عصر
همینجوری داشتم توی سرم برای خودم در مورد امسال مینوشتم. داشتم فکر
میکردم، به بهارم...به آن روزهای سخت طولانی که بیشتر شبیه زمستان بود. به
خودم که چهقدر جنگیدم برای سرپا ماندن، برای کم نیاوردن...توانستم؟
نمیدانم. یاد آن روزی افتادم که توی ایستگاه متروی امام خمینی نشسته بودم
روی زمین و نمیدانستم به کی زنگ بزنم که بیاید نجاتم بدهد... درد توی تنم
بود، بغض توی گلویم. تو انگار کن که بهار تونل بود، من هی میرفتم و به روشنایی نمیرسیدم...آخ از اردیبهشتی که دست کمی از جهنم نداشت برایم.
روشنایی کمکم آمد سراغم، پاورچین پاورچین. شاید هم خودم پیدایش کردم،
نمیدانم. رسیدم به تابستان، به گذراندن یک روز کنار نویسندهی محبوب و
دوستداشتنیام، که هی راه بروی و اسپانیای بشنوی و به خودت بگویی بالاخره
رسیدم. که توی دلت پر از آرامش باشد، پر از قرار.
به پاییز، آخ به
پاییز، به رسیدن به بچهها. به شوق معلم بودن، به اینکه یکهو دلت برای
دویست نفر بلرزد. نگران خوشی و ناخوشیشان باشی.
اصلا یکی از روزهای
پاییز بود که زندگی رنگ دیگری گرفت، که امتدادش رسید به زمستان، که خودم را
نگاه کردم و دیدم کنار یک نفر دیگر نشستهام و با هم بودنمان را انتظار
میکشم.
داشتم با خودم فکر میکردم اگر قرار باشد یک سال دیگر را در زندگیام تکرار کنم میتوانم بگویم 1392، با اطمینان؟
راستش ته دلم به دختری که بهار را از سر گذراند و به زمستان رسید افتخار
میکنم، به دختری که برای سرخوشیاش، شادیاش، آرامشش جنگید... دختری که
بیش از همه چیز توی دنیا "قرار" طلبید و آرام گرفتن.
دختر نشست و توی
ماهی که بیشتر از تمام سال دوستش دارد خودش را مرور کرد و فکر کرد میشود
بهار پیش رو امتداد قرارش باشد؟ میشود سبز ماند و سبز نفس کشید؟
مریم
دوشنبه 19 اسفندماه سال 1392 ساعت 11:09 ب.ظ