این دوست داشتن های بی دلیل

چون کتاب تمام شده ای 

کنارم می گذاری 

حالا که در من 

قصه ای تازه آغاز شده است 

 

«مهدیه نظری» 

 

*هفته ی دوم فرجه ها هفته ی زیر و رو کردن کتابهای شعر است!

این فرجه های خر!

نمی شود مثلا ساعت 8:37 دقیقه از خواب بیدار شد.ضایع است!بنابراین صبر می کنم تا 9،آنوقت بیدار  می شوم.(جدی ها!من فقط وقتی ساعت تمام باشد می توانم از تخت بیایم پایین،بنابراین 9:14 دقیقه که بیدار باشم تا 10 وقت دارم درازکش به مسائل مهم بشری فکر کنم.)

آنوقت یک صبحانه کامل.من که سال به سال شیر نمی خورم وظیفه خودم می دانم شیر بخورم آن هم با کرن فلکس.(اهالی محترم خانه،برای کدام بچه کرن فلکس می خرید شما؟!)

خب بعد برای اینکه خستگی ام در برود می روم پای تلویزیون.یک کمی گسترش شوره زارها در اوگاندا نگاه می کنم و یک کمی مستند آبزیان خلیج فارس.(در این فاصله چون گشنه ام می شود مجبورم نیم چاشت بخورم.)

بعد خوب طبیعتا آدم می رود پای کامپیوتر و یک کمی اسپایدر بازی می کند.در حدی که 40 بار ببازد،60 بار ببرد!یک کمی هم وبلاگ می خواند.

بعد وقت ناهار است خب،آدم با دل گشنه می تواند درس بخواند؟نه!

بعد از ناهار اگر وقت شد خوب است آدم چند بیت مثنوی بخواند و به مولانا فحش بدهد تا دلش خنک شود!

بعد دوباره می روم پای کامپیوتر.متاسفانه هیچ وبلاگی در فاصله ی این یک ساعت پست جدید نگذاشته،از آنجایی که آرشیو همه شان را روزهای گذشته چند بار خوانده ام مجبورم آرشیو خودم را بخوانم!

بعد از آنجایی که آدم با خواندن آرشیو بعضی وبلاگها خبر خاله زنکی کشف کرده مجبور است به یاسمین  sms بزند خبرهای جدید را در اختیارش بگذارد.(یاسمین دارد تریلر هری پاتر 6 دانلود می کند!)

بیت:یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند     طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم!!!!

خب حالا آدم باید برود حمام.(خوب است حداقل این فرجه ها آدم را تمیز می کند.از فرط بیکاری مثل آبزیان روزی 10 بار می روم حمام!)

بعد آدم این همه کار کند گشنه اش نشود؟از آنجا که صبح مستند آبزیان خلیج فارس را دیده ام و تمام فیلم هایم را هم دوره کرده ام و دیگر غرور و تعصب  باعث بالا آوردنم می شود مجبورم تغذیه ام را مقابل تلویزیون خاموش بخورم!

بعد آدم احساس می کند وظیفه دارد مشکلات فرهنگی مملکت را حل کند.دو تا کتاب از ناتالیا گینزبورگ بر می دارم ترجمه هایشان را مقایسه کنم.(قبلش هر کتاب را سی بار خوانده ام که به مقایسه ام عمق ببخشم!)

حوصله ام که سر می رود دوباره می روم پای کامپیوتر.بابا چهار ساعت گذشته!چرا این وبلاگ هایتان را آپ دیت نمی کنید؟من تمام کامنت هایتان را که حفظم!چرا آرشیوتان تکراری است؟!!

پی نوشت:این مرضی که آدم آرشیو تمام مجله هایش را مرتب می کند و مثلا یک روز تمام چلچراغ می خواند مال هفته دوم فرجه است!

شرح آن یاری که او را یار نیست

خوشا از دل نم اشکی فشاندن

به آبی آتش دل را نشاندن

 

خوشا زان عشقبازان یاد کردن

زبان را زخمه فریاد کردن

 

خوشا از نی خوشا از سر سرودن

خوشا نی نامه ای دیگر سرودن

 

نوای نی نوای بی نوایی است

هوای ناله هایش نینوایی است

 

نوای نی نوای هر دل تنگ

شفای خواب گل،بیماری سنگ

 

قلم،تصویر جانکاهی ست از نی

علم،تمثیل کوتاهی ست از نی

 

خدا چون دست بر لوح و قلم زد

سر او را به خط نی رقم زد

 

دل نی ناله ها دارد از آن روز

از آن روز است نی را ناله پر سوز

 

چه رفت آن روز در اندیشه نی

که اینسان شد پریشان بیشه نی؟

 

سری سرمست شور و بی قراری

چو مجنون در هوای نی سواری

 

پر از عشق نیستان سینه او

غم غربت،غم دیرینه او

 

غم نی بندبند پیکر اوست

هوای آن نیستان در سر اوست

 

دلش را با غریبی،آشنایی است

به هم اعضای او وصل از جدایی ست

 

سرش بر نی،تنش در قعر گودال

ادب را گه الف گردید،گه دال

 

ره نی پیچ و خم بسیار دارد

نوایش زیر و بم بسیار دارد

 

سری بر نیزه ای منزل به منزل

به همراهش هزاران کاروان دل

 

چگونه پا ز گل بردارد اشتر

که با خود باری از سر دارد اشتر؟

 

گران باری به محمل بود بر نی

نه از سر،باری از دل بود بر نی

 

چو از جان پیش پای عشق سر داد

سرش بر نی،نوای عشق سر داد

 

به روی نیزه و شیرین زبانی!

عجب نبود ز نی شکرفشانی

 

اگر نی پرده ای دیگر بخواند

نیستان را به آتش می کشاند

 

سزد گر چشم ها در خون نشیند

چو دریا را به روی نیزه بیند

 

شگفتا بی سر و سامانی عشق!

به روی نیزه سرگردانی عشق!

 

ز دست عشق عالم در هیاهوست

تمام فتنه ها زیر سر اوست

 

«قیصر امین پور»

به بهانه سالگرد دوچرخه

دوم راهنمایی بودم که ناتور دشت را خواندم.وقتی تمامش کردم سرم سنگین شده بود،فکر می کنم اگر نظرم را می پرسیدند می گفتم:کتابی پر از مسائل جنسی.

بعدها که دوباره ناتور دشت را خواندم یکی از محبوب ترین کتابهای زندگی ام شد.

سر بابالنگ دراز هم همین بلا آمد.این یکی را دبستان که بودم خواندم و چه قدر به نظرم کشدار آمد.

نه اینکه کتاب کودک و نوجوان خوب نبود،بود!جان کریستوفر و قصه های مجید و کودکی کدی بود.

نیکولا کوچولو و خاله عروسک من و قهرمان آرمانهای کوچک هم.

فقط انگار یک جورهایی بلد نبودم نوجوانی کنم،دوست داشتم زودتر بزرگ شوم و به بیست سالگی جادویی برسم!

یازده دوازده ساله که بودم اینترنت نداشتیم،با کامپیوتر علاء الدین بازی می کردم.ضبط را برده بودم توی اتاقم،آریان گوش می دادم و پری زنگنه!

نوجوانی من مثل نوجوانی دور و بری هایم نبود.که توی گوشی موبایلشان ساسی مانکن ریخته اند.که فیلم موردعلاقه شانhigh school musical  است و توی جشن تولدهایشان «چه جوری،اینجوری»می گذارند.

نوجوان که بودم به جای تمام اینها یک خوشبختی بزرگ داشتم.دوچرخه داشتم!پنج شنبه ها به عشق دوچرخه از خواب بیدار می شدم.دوچرخه به نوجوانی من معنا داد،به سیزده سالگی ام. از پانزده دی 1379 تا حالا که بیست و یک ساله ام یاد گرفته ام که می شود نوجوان بود،توی یک حفره ای بین کودکی و بزرگسالی گم نشد.

توی این حفره گم شدن خیلی دردناک است!اینکه آدم تکلیف خودش را نداند،شعر خودش را نداشته باشد،کتاب خودش را نخواند،فیلم خودش را نبیند...

دوچرخه در اولین سالهای انتشارش یک جشن بزرگ گرفت،جشن دوچرخه طلایی.نوجوانها را دید،فهمید می شود به آنها اعتماد کرد.ما صد و ده داور نوجوان بودیم که کلی کتاب خواندیم و از بین آنها کتاب سال نوجوان انتخاب کردیم!

(هر چند من هنوز نفهمیدم بر چه مبنایی به من باغ مارشال حسن کریم پور را دادند که بخوانم و جایی دیگر گلی ترقی را.باغ مارشال از این داستان عشقی های مزخرف بود و جایی دیگر را هم اصلا نفهمیدم.هیچ کدامشان انتخاب نشدند.فکر کنم چون کتاب نوجوان نبودند!)

دیده اید این روزها چه کتابهای نوجوان خوبی چاپ می شود؟

«با کفش های دیگران راه برو،شارون کریچ،ترجمه کیوان عبیدی آشتیانی،نشر ونوشه»

«خانه ی خودمان،سینتیا کادوهاتا،ترجمه شقایق قندهاری،نشر افق»

«طبقه ی هفتم غربی،جمشید خانیان،نشر افق»

و...

اما کسی نوجوانی نمی کند دیگر انگار،همه از روی نوجوانی می پرند.ما فیلم خوب داشتیم برای دیدن،سینمای کودک و نوجوان نمرده بود.کلاه قرمزی و پسرخاله،گلنار،مدرسه پدربزرگها،مریم و میتیل،بچه های آسمان،چکمه،کیسه برنج و...

خوب نیست آدم لذت چهارده ساله بودن را نچشد،لذت رویاهای سبز داشتن.لذت عاشق شدن یواشکی،لذت دور از چشم ناظم جوراب کوتاه پوشیدن.

پانزده دی تا آخر دنیا برایم مبارک است.به خاطر حضور دوچرخه ای که برایم فراتر از کاغذ و رنگ و صفحه است.مترادف است با شیرین ترین سالهای زندگی ام،که یاد گرفته بودم نوجوانی کنم و به خودم و روزهایم ایمان داشته باشم. 

هنوز هم دوچرخه می خوانم،هنوز هم پنج شنبه ها صبح به امید دوچرخه از خواب بیدار می شوم و امیدوارم هیچ وقت یادم نرود که چهارده ساله بودن چه مزه ای دارد! 

برای «واو»

سلام

هوای تهران این روزها خیلی بد است.هر وقت میدان آزادی پیاده می شوم می خواهم بالا بیاورم از بس دود می ریزد توی حلقم.

حالا نشسته ام تا برایت بنویسم.دوست داری اسمش را نامه بگذاری،بگذار!

خیلی وقت گذشته است.انگار هزار سال پیش بود و من دیگر بغض نمی کنم وقتی یادم می آید قبلا هیچ چیز به پیچیدگی حالا نبود.لیلا امروز نشسته بود و با خمیر بازی،ابر و خورشید درست می کرد.من نگاه می کردم و فکر می کردم نفیسه هم دلتنگ شده لابد.نفیسه چیزی نگفت،من هم.به ابر و خورشیدهای لیلا نگاه کردیم و من هی دعا می کردم باران ببارد.

راستی خبرها به تو هم می رسد؟خبر عروسی «سین» مثلا؟ما آن شب کلی دست زدیم و چیزی توی گلویم بود که اسمش بغض نبود،دلتنگی بود برای زنگ های ناهاری که می نشستیم دور هم و من همیشه خورشت کدو داشتم.سین یک مچ بند سفید داشت،مثل بازیکن های بسکتبال و من چه قدر دلم می خواست یک روز دیگر با سین حرف نزنم.چه قدر دوست داشتم دوستم فقط برای خودم باشد و با هزار نفر دیگر شریکش نشوم.بعد با هم دعوا کردیم و معلم جغرافی سر کلاس یادداشت هایمان را توقیف کرد.من هی نگاه های نگران سین را پشت سرم می دیدم.روزی که با هم آشتی کردیم از زخم پایم خون می آمد و من لنگ لنگان داشتم می رفتم دفتر بتادین بگیرم که دیدم دلم چه قدر زیاد برایش تنگ شده.نشستم وسط پله ها و گریه کردم و همه فکر کردند پایم چه قدر درد می کند.سین برگشت و پای من هم خوب شد،جای زخمم هنوز مانده اما.

راستی،من یک خانه کشف کردم که انگار یک راست از قصه ها پریده بود بیرون.اسم خیابانش را یادم رفته،پریروز بود که دیدم هوای دانشگاه دارد خفه ام می کند.زدم بیرون و هی رفتم و رفتم.از کلی کوچه و خیابان رد شدم که اسمشان را نمی دانستم،کلی عابر توی بلوار کشاورز از جلوی پایم رفتند کنار و چند نفر خیره شدند به اشکهایم.یک روز دوباره پیدایش می کنم حتما.مگر توی دنیا چند تا خانه هست که پر از پیچک باشد؟شیروانی داشته باشد و یک ماشین قرمز خیلی قدیمی پارک باشد تویش که لابد راه هم نمی رود.

حوض هم داشته باشد،و از توی خیابان پیدا باشد که چه قدر آبی است.

خانه آجری بود با پنجره های چوبی و من آنقدر ایستادم جلویش و نگاهش کردم که دیدم دوباره می توانم برگردم دانشگاه،اشکهایم هم بند آمده بود.

آن وقت ها وقتی نامه می نوشتم برایت،تهش اضافه می کردم زود برگرد.حالا حرفم را پس می گیرم،همانجا بمان و از همان دور مواظبم باش.می ترسم دودهای این اطراف تو را هم خاکستری کند.