لعنت به چراغ سرخ

*اسمش رو می گذارم خودخواهی.چون چیزی که می خواستی نبودم رسما تمام روزهایی که احتیاج داشتم بهشون برای درس خوندن خراب کردی!اون دیالوگ هامون فکر کنم چیزی در این مایه ها بود:اگه من اونی باشم که تو می خوای دیگه من من نیست.یعنی من من نیست.

 

*بعدش همه رسما خراب شدیم رو سر زهرا که باید ما رو با ماشینت ببری.زهرای طفلکم کلی تهدیدمون کرد که اگر مردین به من ربطی نداره!و از آنجا که من مطمئنم بر اثر تصادف می میرم رفتم جلو نشستم،کمربندم هم نبستم!بعد من وسط راه پشت چراغ قرمز کشفم رو بلند اعلام کردم:بچه ها،فکر کنین،زهرا داره رانندگی می کنه عروسی هم کرده.همه مون هم دانشجوییم.بعد بچه ها انگار تازه کشف کرده باشند گفتن:ااا...راست می گی ها!!بعد من دیدم دوست ندارم برم خونه و دلم می خواد برم میلاد نور کله ظهر پاستیل بخورم بلکه سر حال بیام.از اونجایی که نصفی کلاس داشتن نصفی هم می خواستن برن خونه از تصمیمم منصرف شدم!و این شد که آمدیم خانه و به کاسه ای ماست و خیار قناعت فرمودیم!

 

*آره دیگه.وقتی من نصف شب به جای خوابیدن.سعدی و فروغ می خونم. بعد بلند می شم هی می نویسم،می نویسم و می نویسم یعنی اوضاع عادی نیست.یعنی یه چیزی سر جاش نیست.یعنی من رسما دیوانه م این روزها.یعنی نمی دونم چی می تونه حالمو خوب کنه.یعنی لعنت به من و تو و خرداد!!!

 

*فکر کنم این ها رو اینجا نباید بگذارم.معذرت می خوام بابت پستهای اخیرم!!

هذیان

اسمش رو چی می گذاری نمیدونم.من اسمش رو می گذارم حماقت،«خود گول زن بینی»!

آره دیگه،«وقتی این همه اشتباه جدید هست که می تونم مرتکبش بشم چرا باید همون قدیمی ها رو تکرار کنم؟»

بعد مامان رسما در حال دوچرخه خوندن غافلگیرم کنه،بشینه روی صندلی،بگه:«با این وضعیت پیش بری به هیچ جا نمی رسی...»من هم به جای شرمندگی بخندم.چون چند روزه جلوی آینه این حرفها رو به خودم می زنم.بعد هم طبیعتا کلی درس و کتاب و مقاله ی ارزشمند(!) هست که باید بخونم در عرض یک هفته.در حالی که تمام ترم رو صرف کارهای مزخرف کردم از جمله برای بار پنج هزارم نیکولا خوندن.بعد بعضی استادها هستن برای یک درس دو واحدی اندازه ی ۵۰۰ واحد کار می کشن.بعد«ای مسلمانان فغان از جور چرخ چنبری...»

حالا ساعت ۱۱ شب هی اس ام اس بزن که جوک جدید چی داری.تا ساعت یک هم بنشین وسط تخت،به در و دیوار زل بزن.بعد هم که خوابیدی خواب فرهنگی ببین:«گابریل گارسیا مارکز یک دختر کر و لال را دزدید!!»


پی نوشت:لینک دونی را دریابید!

ای باران

بارون اومد دوباره                         سبزه به خنده وا شد


دوباره توی دنیا                            دشتهای خشک سیراب شد


بارون بارید و بارید                         تا گلها خوشحال بشن


از غصه ها در بیان                        از غم ها آزاد بشن


ببار ببار بارون جون                      تو دشت و صحرا ببار


تو بارونی و بارون                         مهربونی مهربون


                       مریم.آذر ۷۵


پی نوشت ۱:سوم دبستان که بودم این شعر رو با آهنگ گفتم.لطف کنین با آهنگ بخونین!


پی نوشت ۲:اینجا را هم بخوانید تا رستگار شوید!


 

باز کن پنجره را

خب دیگر،تولد چهار سالگی که توی بوق و کرنا کردن ندارد!

فقط فکر می کنم باید مقادیر زیادی تشکر بکنم از کسانی که اینجا را می خوانند...

و از دوستان عزیزی مثل فیروزه،متولد ماه مهر،باران،بچه های دوچرخه،ققنوس(که هنوز کلی ممنونم ازش بابت قالب اینجا)،سین و...این قدر دوست خوب به واسطه ی این وبلاگ پیدا کرده ام که نمی دانم کدام را بشمارم!

از همه تان ممنونم.

 

بی چتر در باران

غریبه های آشنا دنیای شاعران دختر دوچرخه است.دختران نوجوانی که در جهان شیشه ای شان پشت یک برگ به دنبال یک شعر می گردند و هنوز به حاشیه ها آلوده نشده اند.شاعرانی که مثل شعرهایشان ساده و صادق اند،آن قدر که حتی گاهی می پرسند:چرا هیچ کس گنجشک ها را روی شاخه های زندگی جدی نمی گیرد...(از مقدمه غریبه های آشنا.تدوین سید عباس تربن.انتشارات همشهری)

*به قول آیدا:مثل عکس یادگاری که بعد از تمام شدن دوران دبیرستان بگیری.

چه قدر خاطره،چه قدر نوجوانی و چه قدر سادگی ریخته توی صفحه های این کتاب!

و کیفش به این است که اکثر شاعرها برایت آشنایند.به واسطه ی همین دوچرخه،دوستهایی از سرتاسر ایران.

بعد غیرمنتظره ببینی شعرت کنار شعر بقیه ی دوستانت چاپ شده.

ممنون آقای تربن بابت این کتاب،خیلی ممنون!


پیوست:برای خالی نبودن عریضه در بخش پیوست کتاب چند شعر از پسرهای دوچرخه ای هم آمده.

*عنوان مطلب،عنوان شعری از سپیده الوندی است.