۱. دلم میخواد بنویسم... دلم میخواد یک عالم بنویسم.
هی این صفحه رو باز میکنم و بعد میبندمش. هزار بار باز میکنم و میبندم.
دلم تنگ شده... برای هزار تا چیز، یکی ش نوشتن از روزمرگی هاست...
انگار یک سری تصویرها هست که فقط کلمه حفظشون میکنه. نه کلمههای گفتنی، کلمههای نوشتنی.
نه عکس، نه نقاشی، نه گفتن... فقط باید نوشت و نوشت و نوشت.
۲. دیروز یاد اون روزی افتاده بودم که میخواستیم با نگار بریم شهر کتاب نیاوران، که یکهو بارون زد، بارون شدید... سر تا پامون خیس شده بود، ماشین نبود، انگاری موهای نگار زیر بارون فر خورده بود... من دلم میخواست جیغ بزنم، دست نگار رو بگیرم، همین جوری ولیعصر رو بالا و پایین کنیم، هی بدویم و چالههای رنگین کمونی رو رد کنیم.
یا سال سوم دبیرستان که سمانه و زهرا قابلمه غذام رو خالی کردن توی استخر خالی حیاط مدرسه. می گفتن هر روز خورشت کدو آخه؟ همین جوری لپه و کدو پخش شده بود کف استخر خاک گرفته... کلی خندیدیم، بعد نشستم باهاشون زرشک پلو با مرغ خوردم. دلم تنگ شده برای سمانه، برای زهرا... برای وقتهایی که میرفتیم توی دستشویی مدرسه "بیسرزمینتر از باد" میخوندیم. برای خندههای بلندمون، برای جوکهای مسخرهای که سر کلاس میگفتیم تا وقت بگذره... یک بار من و سمانه یک زنگ عربی رو همین جوری تموم کردیم... اینقدر جوک گفتیم که زنگ خورد، معلممون هیچی نمیگفت، همین جوری میخندید فقط...
از این چیزها زیاده، گاهی فکر میکنم سرم رو که باز کنم همه ش همینه... یک عالم تصویر و خاطره از یک عالم دوستیهای دور، روزهای دور، خوشبختیهای دور...