-مییام میزنم تو دهنت ها بیشعور.
خانمه دارد بین جمعیت شنا میکند که بیاید دختره را بزند.
-خجالت بکش،زشته،جای نوه ته.
-ببخشش حالا،بچهس،یه غلطی کرد.
خانمها نمی گذارند خانمه دختربچه ای را که بدون نوبت سوار شده کتک بزند.
طوری میچرخم که سرم رو به پنجره باشد.کمی هوا فقط،چند تا پا را لگد میکنم تا موفق میشوم چند درجه ناقابل بچرخم.
خب،حالا مشکل بعدی که باید حلش کنم،نقطه ی تعادلی.اتوبوس ترمز میکند،من پنجاه متر به جلو پرت میشوم،در حالی که بقیهی آدمها صاف سر جایشان ایستادهاند و به من نگاه میکنند که پنج جا را گرفتهام بلکه با ترمز بعدی از شدت ضربهای که به نفر کناریام میزنم کم کنم!
بعد من نمیدانم چرا آدمها فکر میکنند مردم خوششان می آید هی خودشان را پرت کنند روی نفر بغلی،یا آنقدر نزدیک بایستند که صدای چرق چرق آدامس جویدن کناریشان را تا مقصد تحمل کنند.خب نمیبینید جا نیست؟!مرض که ندارند ملت پنج دقیقه یک بار بچسبند به شما!لابد کسی میخواهد پیاده شود و دارد از پشت بنده خدایی رد میشود،طرف هم مجبور است کمی خودش را مچاله کند،حالا از بد تصادف کمی با شما برخورد می کند!حالا هی داد بزنید :کمر منو شکستی،خودتو یه کم بکش اونورتر فلان فلان شده!
فکر میکنید فردا سر خودتان نمیآید؟BRT است دیگر،همه چیز ممکن است!خوب است فردا وقتی خوردید به کسی نگاه جگرخراش تحویلتان بدهد و بلند بلند فحش حوالهتان کند؟
اصلا این BRT آدم را قسی القلب میکند!نگاه های زهرآگین اطرافیانتان را دیدهاید وقتی موفق به نشستن میشوید و آنها هنوز سر پایند؟
جوک مربوطه:میدونی BRTمخفف چیه؟بچسبی رسیدی تهرانپارس!
جوک غیرمربوطه:مصیبت عظیمی است روزی دوبار سوارBRT شدن و من این مصیبت عظیم را تحمل میکنم،تحمل کردنی!
من خوشحال آمدم پای کامپیوتر تا بنویسم چه قدر درباره الی عالی بود.فراتر از عالی و من که هنوز گیج دیدنش هستم.آمدم بنویسم سر صف بلیت(که اتفاقا خیلی هم خلوت بود و من نیم ساعت قبلش خبر شدم سینما بهمن درباره الی دارد و نفر ششم اینها بودم توی صف.)داشتیم درباره اسکار حرف می زدیم و یک پسری که تمام فیلمها را دیده بود برگشت پرسید این اسکار را کدام کشور برگزار می کند؟
بابا داشت اخبار می دید،بعد شنیدم نویسنده مردمی درگذشت.با کنجکاوی و البته نگرانی سرم را برگرداندم ببینم یعنی چه کسی است این بار؟
باورم نشد.هنوز هم باورم نمی شود.مگر می شود؟منوچهر احترامی؟
حالا چه می شود مامان؟حالا که نه آقای صابری هست،نه عمران صلاحی و نه منوچهر احترامی.
چه می شود جدی؟
مرتبط:
*کار سختی نیست، همین شعرش را همه در وبلاگ بگذاریم
توی ده شلمرود
حسنی تک و تنها بود
حسنی نگو بلا بگو
تنبل تنبلا بگو
موی بلند روی سیاه
ناخن دراز واه واه واه
نه فلفلی نه قلقلی
نه مرغ زرد کاکلی
هیچکس باهاش رفیق نبود
تنها روی سه پایه نشسته بود تو سایه
باباش میگفت: حسنی میای بریم حموم؟
نه نمیام نه نمیام
سرتو می خوای اصلاح کنی؟
نه نمی خوام نه نمی خوام
کره الاغ کدخدا
یورتمه می رفت تو کوچه ها
الاغه چرا یورتمه میری؟
دارم میرم بار ببرم
دیرم شده عجله دارم
الاغ خوب و نازنین
سر در هوا سم بر زمین
یالت بلند و پرمو
دمت مثال جارو
یک کمی به من سواری میدی؟
-نه که نمیدم
چرا نمیدی؟
واسه اینکه من تمیزم
پیش همه عزیزم اما تو چی؟
موی بلند روی سیاه
ناخن دراز واه واه واه!
غاز پرید تو استخر
تو اردکی یا غازی؟
من غاز خوش زبان
میای بریم به بازی؟
نه جانم
چرا نمیای؟
واسه اینکه من
صبح تا غروب
میون آب کنار جو
مشغول کار شستشو
اما تو چی؟
موی بلند روی سیاه
ناخن دراز واه واه واه
در وا شد و یه جوجه
دوید و اومد تو کوچه
جیک جیک کنان
گردش زنان
اومدو اومد پیش حسنی
جوجه کوچولو
کوچول موچولو
میای با من بازی کنی؟
مادرش اومد قدقدقدا
برو خونتون تو رو به خدا
جوجه ریزه میزه
ببین چقد تمیزه؟
اما تو چی؟
موی بلند روی سیاه
ناخن دراز واه واه واه
حسنی با چشم گریون
پا شد و اومد تو میدون:
آی فلفلی آی قلقلی
میاین با من بازی کنین؟
نه که نمیایم
چرا نمیاین؟
فلفلی گفت:
من و داداشم
و بابام و عموم
هفتهای دو بار میریم حموم
اما تو چی؟
قلقلی گفت:نگاش کنین
موی بلند روی سیاه
ناخن دراز واه واه واه
حسنی دوید پیش باباش
حسنی میای بریم حموم؟
میام میام
سرتو میخوای اصلاح کنی؟
میخوام میخوام
حسنی نگو یه دسته گل
تر و تمیز و تپل مپل
الاغ و خروس و جوجه غاز و ببعی
با فلفلی با قلقلی با مرغ زرد کاکلی
حلقه زدن دور حسن
الاغه میگفت:
اگه کاری نداری بریم الاغ سواری
خروسه می گفت:
قوقولی قوقو قوقولی قوقو
هر چی میخوای فوری بگو
مرغه میگفت:
حسنی برو تو کوچه
بازی بکن با جوجه
غاز میگفت:
حسنی بیا با همدیگه بریم شنا
توی ده شلمرود
حسنی دیگه تنها نبود
خواب دیدم که همه چیز کلی برگشته عقب.به روزهایی که تو نبودی هنوز،ما از شیرینیفروشی نزدیک پارک خرید میکردیم و من مانتوی زیتونیرنگ راهنمایی تنم بود و از کفشهای بندی بدم می آمد.
شاید به خاطر دیدن بنجامین باتن بود که با تمام اینها پوست دستم چروک خوردهبود و هی فکر میکردم الان که از خواب بپرم دوباره صاف میشوم و تنم هیچ مانتوی زیتونی نیست.
می دانستم که خوابم،و «هیچ وقت هیچ چیز همین حالا نیست».
بیدار که شدم یادم آمد عصر جمعه است.مامان رفته دوچرخه سواری،هر چه گفتهبود بیا من گوش ندادهبودم.
کتاب فرار آلیس مونرو کنار دستم بود،هوا یک جورهایی راکد و مانده بود،نفس می گرفت و من فکر میکردم خب من دلم میخواست امتحانات تمام شود که چه کار کنم؟خودم را حبس کنم توی خانه، هی فیلم ببینم و کتاب بخوانم؟
انبوه کتابهای نخوانده پیش رو،فیلم های ندیده و من میدانم تمام این هفته را دراز می کشم توی تختم و هی خوابم میبرد و توی تمام خوابها مانتوی زیتونی تنم است.تصویر کج و کوله ی دختری که بند کفش هایش باز مانده و دستی که سرد است،خیلی سرد.
از ستاری که سرازیر میشوی به سمت اکباتان،وسط میدان کنار پل یک مجسمه است.هیچوقت شبیه دفعه پیش نیست.گاهی شکل دو تا لک لک است که به جایی چشم دوختهاند،گاهش شکل دو تا آدم که سرهاشان کنار هم است.گاهی شبیه پرندههای آمادهی پرواز.
نمی دانم؛اما من هردفعه جور دیگری میبینمش،جوری که دفعه قبل نبوده.
آدمها هم همین طورند لابد.از هزار طرف،هزار جور میشود نگاهشان کرد و هیچ بار شبیه دفعه قبلشان نیستند.مثل تکه های پازل که بچینیشان کنار هم.چه کسی تمام تکههای پازل آدمهای دیگر را دارد تا شکلش را کامل،بدون هیچ عیب و نقصی بسازد؟
آدم های دیگر نه،خودش اصلا.
گاهی بعضی تکههای پازلم چروک میشود،خیس میشود،میماند زیر باران و هیچ جور سر جایش نمیماند،گوشههایش جمع میشود،گاهی از خط میزند بیرون.گمشان هم میکنم،جایی جا میمانم که نمیدانم کجاست.
هر آدمی جوری تکه های آدمهای دیگر را سر هم می کند.لابد توی ذهن هرکدام از شما تصویر من با دیگری فرق دارد خب.
میدانم که خیلی ها اینجا را می خوانند.از بچه های دانشگاه،فامیل،دوست های قدیمی...
گاهی جا میخورم که فلان آدم هم اینجا را میخواند یعنی؟
میدانم خیلی هم هستند که من خبر ندارم آدرس وبلاگم را دارند.
نمیگویم برایم مهم نیست اصلا،چرا هست!گاهی از نظرهای ناشناس و بدون اسم میترسم که مرا خیلی خوب میشناسند و من نمیدانم پشت کلماتی که روبه رویم هست چه کسی پنهان شده.
با خودم فکر میکنم دلیلی ندارد دنبال این باشم تا کشف کنم این آدم کیست که اینجوری در مورد من فکر میکند.تکههای پازل مرا اینجوری چیده کنار هم خب.این وبلاگ هم چیزهایی میدهد دستش که قبلا نداشته،چیزهای سادهای مثل من فلان فیلم و فلان کتاب و فلان آدم را دوست دارم و فلان روز ناراحت بودم و چه چیزهایی خوشحالم می کند.
نمیتوانم بنشینم کنار دست تمام آدمهایی که میشناسم و بگویم مرا درست بچینید کنار هم لطفا!
نمیتوانم اعلام عمومی کنم که اگر قرار است در موردم قضاوت کنید بیایید روبهرویم بایستید و به خودم بگویید.دیگر این نظرهای بینام چیست؟
یعنی پازل مرا چه شکلی ساختهاید توی ذهنتان؟
پیوست:دقت کردین من فاصله،نیم فاصله رعایت کردم؟!