برای «واو»

سلام

هوای تهران این روزها خیلی بد است.هر وقت میدان آزادی پیاده می شوم می خواهم بالا بیاورم از بس دود می ریزد توی حلقم.

حالا نشسته ام تا برایت بنویسم.دوست داری اسمش را نامه بگذاری،بگذار!

خیلی وقت گذشته است.انگار هزار سال پیش بود و من دیگر بغض نمی کنم وقتی یادم می آید قبلا هیچ چیز به پیچیدگی حالا نبود.لیلا امروز نشسته بود و با خمیر بازی،ابر و خورشید درست می کرد.من نگاه می کردم و فکر می کردم نفیسه هم دلتنگ شده لابد.نفیسه چیزی نگفت،من هم.به ابر و خورشیدهای لیلا نگاه کردیم و من هی دعا می کردم باران ببارد.

راستی خبرها به تو هم می رسد؟خبر عروسی «سین» مثلا؟ما آن شب کلی دست زدیم و چیزی توی گلویم بود که اسمش بغض نبود،دلتنگی بود برای زنگ های ناهاری که می نشستیم دور هم و من همیشه خورشت کدو داشتم.سین یک مچ بند سفید داشت،مثل بازیکن های بسکتبال و من چه قدر دلم می خواست یک روز دیگر با سین حرف نزنم.چه قدر دوست داشتم دوستم فقط برای خودم باشد و با هزار نفر دیگر شریکش نشوم.بعد با هم دعوا کردیم و معلم جغرافی سر کلاس یادداشت هایمان را توقیف کرد.من هی نگاه های نگران سین را پشت سرم می دیدم.روزی که با هم آشتی کردیم از زخم پایم خون می آمد و من لنگ لنگان داشتم می رفتم دفتر بتادین بگیرم که دیدم دلم چه قدر زیاد برایش تنگ شده.نشستم وسط پله ها و گریه کردم و همه فکر کردند پایم چه قدر درد می کند.سین برگشت و پای من هم خوب شد،جای زخمم هنوز مانده اما.

راستی،من یک خانه کشف کردم که انگار یک راست از قصه ها پریده بود بیرون.اسم خیابانش را یادم رفته،پریروز بود که دیدم هوای دانشگاه دارد خفه ام می کند.زدم بیرون و هی رفتم و رفتم.از کلی کوچه و خیابان رد شدم که اسمشان را نمی دانستم،کلی عابر توی بلوار کشاورز از جلوی پایم رفتند کنار و چند نفر خیره شدند به اشکهایم.یک روز دوباره پیدایش می کنم حتما.مگر توی دنیا چند تا خانه هست که پر از پیچک باشد؟شیروانی داشته باشد و یک ماشین قرمز خیلی قدیمی پارک باشد تویش که لابد راه هم نمی رود.

حوض هم داشته باشد،و از توی خیابان پیدا باشد که چه قدر آبی است.

خانه آجری بود با پنجره های چوبی و من آنقدر ایستادم جلویش و نگاهش کردم که دیدم دوباره می توانم برگردم دانشگاه،اشکهایم هم بند آمده بود.

آن وقت ها وقتی نامه می نوشتم برایت،تهش اضافه می کردم زود برگرد.حالا حرفم را پس می گیرم،همانجا بمان و از همان دور مواظبم باش.می ترسم دودهای این اطراف تو را هم خاکستری کند.

نظرات 14 + ارسال نظر
زهرا. ب سه‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1387 ساعت 10:29 ب.ظ http://zoz66.blogfa.com

همممممم!
شاید اگرامروز می‌آمدم باشما، دلتنگی‌هایم را جا می‌گذاشتم آن‌جا...
شاید دیگر داد و بیداد الکی نمی‌کردم...
شاید...!

سین چهارشنبه 11 دی‌ماه سال 1387 ساعت 08:56 ق.ظ http://sinbe.com

دوست ها را زمان می دزدد ، دور می شوند ، می روند ، می روند انقدر دور که غریبه می شوند و انگار تمام خاطراتت را خیال و توهم برداشته و توی خر فکر می کنی میشود یک روز به یک بهانه ای ، یادآوریه یک روز به یادماندنی ای ، همه چیز بر می گردد به قبل ... به آن قبل های پاک و ساده و خلوت و دوست داشتنتی ....
هه!
راستی ! چه تشابه اسمی ای ...

لیلا چهارشنبه 11 دی‌ماه سال 1387 ساعت 06:14 ب.ظ

امروز گفتی که که معروفم کرده ای ...تمام راه به غصه ام صابون زدم که بیایم اینجا و دلم باز بشود حتما از دیدن خنده هایمان توی نوشته های تو...اما خب نشد دیگر.یک غمی دویده این وسط ها...
راستی شارژ نداشتم اس ام اس بزنم معذرت بخواهم که امروز منتظرت نماندم، ببخش

قنبیت چهارشنبه 11 دی‌ماه سال 1387 ساعت 06:56 ب.ظ http://www.ghonabit.blogfa.com

سلام
نمیدونم واقعا مطالبتون به دلم میشینه یا اینکه چون دارم از زیر بارون میام و صدای برخوردشو با سقف کاذب حیاط خلوت میشنوم ازشون خوشم اومد
بهرحال خوش شانسی منه که مطالبتونو با این چاشنی خوندم
خیلی زیبا بود حتما بقیه مطالبتونم میخونم
موفق باشید

مژده... چهارشنبه 11 دی‌ماه سال 1387 ساعت 08:48 ب.ظ

دخترم گریه کرده چرا؟گلم!خانمم!میگفتی برات پاستیل میخریدم!

ب.ب.ل چهارشنبه 11 دی‌ماه سال 1387 ساعت 09:49 ب.ظ

مریم. گریه خوب است. هر وقت شبیه آنروز بودی گریه کن تا حالت خوب شود

شادی چهارشنبه 11 دی‌ماه سال 1387 ساعت 10:10 ب.ظ

آره خوب . لابد هم ... خیلی خوش به حالش ... می شود برای من هم از این نامه ها بنویسی؟

حسام چهارشنبه 11 دی‌ماه سال 1387 ساعت 11:37 ب.ظ

......واشکهایی که از الودگی تهران می کاهد.

سارا کوانتومی پنج‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1387 ساعت 08:50 ب.ظ http://zdz.persianblog.ir

کاش منم یه خونه توی یه قصه داشتم توی یه قصه ای که آسمونش هم آبی بود.

نون جمعه 13 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:57 ق.ظ

هی بچه. من هنوزم این جا رو می خونم. خواستم بگمت فقط

خیلی خوب است این حس که هنوز هم بدون اسم و نشانی می فهمم این کامنت ممکن است مال تو باشد نگ نوج جانم!

هانیه جمعه 13 دی‌ماه سال 1387 ساعت 01:37 ب.ظ http://aztobato.persianblog.ir

عاشق دل‌نوشته‌هاتم که عجیب دل‌نشینه... دیروز زیر بارون راه رفتی؟ من که حسابی دلی از عزا درآوردم... راستی اگه منتظری من چون کلاس رمان‌نویسی می‌رم رمان بنویسم زیاد منتظر نباش عزیزم چون من این کلاس رو نمی‌رم! مگه نمی‌دونی جریانش رو؟ قرار بود یه ساعت خوب یه کلاس دیگه تشکیل بشه که نشد!

هامون جمعه 13 دی‌ماه سال 1387 ساعت 05:21 ب.ظ http://tasteofdeath.blogfa.com

نیازی به مراقبت و تیمارداری نیست...حال و هوای هنوز و همیشه ی ما٬همان حسرت کوچک. همان دزدانه نگاه آن حوض و آن اتومبیل خونرنگ...دلمان تنگ است از بس این قرن ای نشدیم...

نگار جمعه 13 دی‌ماه سال 1387 ساعت 11:45 ب.ظ http://negar5667.persianblog.ir

هیچی!دیگر هیچی

[ بدون نام ] شنبه 14 دی‌ماه سال 1387 ساعت 01:47 ب.ظ

و تو دیگر شبیه دیروز ها نیستی مریم
من غصه می خورم

دیروزها چه بودم مگر که امروزها دیگر نیستم ناشناس جان؟!
من خودم به اندازه کافی برای دیروزهایم غصه می خورم، به خدا اگر راضی باشم شما هم غصه دار شوید!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد