رفته بود سراغ زبان یاد گرفتن. می­توانست به ده زبان زنده­ی دنیا سلام و احوالپرسی کند و وضع آب و هوا را بگوید. همه را بعد از یکی، دو ترم ول کرده­بود.

تازگی­ها گیر داده­بود به آشپزی. می­رفت توی آشپزخانه و چیزهای بی­ربط را می­ریخت توی قابلمه و هم می­زد. روی لازانیا به جای سس مربای آلبالو می­ریخت و می­گفت آشپزی همین­جوری اختراع شده. توی یکی از زندگی­هایم آشپز بودم، آن موقع­ها توی قرمه­سبزی عدس می­ریختند، من فهمیدم باید لوبیا ریخت.

عاشق طعم­های جدید بود، تمام چیپس­ها و بستنی­ها و آدامس­های سوپرمارکت­ها را امتحان کرده­بود. بسکویت زنجفیلی ­می­خرید. مادرش می­گفت تو که زنجفیل دوست نداشتی، جواب ­می­داد شاید روی بیسکویت خوشمزه بشود، توی چای خوب نبود.

دوست داشت یک بار توی اتوبان برخلاف جهت ماشین­ها بدود. دوست داشت معتاد بشود ببیند می­تواند ترک کند یا نه. دوست داشت جهانگردی کند و آخر سر برود استرالیا کانگورو پروش بدهد. دوست داشت از مازندران تا روسیه را شنا کند. دوست داشت یاد بگیرد باله برقصد. دوست داشت با دوچرخه برود دور تا دور کره­ی زمین را بگردد و توی راه درخت­ها را ببوسد. دوست داشت برود قطب و پنگوئن­ها را نگاه کند و یک بچه­خرس قطبی ِگرم و نرم را بغل کند.

اتاقش را خودش رنگ می­کرد. هر ماه که با یک رنگ موی جدید برمی­گشت خانه قلم مو می­گرفت دستش و رنگ اتاقش را هم عوض می­کرد. اتاق را آبی می­کرد و با سفید ابر می­کشید، اتاق را سیاه می­کرد و با طلایی ستاره می­کشید، اتاق را سبز می­کرد و از سقف نوارهای رنگی آویزان می­کرد.

همه­چیزش کف اتاق ولو بود، لباس­هایی که تا حالا یک­ بار هم پوشیده­ نشده­بودند، کتاب­هایی که تا نصفه خوانده­بود و بالای هر صفحه آدمک­های مختلف نقاشی کرده­بود، پاستیل­های تاریخ مصرف گذشته، لاک­های رنگ و وارنگ که از دستفروش­های مترو خریده بود.

هر چیزی توی مترو می­دید می­خرید. ده تا لیف حمام داشت، بسته بسته لواشک، گیره­های روسری به­درد نخور، انگشترهای بنجل و برق برقی، دستمال­های جیبی بی فال و با فال.

همه­شان را ریخته­بود کف اتاق. موقع رنگ کردن همه را کپه می­کرد وسط اتاق که پایش به جایی نگیرد.

صبح­های جمعه زود از خواب بیدار می­شد و می­رفت کوه تا بطری­های نوشابه و پوست­های پفک و چیپس را جمع کند.

مادرش می­گفت:به جاش اتاق خودتو تمیز کن.

می­گفت: من که کوه نیستم، با پوست پفک نمی­میرم. اگر کوه­ها مردند، توی زندگی بعدی­ام کجا را فتح کنم؟

مادرش آه می­کشید. می­گفت: دیوانه، من از دست تو چی کار کنم؟

پدرش می­گفت: باباجان این­ها که نشد کار و زندگی.

می­گفت: این­ها زندگی نیست؟ پس دقیقا چی زندگی است؟

و فکر می­کرد عصر بروم تندی از این­ور اتوبان بدوم آن­ور، زیر آب­پاش­ چمن­ها خیس شوم. دیدی بالاخره توانستم یک گنجشک را هم ببوسم، می­شود یک­روز کبوترها و گنجشک­ها پرواز نکنند وقتی نزدیکشان شدم؟