تهران
رو بغل کنیم، ناز و نوازش کنیم، براش آواز بخونیم، دستش رو بگیریم،
بندازیمش توی ماشین لباسشویی، هی بچرخه، بچرخه، بچرخه...بیرون که اومد صاف و
صوفش کنیم، پهنش کنیم لبهی پنجره، خورشید رو صدا کنیم، وسط زمستون بتابه،
بتابه، بتابه... پهن شه روی تهران، براش کتاب رنگآمیزی بخریم، بدیم دستش
که دوباره رنگها رو یادش بیاد... بعد شاید بارون اومد، شاید رنگین کمون
زد، شاید تهران دوباره شهری شد که دم غروب راه بشه راه افتاد توی
خیابونهاش و دست کشید روی شمشادهای خیس و ترد و بارون خورده...برادر،
خواهر، خاطرت هست؟