رفتم که دیگر برنگردم

داشتم محمد نوری گوش می‌دادم.


همین جوری که توی اتاق می‌چرخیدم  تا برای مهمانی آماده شوم، رفتم روتختی‌ام را صاف کنم که دیدم پاره شده.

مامانم برایم آورده بود، سوغاتی از هند. رویش آیینه کاری داشت... یکهو گریه‌ام گرفت. تازه ای میل یاسمین را خوانده بودم، دیده اید گاهی انگار بار تمام دنیا می‌آید روی شانه‌هاتان؟ همین حال را داشتم.

نشستم روی تخت، با دستم با روتختی پاره پاره بازی کردم...باید بلند می‌شدم، وسایلم را جمع می‌کردم و راه می‌افتادم.

اما انگار از تمام دنیا دور افتاده بودم، از آدم‌هایش، از مهمانی‌ها، از دوستی‌ها، از سفر، از بهانه‌های کوچک خوشبختی، از کتاب‌ها، فیلم‌ها، انگار از تمام دنیا فقط همین موسیقی مانده بود که داشت می‌خواند:
من قصه‌ی اندوه و دردم/ رفتم که دیگر برنگردم

دستم گیر کرده بود لای شکاف روتختی، نمی‌خواستم بلند شوم، می‌خواستم همان جا بمانم، سال‌های سال...