دیروز یکی از روزهایی بود که مامانم را خیلی زیاد دوست داشتم،با اینکه از صبح بیرون بودم و خیلی ندیدمش.شب داشتم فکر میکردم چهقدر خوب که من یک زمانی توی دل مامانم بودم،اینقدر نزدیک به او. لابد خیلی اذیتش میکردم اما خیلی دوستم داشته،برایش خیلی مهم بودهام...حتما!
تمام آدمها یکروزی توی دل مامانشان بودند،نوزاد بودند...یادشان نیست؟
فکر کردم خوب است پسفردا آدمها این را یادشان بیاید،شاید اینطوری یواشتر کتک بزنند و حواسشان باشد کسی که دارند تفنگ را سمتش نشانه میگیرند یکروزی یک نوزاد کوچک بی پناهی بوده که هر کس رد میشده لپش را میکشیده و مادر دلنگرانی دارد...بعد غلت زدم و فکر کردم تئوری مسخرهای است.بیپناهی ِ حالای آدمها با نوزادیشان چه فرقی میکند؟بلکه حالا بیپناهتر،تنهاتر...مگر آنموقع دنیا جز خوردن و خوابیدن و دستشویی و بغل مامان غان و غون کردن چه بوده؟
اما آدم چه میداند؟مگر کسی دوران نوزادیاش را یادش است؟همینکه از دنیای امن دل مامان بیرون بیایی یعنی بیپناهی...ها؟مگر این پست نبود...سندرم مرگ نوزادان در اثر اندوه...تا حالا آدم بزرگی در اثر اندوه مرده؟این که میگویند فلانی "دق کرد" همین است؟میشود اسمش را گذاشت "سندرم مرگ بزرگسالان در اثر اندوه"؟
هر آدمی،حالا،هر جای دنیا که هست،هر جایی که نشسته،هرقدر تنفر را دور خودش جمع کرده،هرقدر عشق را،یکروزی شبیه این عکس بالا بوده که این روزها هی توی گودر میچرخد،از آیتمزی به آیتمز دیگر...سرگیجه نگرفتهباشد؟از این همه آدم غریبه نترسیدهباشد؟
غلت بعدی را که زدم فهمیدم این حرفها به درد لای جرز دیوار میخورد وقتی پسفردا در پیش است و هیچکس نمیداند قرار است چه اتفاقی بیفتد...
کدامشان یادشان میآید یک زمانی توی دل مامانشان بودند و تفنگ دستشان نبوده و بیپناه بودند و محتاج؟
گفتن اینها به چه دردی میخورد؟یعنی من فکر میکنم آدمها نمیدانند از اول اینقدری نبودهاند؟
دست خودم نیست،پس فردا در راه است و تئوریهایم ته کشیده و کاش یکروزی برسد که آدمها مطمئن باشند وقتی از دل مامانشان میآیند بیرون،دنیای زیبایی منتظرشان است،دنیایی که گریه کردن ندارد و آفتاب دارد و پنجره و بهار و عشق و از این جور چیزها...بله!
+عنوان پست نام داستانی است از شمیم بهار.
چه قشنگ نوشتی.
اما فکر می کنم، کسی که تفنگ به دست گرفته،کسی می زند، می کشد،له می کند، در حالیکه باید گوش کند، حتما بیشتر ترسیده و بیشتر بی پناه است.
باید برای کسی که می گوید من ترسو نیستم، اما هر روز دروغ می گوید، بسیار دل سوزاند.چون همیشه بی پناه بوده است و احتمالا در کودکی، عشق کمی دریافت کرده است.
موجی که برخاسته، حرکتی نیست که دیگر آرام بگیرد، سِیلی است سد را در هم خواهد کوبید.باید صبور بود.
فکر کنم منم وقتی بدنیا اومدم و در بیمارستان بودم/
همینطور روی تختی تنها ولم کرده بودن به امان خدا/
آدمائی هستند که بیش از هر چیز آرمان ها شون واسشون در اولویته و در این بین انسانیت و ارزش های انسانی یه شاهی !
نه ! عکس ثابته یه نمادِ از هر چی که دوست داری بهش نسبت بدی، سرگیجه هم نمیگیره.
سلام دوست گرامی هر روز به وبلاگ شما سر میزنم واقعا حرف نداره خسته نباشید میگم به شما و ارزوی موفقیت دارم برای شما
راس میگی!
قدرت داشتن و حتا تلاش براش مستی میاره.
اونقدر مست میشن که یادشون میره اون وقت که استاندار بودن چیا میگفتن و حالا چیا! تفنگ میدن دست آدماشون و بعد تو مصاحبه ها میگن ما با کشتنه یک مورچه هم مخالفیم!!!
آدم ها ناجوانمردانه عوض می شن!
بغض زمین را بشوی ...
دغدغه های ادم همیشه بوده شاید واسه نوزاد دغدغه های اون روزش بزرگتر از دغدغه های امروز ماست
دغدغه های ادم همیشه بوده شاید واسه نوزاد دغدغه های اون روزش بزرگتر از دغدغه های امروز ماست
دوستت دارم :))
:*
لینک.. !
خیلی دلنشین بود مریم جان.ولی اینها هم بخشی از زندگی است...
راستش درست نیست که وسط این همه لطافتِ درون متن شما چیز زمختی بپرانم. اما نمیتوانم نپرانم.
فکر میکنم دو تا فرض در این نوشته وجود دارد: اول اینکه آدمها که به دنیا می آیند معصوم و پاک و بیپناه هستند و دوم اینکه میتوان بر اساس این معصومیت و بی پناهی اولیه، رفتار کنونی آنها را سرزنش کرد یا مثلاً آگاهشان کرد به واقعیتی که فراموش کرده اند.
من با فرض اول چندان موافق نیستم و خیلی هم جای بحث ندارد. اما در مورد فرض دوم به نظرم هم درست است و هم نادرست. درست از این جهت که امکانِ دارد آگاهانیدن یک فردِ خشن و وحشی به ذات انسانی آرام و پاکش او را متوجه خودش نماید و در اصطلاح به خود بیاید و اندکی تامل بکند در مورد خشونتی که اعمال میکند و اسلحهای که به سمت یک فرزند نشانه رفته است (که این قطعا خیلی ارزشمند است) اما نادرست از این جهت که به نظرم چنین فرضی نمیتواند ترس و لرز فرزند و مادر از پس فردا را چندان کاهش دهد...در این وضعیت که صدای باتوم و گلوله و جیغ و فریاد نمیگذارد کسی چیزی بشنود جز همینها، و در جایی که اولویت با پناه گرفتن از گلوله و فرار و (شاید) پاسخ دادن به آن باشد، اینگونه حرفها که شما مطرح کردید شانسی برای شنیده شدن ندارند. هر چند که اگر شنیده و فهمیده شوند بی شک بسیار موثر تر از گلوله و باتوم و اشک آور عمل میکنند.
معذرت بابتِ این زمختیات!
خوش باشی
مریم اگه می دونستیم یه همچین روزایی در انتظارمونه هیچ وقت بزرگ میشدیم؟من فکر کنم میشدم انگار این همه اضطراب و نمی دونم به امید و استقامتش می ارزه!
آره.می ارزه فائقه.:)به تمام امیدها و صبرها و استقامت ها و شب بیداری ها و نگرانی ها و اشک های این یک سال می ارزه...
خیلی پست قشنگی بود مریم
:)آفرین
سلام
بالاخره شهر قصه آباد شد...
شما میتوانید در سایت شهر قصه عضو شوید ... و نوشته ها و نثر و نظم و شعر و داستان هایتان را با عکس و اسمتان منتشر کنید ...
مستقیما میتوانید در سایت با توجه به پروفایلی که در اختیارتان است مطالبتان را منتشر کنید ...
این سایت تنها هدیه ای به جامعه ادبی ایران و برای حمایت از تک تک عزیزانی است که دستی به قلم دارند
این روزا تو شهر قصه هرکسی ترانه سازه ...این روزا حتی کلاغم عاشق قله قافه
بیا این ترانه ها رو با صدای هم بخونیم....اول قصه نخوابیم تا ته قصه بمونیم