پنهان خورید باده که تکفیر می کنند

بغض نبود که بیخ گلویم را گرفته بود.یکدفعه چیزی یادت بیاید که باید از یاد می بردی اش،که شبها و شبها و شبها نداشتنش را تمرین کرده بودی.یکدفعه سیاهی تمام آن شبها با هم ریخت توی تنم.

اینجوری بود که باران می بارید و من سردم بود.هیچ جا هم چاله های رنگین کمانی درست نشده بود.

تا اینجا هیچ چیزش عجیب نیست.اعجابش خوشحالی من است،اینکه خیلی خوشحال بودم،خیلی خیلی زیاد و دوست داشتم از روی تمام چاله هایی بپرم که هیچ رنگین کمانی نداشتند.

این روزهایم همین شکلی است.آمیختگی یک غم ته نشین شده و یک شادی عمیق.بعد هی دوست دارم بگردم یکی را پیدا کنم که بنشیند جلویم و به من اطمینان بدهد یک موجود این شکلی را می شود تحمل می کرد،با تمام شلوغی ها و حرف ها و دیوانه بازی هایش.