نقش خیال

یک جایی در این آواز است که انگار هااای های به آخ ختم می­شود، درست قبل از این که بگوید:

" نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو

دست­نمای خلق شد قامت چون هلال من"

 

همین جاهاست که دلم می­خواهد چشم­هایم را ببندم و بروم یک جای دوری. حتی همین دیشب، تالار وحدت، وقتی من دسته صندلی را چسبیده بودم و همایون شجریان داشت می­خواندش.  

این غزل سعدی یکی از آن شعرهایی است که چندبار تا حالا موقع خواندنش مُرده­ام.

آخ... 

 

وه که جدا نمی­شود نقش تو از خیال من

تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من

ناله­ی زار و زیر من زارتر است هر زمان

بس که به هجر می­دهد عشق تو گوشمال من

نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو

دست­نمای خلق شد قامت چون هلال من

پرتو نور روی تو، هر نفسی به هر کسی

می­رسد و نمی­رسد نوبت اتصال من

خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند

هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من

برگذری و ننگری، باز نگر که بگذرد

فقر من و غنای تو، جور تو و احتمال من

چرخ شنید ناله ام گفت منال سعدیا

کآه تو تیره می­کند، آینه­ی جمال من

از حیرانی ها -۵

 

به چمنزار بیا

به چمنزار بزرگ

و صدایم کن، از پشت نفس­های گل ابریشم

همچنان آهو که جفتش را 

 

+ فتح باغ با صدای فروغ فرخزاد 

+ از حیرانی ها- ۱ 

+ از حبرانی ها- ۲  

+ از حیرانی ها -۳ 

+ از حیرانی ها- ۴

آدم ها- ۹

کاش یکی بود که دوستم داشت.

پیرمرد همسایه که مُرد من بیشتر از بقیه گریه کردم، روی خرماها پودر نارگیل پاشیدم و گلاب ریختم توی گلاب­پاش و ترمه­ی سیاه پهن کردم روی میز دم در و تمام مدت شانه­هایم می­لرزید.

خودم رفته­بودم کمک، به خاطر روزهایی که مرا با دخترش اشتباه می­گرفت و آب نباتی که دستمال چسبیده بود کنارش می­گذاشت کف دستم. آخرش هم نگفتم: مواظب خودت باش بابا جان.

اینقدر بابا جان صدایش نکردم که مُرد.

می­ترسم من هم آلزایمر بگیرم.

آرش می­گفت:« خنده داره این قدر خنگی؟ خوشت میاد؟»

دست خودم نبود. خوشم نمی­آمد که یادم می­رفت در ماشین را قفل کنم، خوشحال نبودم که هدیه­هایش را توی تاکسی­ها جا می­گذارم.

خنده­ام می­گرفت، احمق بودم، خودم می­دانم.

اما این "خودم می­دانم" هیچ کمکی نکرد، آرش رفت.

از وقتی رفته دلم بیشتر برای مامان و بابا و پیرمرد طبقه­ی پایین تنگ می­شود، یا برای چتر آبی­ام که توی یک سمند زرد جا ماند. یک روزی که باران هم نمی­آمد، چون تابستان بود و هوا گرم بود. چنر را گرفته­بودم دستم تا دلم کمتر برای آرش تنگ بشود. آخرین هدیه­ای که جان سالم به در برده­بود هم جا ماند توی تاکسی. هه! خنده­ام می­گبرد!

از وقتی رفته خیابان­گرد شده­ام، کمتر ماشین سوار می­شوم. همان اول­ها یک بار از راه­آهن تا تجریش پیاده رفتم. یک­جور خوبی خسته شدم. تازگی­ها همه­اش خسته­ی خوبم.

هفته­ی پیش رفته­بودم بهشت زهرا، تا غروب دور خودم گشتم اما مامان و بابا را پیدا نکردم. وقتی برگشتم خانه مطمئن بودم آلزایمر می­گیرم.

خیلی می­ترسم، می­ترسم یک روز یادم برود مامان و بابا چه شکلی بودند... یا مثلا خاطره­ی آن سفری که رفته­بودیم اهواز و من همه­اش حالت تهوع داشتم و برای این­که بهتر بشوم بهم نوشابه دادند.

بار اولی بود که نوشابه می­خوردم، گازش می­رفت توی دماغم. می­ترسم یک روز آلزایمر بگیرم و یادم برود مامان چه جوری مرا نشانده­بود روی پایش و شیشه­ی نوشابه را گرفته بود دستش و می گفت: بخور موشی.

چهار، پنچ سالم بود.

این­جور چیزها را خوب یادم است، جورهایی که مامان و بابا صدایم می­کردند، جوری که بابا، مامان را نگاه می­کرد، عطر کرمی که مامان می­زد به دستش.

یا مثلا کلاس دوم که برای اولین بار توی عمرم کتک خوردم. دلم می­خواست بروم توی باغچه­ی ته حیاط مدرسه. چند بار لیوان آبخوری­ام را انداختم توی باغچه و دویدم که بیارمش، بار هفتم ناظم فهمید که از قصد پرتش می­کنم، خواباند بیخ گوشم.

فردایش مامان آمد مدرسه، با ناظم دعوایش شد. ناظم گفت اخراجم می­کند. مامان از لج ناظم رفت توی باغچه و شروع کرد به کندن گل­ها، دست­هایش زخم شده بود... من ترسیده­بودم، تا حالا مامان را اینجوری ندیده­بودم، گل­ها را که می­کند گریه می­کرد. آخرش سرایدار مدرسه آرامش کرد، رفت و از توی باغچه آوردش بیرون. من خوشحال بودم که زنگ تفریح نیست و بچه­ها توی کلاسند.

مامان می­گفت بعدا از کارش پشیمان شده، می­خواستم یک روز ازش بپرسم چرا گریه می­کرد...نشد، مُرد.

این­ها را که برای آرش تعریف می­کردم می­گفت :«از خودت درمی­آوری، تو اگر حافظه داشتی روز کنکور فوق تا دوازده نمی­خوابیدی، بعد یک سال جان کندن و درس خواندن یادت می­ماند کنکور پنج­شنبه است نه جمعه.»

چرا نمی­فهمید این چیزها ربطی به خنگی و حافظه نداشت؟

شاید اصلا آن روز از قصد خوابیده­بودم.

می­گفت:« خیلی بچه­ای، خیلی. بیست و پنچ سالته، همه چی ت عین هفده ساله­هاس.»

اگر این­جوری باشد که خوب است، نیست؟

خودم فکر می­کنم پیرم. موی سفید ندارم، اما اندازه­ی هفتاد سال خاطره و نگرانی دارم.

راستی دارم ساز زدن را یاد می­گیرم، کمانچه.

بابا دوست داشت من یک روزی بروم توی یک گروه موسیقی.

استعداد ندارم، کند پیش می­روم. فکر نکنم بتوانم موزیسین بشوم، خیلی هم ناراحت نیستم، فقط می­خواهم یک روز بروم بهشت زهرا و برای بابا آهنگ بزنم. یک آهنگ را که کامل یاد بگیرم ولش می­کنم.

من هیچ چیز خاصی را دوست ندارم که بگویم دارم به خاطرش زندگی می­کنم، چیزی مثل همین ساز زدن یا درس خواندن. شاید برای همین است که گاهی توی خیابان گریه­ام می­گیرد.

من خیلی کم گریه می­کنم، شاید اگر یک روزی بفهمم چرا آرش رفت یا مطمئن باشم هیچ وقت فراموشی نمی­گیرم دیگر گریه هم نکنم.

 همین حالا هم خیلی چیزها را یادم رفته، دیگر نمی­توانم فوق بدهم. از زبان نیم­بندی که خوانده­بودم صد تا کلمه هم یادم نیست.

کاش یکی بود که دوستم داشت، می­دانم این هم چیز خاصی نیست، فقط فکر می­کنم حالا که زنده­ام بد نیست اگر کمی زندگی کنم.

خواب خوب بهشت

نمی­دانم خاصیت باران چیست. بی­بهانه خوشبختم می­کند… "سانتی مانتالیسم در اثر باران زدگی"، لطف کنید دارویی برایش اختراع نکنید.

دیشب توی هاگوارتز هم باران می­­آمد، دامبلدور شنلی پوشیده­بود که رویش ماه و ستاره داشت. دلم یک­جوری­اش بود، مطمئن بود هیچ­وقت دامبلدور را از نزدیک نمی­بیند… به باریکه­ی سبزی که بالای تختم است نگاه کردم، خواستم برایش تعریف کنم چیزی که مهم است عشق است، حتی برای جادوگرها هم مهم است. به خاطر همین لرد ولدمورت مچاله شد، چون  هری آدم­ها را دوست داشت، چون لی­لی هری را دوست داشت…

 ولش کن، خودش بهتر از من و دامبلدور می­داند. یک روزی، یک نفر برایش تعریف کرده آنچه دائمی است زندگی است.

***

دبیرستان که بودم یک دفتری داشتم که تویش می­نوشتم روزها چه رنگی است..

مثلا این­جوری:

" با زمان مسابقه می­دهم. ثانیه­ها می­گذرند. روزم آبی بود با عطر جنگل­های شمال."

" روزی معمولی. آبی با بوی پرتقال"

بعضی جاها قشنگ معلوم است الکی نوشته­ام، چه روزگاری بوده که یک­ روز درمیان  آبی و پرتقالی و جنگل شمال و بهار نارنج و هفت رنگ رنگین کمان بوده؟ آن هم روز معمولی­اش…

تقویم سال هشتاد و نه آدم تر است، گاهی نوشته "حالم هیچ خوب نیست" ، گاهی " غمگینم"، گاهی هم با رنگ سبز نوشته " سرخوشم، باران می­آید، مه آمده پایین، نزدیک درخت­ها، موسیقی خوب گوش می­دهم و طعم تند دارچین پخش شده روی زبانم."

سه شنبه خدا کوه را آفرید

این عکس را بچه­ها همان آخرها سر کلاس گرفته­اند، با موبایل.


               

 

 

 یاد آن دقیقه­هایی که کلامش را قطع می­کرد، چشم­هایش را می­بست، سرش رو به سقف، گاهی دست می­برد لای موهاش، گاهی دست­ها را  قلاب می­کرد به هم و دست­ها، با رد بیماری و درد روی میز می­ماندند.

 

 

 

این هم آخرین چیزی که آقای شاعر روی تخته­ی کلاس نوشت،دوشنبه عصر.   

  

 

                

 

  

و بعد رفت و "پشت حوصله­ی نورها دراز کشید" 

 

 

+ برای سومین سالگرد زنده یاد « قیصر امین پور»