تنها صداست که می ماند...

کلاس ارف.یه پسره بغل دستم نشسته بود.من،یه دختربچه ی ۶ ساله.معلممون گفت:کسی چیزی نگه تا من حرفام تموم شه.درسمون در مورد بلز بود.پسره آروم در گوشم گفت:بزن رو بلز.با چوب بلز کوبیدم روش.دنگش در اومد.خانمه چشم غره رفت و به حرفاش ادامه داد.بعد از پنج دقیقه پسره گفت:بزن رو بلز.من هم زدم و صدا،مثل یه جیغ ممتد و آروم توی کلاس پیچید.خانمه سرمون داد زد و چوبامونو توقیف کرد.

معلم تمرکز کرد و به حرفاش ادامه داد.پسره یه مداد داد دستم و گفت:با این بزن.زدم.با مداده کوبیدم روی بلز.دنگگگ.........خانمه جیغ کشید.مداد و بلزهامونو گرفت و جفتمونو از کلاس بیرون کرد.پسره خندید.سکه های یک تومنی ته جیبمون رو گذاشتیم روی هم و دو تا آبنبات قهوه ی آیدین خریدیم.از اونروز دیگه نرفتم کلاس ارف.اما صدای دنگی که توی گوشم پیچید و سکوت کلاسو شکست،از دوست داشتنی ترین صداهای زندگیمه.

توضیح:البته این طبل است نه بلز!

پی نوشت:داستان نبود که،خاطره بود!

در گذر...

می دانم.برف سپید است.زیباست و پر از طراوت و سادگی.اما رد پاهای جا مانده در برف دلتنگم می کند.انگار روزی،کسی رفته و از یاد برده خاطراتش را هم با خود ببرد.

می دانم،باران پاییزی که می بارد دنیا رنگ دیگری می گیرد،اما در روزهای بارانی عابران از یاد می برند سهمی از چترشان را به دیگری تعارف کنند.

می دانم،تابستان پر از رنگ است،اما روزهای کشدار و کسالت آور گاهی آنقدرخمیازه می کشند که انگار قرار نیست شب بیاید.انگار دیگر خبری از ستاره ها نیست.

می دانم،با یک گل بهار نمی شود.اما بهار برای آمدن بهانه نمی خواهد.

و این روزها گاهی طعم گس تابستان را می گیرند.گاهی پاییز می شوند بی حوصله و پر از برگ های زرد.گاهی زمستانی می شوند،با برفی که زمین را سپید می کند و خاطراتی که روی برف سر می خورند.گاهی هم لحظه ای هست که بهار باشد،گاهی از لابه لای کتابهایم سرک می کشد و گاهی پشت درها پنهان می شود.لحظه ای که برای آمدن بهانه نمی خواهد.فقط باید چشمانت را ببندی و از لابه لای سرما و گرما و خزان جوانه بزنی.گوش کن!بهار را می شنوی؟

خونه باهار کدوم وره؟

هجوم غریبی از روزهای دور.
امروز دوچرخه هایم را ورق زدم.به یاد روزهای سیزده سالگی که پنجشنبه هایم طعم شیرین دوچرخه داشت.
دیروز ایمان آوردم که سیزده به در تلخ ترین روز دنیاست.وقتی پولک ها را از روی تخم مرغ های رنگی می کندم.
پیک شادی نداشتم که دلم شورش را بزند.تاریخ ادبیات پانصد صفحه ای جلویم باز بود که هیچ عکسی برای رنگ کردن نداشت.
امروز رسما دانشگاه را تعطیل کردم و نشستم خانه به یاد پارسال که بی خیال کنکور انتظار جام جهانی را می کشیدم.
پارسال تمام عید مدرسه بودم.کلاس تست.ردیف آخر می نشستم و حسرت فیلم های ندیده را می خوردم.
به جایش با بچه ها شعر اشتراکی می گفتیم و خنده های اشتراکی.
امسال بی حوصله در خانه حسرت دقیقه های تلف شده را می خوردم وقتی به تلویزیون خاموش زل زده بودم.
و پنج شنبه عروسی زهراست و تسلیم شده ام در برابر زمان و بهار عجب زمستانست!


پی نوشت:

۱.امروز یک کتاب خواندم.بگذریم.بهناز علی پور گسکری.نشر چشمه.مجموعه ی داستان کوتاه.
شیوه روایتش را شدید دوست داشتم.

برف می بارد بر دامان سبز بهار

پارک جمشیدیه.نوروز ۱۳۸۶

اخراجی

اخراجی ها.سینما سپیده.ساعت 10.کنترلچی می گه هر جا دلتون خواست بنشینین.زیر گوش مامان می گم:یادته 5 فروردین دو سال پیش دو تایی رفتیم بوتیک؟

 

اخراجی ها.سینما سپیده.سالن تاریک،سینمای خلوت.

 

اخراجی ها.جنوب شهر و خاطرخواهی و لات بامعرفت.شوخی هایی که قهقهه های بلند دنبالش نیست.گاهی تکراری می شن،گاهی توی ذوق می زنن،گاهی تعجب زده ت می کنن و اگر می خندی هم به خاطر شیرین کاری بازیگرهاست نه هنر نویسنده.ارژنگ امیر فضلی واقعا خوب بازی می کنه در نقش یک معتاد و امین حیایی در نقش یک دزد.

یک مشت لات و سیگاری و قمار باز دارن می رن جبهه.با بازوهای خالکوبی شده.از اول مشخصه قراره متحول شن.یا حتی احتمال شهادت هم هست.شعارهایی که به شوخی های فیلم نمی چسبن.لاتی که با همون گالش پاش می ره روی میدون مین و تو می مونی مگه توی جبهه چهار تا لباس جنگی پیدا نمی شده که این گروه با همون کاپشن های چرمی و زنجیر های گردن اومدن جبهه؟

یا مگه سال شصت و هفت شال با هدبند بوده که مامان دکتره سرش کرده؟

وقتی تانک از روی آدم ها رد می شه و پاهاشون رو قطع می کنه.وقتی جنازه ها رو می بینی فکر می کنی کجای از کرخه تاراین برای نشون دادن جنگ از صحنه های دلخراش استفاده کرده بود؟ و برای نشون دادن درد و عظمت جنگ.اخراجی ها ظرافت نداشت.در نشون دادن صحنه های دلخراش،نشون دادن تحول آدمها،نشوندن شعارها و دورویی بعضی جانماز آب کش ها کنار شوخی ها و بی ریایی رزمنده ها.فاقد ظرافت در اعتراض کردن برای سیمرغی که اصلا حقش نبوده.(من جای ده نمکی بودم اگر سیمرغ می گرفتم اعتراض می کردم!)

اینقدر شهادت مجید سوزوکی سر هم بندی شده بود که گریه ی کسی در نیومد.

 

اخراجی ها.شکستن رکورد فروش.به خاطر لبخندهایی که به لب مردم می یاره توی این روزهای بی لبخند.