یک جایی در این آواز است که انگار هااای های به آخ ختم میشود، درست قبل از این که بگوید:
" نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دستنمای خلق شد قامت چون هلال من"
همین جاهاست که دلم میخواهد چشمهایم را ببندم و بروم یک جای دوری. حتی همین دیشب، تالار وحدت، وقتی من دسته صندلی را چسبیده بودم و همایون شجریان داشت میخواندش.
این غزل سعدی یکی از آن شعرهایی است که چندبار تا حالا موقع خواندنش مُردهام.
آخ...
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
نالهی زار و زیر من زارتر است هر زمان
بس که به هجر میدهد عشق تو گوشمال من
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دستنمای خلق شد قامت چون هلال من
پرتو نور روی تو، هر نفسی به هر کسی
میرسد و نمیرسد نوبت اتصال من
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
برگذری و ننگری، باز نگر که بگذرد
فقر من و غنای تو، جور تو و احتمال من
چرخ شنید ناله ام گفت منال سعدیا
کآه تو تیره میکند، آینهی جمال من
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن، از پشت نفسهای گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
+ فتح باغ با صدای فروغ فرخزاد
کاش یکی بود که دوستم داشت.
پیرمرد همسایه که مُرد من بیشتر از بقیه گریه کردم، روی خرماها پودر نارگیل پاشیدم و گلاب ریختم توی گلابپاش و ترمهی سیاه پهن کردم روی میز دم در و تمام مدت شانههایم میلرزید.
خودم رفتهبودم کمک، به خاطر روزهایی که مرا با دخترش اشتباه میگرفت و آب نباتی که دستمال چسبیده بود کنارش میگذاشت کف دستم. آخرش هم نگفتم: مواظب خودت باش بابا جان.
اینقدر بابا جان صدایش نکردم که مُرد.
میترسم من هم آلزایمر بگیرم.
آرش میگفت:« خنده داره این قدر خنگی؟ خوشت میاد؟»
دست خودم نبود. خوشم نمیآمد که یادم میرفت در ماشین را قفل کنم، خوشحال نبودم که هدیههایش را توی تاکسیها جا میگذارم.
خندهام میگرفت، احمق بودم، خودم میدانم.
اما این "خودم میدانم" هیچ کمکی نکرد، آرش رفت.
از وقتی رفته دلم بیشتر برای مامان و بابا و پیرمرد طبقهی پایین تنگ میشود، یا برای چتر آبیام که توی یک سمند زرد جا ماند. یک روزی که باران هم نمیآمد، چون تابستان بود و هوا گرم بود. چنر را گرفتهبودم دستم تا دلم کمتر برای آرش تنگ بشود. آخرین هدیهای که جان سالم به در بردهبود هم جا ماند توی تاکسی. هه! خندهام میگبرد!
از وقتی رفته خیابانگرد شدهام، کمتر ماشین سوار میشوم. همان اولها یک بار از راهآهن تا تجریش پیاده رفتم. یکجور خوبی خسته شدم. تازگیها همهاش خستهی خوبم.
هفتهی پیش رفتهبودم بهشت زهرا، تا غروب دور خودم گشتم اما مامان و بابا را پیدا نکردم. وقتی برگشتم خانه مطمئن بودم آلزایمر میگیرم.
خیلی میترسم، میترسم یک روز یادم برود مامان و بابا چه شکلی بودند... یا مثلا خاطرهی آن سفری که رفتهبودیم اهواز و من همهاش حالت تهوع داشتم و برای اینکه بهتر بشوم بهم نوشابه دادند.
بار اولی بود که نوشابه میخوردم، گازش میرفت توی دماغم. میترسم یک روز آلزایمر بگیرم و یادم برود مامان چه جوری مرا نشاندهبود روی پایش و شیشهی نوشابه را گرفته بود دستش و می گفت: بخور موشی.
چهار، پنچ سالم بود.
اینجور چیزها را خوب یادم است، جورهایی که مامان و بابا صدایم میکردند، جوری که بابا، مامان را نگاه میکرد، عطر کرمی که مامان میزد به دستش.
یا مثلا کلاس دوم که برای اولین بار توی عمرم کتک خوردم. دلم میخواست بروم توی باغچهی ته حیاط مدرسه. چند بار لیوان آبخوریام را انداختم توی باغچه و دویدم که بیارمش، بار هفتم ناظم فهمید که از قصد پرتش میکنم، خواباند بیخ گوشم.
فردایش مامان آمد مدرسه، با ناظم دعوایش شد. ناظم گفت اخراجم میکند. مامان از لج ناظم رفت توی باغچه و شروع کرد به کندن گلها، دستهایش زخم شده بود... من ترسیدهبودم، تا حالا مامان را اینجوری ندیدهبودم، گلها را که میکند گریه میکرد. آخرش سرایدار مدرسه آرامش کرد، رفت و از توی باغچه آوردش بیرون. من خوشحال بودم که زنگ تفریح نیست و بچهها توی کلاسند.
مامان میگفت بعدا از کارش پشیمان شده، میخواستم یک روز ازش بپرسم چرا گریه میکرد...نشد، مُرد.
اینها را که برای آرش تعریف میکردم میگفت :«از خودت درمیآوری، تو اگر حافظه داشتی روز کنکور فوق تا دوازده نمیخوابیدی، بعد یک سال جان کندن و درس خواندن یادت میماند کنکور پنجشنبه است نه جمعه.»
چرا نمیفهمید این چیزها ربطی به خنگی و حافظه نداشت؟
شاید اصلا آن روز از قصد خوابیدهبودم.
میگفت:« خیلی بچهای، خیلی. بیست و پنچ سالته، همه چی ت عین هفده سالههاس.»
اگر اینجوری باشد که خوب است، نیست؟
خودم فکر میکنم پیرم. موی سفید ندارم، اما اندازهی هفتاد سال خاطره و نگرانی دارم.
راستی دارم ساز زدن را یاد میگیرم، کمانچه.
بابا دوست داشت من یک روزی بروم توی یک گروه موسیقی.
استعداد ندارم، کند پیش میروم. فکر نکنم بتوانم موزیسین بشوم، خیلی هم ناراحت نیستم، فقط میخواهم یک روز بروم بهشت زهرا و برای بابا آهنگ بزنم. یک آهنگ را که کامل یاد بگیرم ولش میکنم.
من هیچ چیز خاصی را دوست ندارم که بگویم دارم به خاطرش زندگی میکنم، چیزی مثل همین ساز زدن یا درس خواندن. شاید برای همین است که گاهی توی خیابان گریهام میگیرد.
من خیلی کم گریه میکنم، شاید اگر یک روزی بفهمم چرا آرش رفت یا مطمئن باشم هیچ وقت فراموشی نمیگیرم دیگر گریه هم نکنم.
همین حالا هم خیلی چیزها را یادم رفته، دیگر نمیتوانم فوق بدهم. از زبان نیمبندی که خواندهبودم صد تا کلمه هم یادم نیست.
کاش یکی بود که دوستم داشت، میدانم این هم چیز خاصی نیست، فقط فکر میکنم حالا که زندهام بد نیست اگر کمی زندگی کنم.
نمیدانم خاصیت باران چیست. بیبهانه خوشبختم میکند… "سانتی مانتالیسم در اثر باران زدگی"، لطف کنید دارویی برایش اختراع نکنید.
دیشب توی هاگوارتز هم باران میآمد، دامبلدور شنلی پوشیدهبود که رویش ماه و ستاره داشت. دلم یکجوریاش بود، مطمئن بود هیچوقت دامبلدور را از نزدیک نمیبیند… به باریکهی سبزی که بالای تختم است نگاه کردم، خواستم برایش تعریف کنم چیزی که مهم است عشق است، حتی برای جادوگرها هم مهم است. به خاطر همین لرد ولدمورت مچاله شد، چون هری آدمها را دوست داشت، چون لیلی هری را دوست داشت…
ولش کن، خودش بهتر از من و دامبلدور میداند. یک روزی، یک نفر برایش تعریف کرده آنچه دائمی است زندگی است.
***
دبیرستان که بودم یک دفتری داشتم که تویش مینوشتم روزها چه رنگی است..
مثلا اینجوری:
" با زمان مسابقه میدهم. ثانیهها میگذرند. روزم آبی بود با عطر جنگلهای شمال."
" روزی معمولی. آبی با بوی پرتقال"
بعضی جاها قشنگ معلوم است الکی نوشتهام، چه روزگاری بوده که یک روز درمیان آبی و پرتقالی و جنگل شمال و بهار نارنج و هفت رنگ رنگین کمان بوده؟ آن هم روز معمولیاش…
تقویم سال هشتاد و نه آدم تر است، گاهی نوشته "حالم هیچ خوب نیست" ، گاهی " غمگینم"، گاهی هم با رنگ سبز نوشته " سرخوشم، باران میآید، مه آمده پایین، نزدیک درختها، موسیقی خوب گوش میدهم و طعم تند دارچین پخش شده روی زبانم."
این عکس را بچهها همان آخرها سر کلاس گرفتهاند، با موبایل.
یاد آن دقیقههایی که کلامش را قطع میکرد، چشمهایش را میبست، سرش رو به سقف، گاهی دست میبرد لای موهاش، گاهی دستها را قلاب میکرد به هم و دستها، با رد بیماری و درد روی میز میماندند.
این هم آخرین چیزی که آقای شاعر روی تختهی کلاس نوشت،دوشنبه عصر.
و بعد رفت و "پشت حوصلهی نورها دراز کشید"
+ برای سومین سالگرد زنده یاد « قیصر امین پور»