هیچ وقت دلم اینقدر نوشتن نمی خواسته که امشب،که الان.همای دارد می خواند:یاران هوار،مردم هوار،از دست این دیوانه یار،از کف بدادم اعتبار...
دلم می خواهد بروم،نمی فهمم چرا هیچ کدام از این جاده ها سهم من نیست.سهم من از رفتن فقط اتوبوس های بی آر تی است که پشت چراغ قرمز می مانند و می مانند و آفتاب با تمام زورش پهن می شود روی شیشه هایش...
اصلا چرا رفتن؟بیا شجاع باشیم،بیا نترسیم و بگوییم که رفتن نه،فرار.
نمی توانم فرار کنم..سنگینم،به قدر بیست و دو سال زندگی سنگینم.چهار،پنج تا دفتر خاطرات سیاه کرده ام،بیست و دو دوره قبض موبایل برایم آمده،سه تا آلبوم عکس دارم،امروز یک جعبه گیره کاغذ و صابون گلیسیرین و دستمال جیبی خریده ام و فردا می خواهم بروم بلوز خنک بخرم و گلدانی که دارد خشک می شود را ببرم مریض خانه ی گلها و کتاب خواب خوب بهشت را بخرم و فرندز سه را از دوستم بگیرم و بارم را سنگین تر کنم.
یک روز می روم،فرار هم نمی کنم،با آرامش می روم...تمام خودم را جا می گذارم این طرف خیابان...خودم را با تمام اندوه ها و عاشقی ها و خاطره ها و گیره کاغذها و گلدان ها و تقویم ها و قاب عکس ها می گذارم این طرف خیابان.دست من سبکبال را می گیرم و خوش خوشان که رد شدیم،قول می دهم،قول می دهم برای آدمی که آن طرف مچاله شده دستی از سر مهربانی،نه ترحم و دلسوزی،تکان دهم.اما بعدش می روم،باید بروم...
زل زده بود به دوربین و توی چشم هایش چیزی موج می زد که شادی نبود.یعنی نمی توانست شادی باشد،با آن مقنعه ی تنگ که روی پیشانی اش را پوشانده بود و آن روپوش سبز بدرنگ که به تنش زار می زد.
اسمش را به من نگفت.قبل از اینکه بنشانمش جلوی دوربین دست کشیدم روی سرش و پرسیدم:اسمت چیه عزیزم؟
نگاهم کرد،انگار از چیزی یکه خورده یا ترسیده باشد.نگاهش برای مدتی طولانی ماند روی صورتم،همان نگاهی که تهش چیزی موج می زد.
سعی کردم خودم را بی توجه نشان دهم.رفتم سراغ دوربین و سه پایه و مشغول آماده کردن وسایل شدم.سوت هم می زدم که یعنی ببین،حواسم به تو نیست ها.بعد از چند دقیقه گفتم:صاف بنشین،آها…حالا یه لبخند کوچولو.
زل زد به دوربین.با همان چشمهای درخشان که چیزی تهش موج می زد.بعد که دوربین چلیک صدا کرد و نور زد توی صورتش،چشم هایش را بی هوا بست.بعد بازشان کرد و زد زیر گریه.یعنی ترسید؟رفتم طرفش،ناشیانه دستهایم را کشیدم روی سرش.روی همان مقنعه تنگ و چروک.بعد از چند دقیقه اشکهایش بند آمد.فکر کردم حالا چه کار کنم؟گفتم:فکر کنم چشمهات بسته افتاد توی عکس.حالا محض احتیاط دوباره می گیریم.چشمهات رو نبند.خب عزیزم،اگر قشنگ به دوربین نگاه کنی یه گنجیشک ازش می یاد بیرون.
نگاهم کرد.دهانش را باز کرد و با صدای لرزانی گفت:گفتی گنجیشک؟
-آره،گنجیشک.بقیه ی دوستهات هم بیرون منتظرن.کارمون طول کشید ها عزیزم.
-من بلدم بنویسم گنجشک.تازه،یه گنجیشکی رو می شناسم که پاهاش می لنگه،وقتی می خواد پرواز کنه یه بالش تکون نمی خوره خوب،نمی تونه زیاد بره بالا.
-جدی؟حالا آروم بشین.این عکسه رو که بعدا نگاه کنی می گی ببین این عکس جشن باسواد شدنم بود ها،همون خانومه گرفتش که دوربینش گنجیشک داشت،توی مدرسه.
-بعدا یعنی کی؟
در اتاق تقی صدا کرد.خانم ناظم بود:
-خانوم زود باشین لطفا،بقیه بچه ها منتظرن.الان اولیا می یان.اگر هر عکسی اینقدر طول بکشه که تا فردا صبح باید اینجا باشیم.جشن یک ساعت دیگه شروع می شه.
منتظر جواب من نماند.خیز برداشت به طرف دختربچه که دوباره بغض کرده بود:سپاهی،چرا مقنعه ات اینقدر چروکه؟به مادربزرگت گفتی جشن الفباست؟
با دست مقنعه ی دختر را صاف و صوف کرد و رو کرد به من:خانوم محترم عجله کنین.
از اتاق که داشت می رفت بیرون در پشت سرش جیر جیر کرد.
دختر جمع شده بود توی خودش.گفتم:صاف بشین.نگاه کن که گنجشکه رو بگیری وقتی می یاد بیرون.
صاف نشست و چشم هایش را دوخت به دوربین.صدای چیلیک دوربین که آمد نسیمی از لای پنجره وزید توی اتاق.سرم را که آوردم بالا،دیدم گنجشکی نشسته روی شانه های دخترک و جیک جیک می کند.
بهار ۱۳۸۷
*نمی دانم می شود بهش گفت داستان یا نه.
دیروز یکی از روزهایی بود که مامانم را خیلی زیاد دوست داشتم،با اینکه از صبح بیرون بودم و خیلی ندیدمش.شب داشتم فکر میکردم چهقدر خوب که من یک زمانی توی دل مامانم بودم،اینقدر نزدیک به او. لابد خیلی اذیتش میکردم اما خیلی دوستم داشته،برایش خیلی مهم بودهام...حتما!
تمام آدمها یکروزی توی دل مامانشان بودند،نوزاد بودند...یادشان نیست؟
فکر کردم خوب است پسفردا آدمها این را یادشان بیاید،شاید اینطوری یواشتر کتک بزنند و حواسشان باشد کسی که دارند تفنگ را سمتش نشانه میگیرند یکروزی یک نوزاد کوچک بی پناهی بوده که هر کس رد میشده لپش را میکشیده و مادر دلنگرانی دارد...بعد غلت زدم و فکر کردم تئوری مسخرهای است.بیپناهی ِ حالای آدمها با نوزادیشان چه فرقی میکند؟بلکه حالا بیپناهتر،تنهاتر...مگر آنموقع دنیا جز خوردن و خوابیدن و دستشویی و بغل مامان غان و غون کردن چه بوده؟
اما آدم چه میداند؟مگر کسی دوران نوزادیاش را یادش است؟همینکه از دنیای امن دل مامان بیرون بیایی یعنی بیپناهی...ها؟مگر این پست نبود...سندرم مرگ نوزادان در اثر اندوه...تا حالا آدم بزرگی در اثر اندوه مرده؟این که میگویند فلانی "دق کرد" همین است؟میشود اسمش را گذاشت "سندرم مرگ بزرگسالان در اثر اندوه"؟
هر آدمی،حالا،هر جای دنیا که هست،هر جایی که نشسته،هرقدر تنفر را دور خودش جمع کرده،هرقدر عشق را،یکروزی شبیه این عکس بالا بوده که این روزها هی توی گودر میچرخد،از آیتمزی به آیتمز دیگر...سرگیجه نگرفتهباشد؟از این همه آدم غریبه نترسیدهباشد؟
غلت بعدی را که زدم فهمیدم این حرفها به درد لای جرز دیوار میخورد وقتی پسفردا در پیش است و هیچکس نمیداند قرار است چه اتفاقی بیفتد...
کدامشان یادشان میآید یک زمانی توی دل مامانشان بودند و تفنگ دستشان نبوده و بیپناه بودند و محتاج؟
گفتن اینها به چه دردی میخورد؟یعنی من فکر میکنم آدمها نمیدانند از اول اینقدری نبودهاند؟
دست خودم نیست،پس فردا در راه است و تئوریهایم ته کشیده و کاش یکروزی برسد که آدمها مطمئن باشند وقتی از دل مامانشان میآیند بیرون،دنیای زیبایی منتظرشان است،دنیایی که گریه کردن ندارد و آفتاب دارد و پنجره و بهار و عشق و از این جور چیزها...بله!
+عنوان پست نام داستانی است از شمیم بهار.
کمی از غروب گذشتهبود که از تاکسی پیاده شدم.داشتم از جلوی محوطه رد میشدم و بازی بچهها را نگاه میکردم.
چهار تا دختر دبستانی نشستهبودند توی چمنها،با پیراهنهای نخی تابستانی.
یکیشان داشت میگفت ماه که این شکلی باشد هر آرزویی بکنیم برآورده میشود.
بلند شدند و زل زدند به ماه،من هم برگشتم و به ماه نگاه کردم،داشتم خودم را برای معجزه خواستن آماده میکردم.
بعد یکیشان یواش زمزمه کرد میدانستید که اگر یک ستاره خاموش بشود میمیرید؟
همینجوری گفت.جمله اش را عوض نکردم،گفت اگر یک ستاره خاموش بشود...
رویم را از ماه برگرداندم و آرزوهایم را نگه داشتم برای یک روز دیگر.
سوال:
۱. چند واحد دیکته دارین؟
۲. نه.پرسیدم چی می خونی؟
درخواست:
۱. یه شعری بگو توش تشکر از استاد باشه.می خوام بهش کتاب هدیه بدم،اولش بنویسم.
۲. یک انشا می نویسی؟در حد پنجم دبستان لطفا،«بهار را توصیف کنید.»
پیشنهاد جالب:
۱. بیا مشاعره کنیم.
۲. برامون فال حافظ بگیر.
فوق برنامه:
۱. این بچه رو می خوابونی؟سرگرمش کن.براش شعر و قصه بگو.