سه نوبت، صبح و ظهر و شب.
هر بار، دو ساعت.
مینشیند روی بالکن. هر فصلی میخواهد باشد، همیشه یک پیراهن گلگلی خنک تابستانی با پس زمینهی قرمز تنش است، و لیوان چای توی دستش یخ کرده.
چند دقیقه یک بار موهای سفیدش را میزند پشت گوشش، دامنش را صاف میکند و یک قلپ از چاییاش میخورد.
دوباره چشم میدوزد به کوچه.
میشمارد. بچههایی را که دستشان بستنی است میشمارد، کسانی را که عجله دارند و بند کفشهایشان را توی کوچه میبندند میشمارد، خانمهایی را که با چرخ دستی خالی میروند و ساعتی بعد پر برش میگردانند، میشمارد.
بین این همه آدم، هیچ کس نیست که بیاید در خانهی او را بزند.
که زنی با موهای سفید و پیراهن قرمز برود در را باز کند و یک چایی هم برای او بریزد و بپرسد چرا دیر آمدی؟
زن با موهای سفید و پیراهن قرمز انتظار میکشد، انتظار میکشد و آن قدر حرف نزده که گفتن از یادش رفته.
گاهی یک آدم میشود همین..
هر کاری هم بکنی نمیتوانی چیزی جز این بنویسی که زنی هست با موهای سفید و پیراهن قرمز که روزی سه نوبت توی بالکن انتظار میکشد، انتظار میکشد، انتظار میکشد...