گودر؟ رفته دیگه برنمی‌گرده

من؟ آدم جا ماندن. جا ماندن توی زمان، توی مکان...
آدمی هستم که دست خودم را می‌گیرم و هی جا می‌گذارم. تکه تکه شدنم برای همین است لابد...برای همین است که این‌قدر زخم دارم.
برای همین است که دیگر می‌ترسم...از آدم‌های جدید، از مکان‌های جدید...من بیشتر از هر چیزی توی دنیا از "از دست دادن" می‌ترسم، از جا ماندن.
امروز کشف کردم می‌توانم سال‌های سال‌ برای یک مساله‌ی واحد مرثیه سرایی کنم و خسته نشوم. مثلا؟ دلتنگی برای دانشگاه.
رفته بودم دانشگاه، در کلاس 442 باز بود، همان کلاسی که بیشتر از همه‌ی کلاس‌ها دوستش دارم. آرام خزیدم تو، آقای شاعر داشت حرف می‌زد، امروز خیلی شبیه شعر بود. گاهی وقت‌ها بدجور دکتر شفیعی است...امروز بیشتر شاعر بود...چه جوری توضیح بدهم؟ مهم نیست...
فقط بعد چند لحظه از کلاس زدم بیرون. دلم گرفته بود.
داشتم فکر می‌کردم کاش توی غار زندگی می‌کردم. جز خودم و غارم کسی و جایی را نمی‌شناختم.
من؟ آدمی هستم که هنوز نرفته دلتنگم. وای به حال روزی که بروم...

خاطرت هست؟

.

سلام...