cry on shoulder

گاهی دلم نوشتن می­خواهد. اهمیت نمی­دهم، آنقدر سر خودم را گرم می­کنم که یادم برود چی می­خواستم بنویسم، یاد گرفتم اینجوری زندگی کنم. با اهمیت ندادن به هر چیزی که دلم می­خواهد. 

خواستن هام زیاد شده­بود، توی دلم جا نمی­شد، توی سرم جا نمی­شد، توی تنم جا نمی­شد…گاهی اشک می­شد و سرریز می­کرد. بعد یک روز نشستم و آرام حرف زدم باهاشان که من صاحب خوبی نیستم. اگر خیلی خیلی برایتان مهم است بیایید بروید یک کس دیگر را پیدا کنید. من عاشق می­شوم شکست می­خورم، موقع داستان نوشتن بعد از دو خط یخ می­بندم، هیچ وقت نمی­روم اسپانیا، نمی­توانم یکدستی رانندگی کنم، دودستی اش هم فقط توی اکباتان…

گوش دادند، آرام گرفتند، من رفتم برای خودم سیمز بازی کنم. هی خانه ساختم و ازدواج کردم و بچه دار شدم و برای دو لقمه نان از خوابم زدم و رفتم سراغ رئیس که ارتقا بگیرم و بتوانم برای بچه­ی توی خانه پرستار بگیرم و صبح ها جای من یک خدمتکار بیاید دستشویی­های گند گرفته را بشوید. تعطیلات رفتم پارک و ماهی گرفتم و فروختم و با پولش وسایل نقاشی خریدم… خواستن ها با دهان باز نگاهم می­کردند،که آنجا زندگی راحت تر است؟ چرا تا ما گفتیم نقاشی زدی توی سرمان؟

چه فرقی می کند؟ گاهی کپی زندگی کردن راحت تر از اصلش است. آدم توی سیمز من تا حالا گریه نکرده، تند تند رسیده به آن بالا بالاها. کتابش را فروخته، تابلوهای نقاشی­اش را فروخته. به تمام آرزوهایش می­رسد، از همان اول خوش شانسی را گذاشتم توی خصوصیاتش.

اینجا اهمیت نمی­دهم، آنجا زندگی می­کنم. اینجا زمان می­گذرد، آنجا می­شود زمان را نگه داشت. اینجا همه داریم شبیه هم می­شویم، انگار دیگر غم­هامان هم اصالت ندارد بسکه دست زیاد شده! آنجا یک گزینه ای هست که :

Cry on shoulder

یکی از نزدیکانت که مُرد می­توانی هر آدمی را که دیدی یقه­اش را بگیری و روی شانه­اش گریه کنی. خوب است، یک روز می­روم روی شانه تمام آدم های شهر سیمز گریه می­کنم.

تولدتان مبارک آقای نویسنده!

من یک روز می­توانم یک کتاب بنویسم و اسمش را بگذارم: بررسی تحول نمونه امضای هوشنگ مرادی کرمانی در طول زمان.

بار اول جلوی پارک قیطریه بود. دبستانی بودم، تازه قصه­های مجید را خوانده بودم. یکهو داد زدم:بابا، هوشنگ مرادی کرمانی، نگه دار.

 پریدم پایین، شیوه امضا گرفتنم مثل آدم دزدیدن بود، صبح جمعه یکهو یک ماشین جلویتان نگه دارد و یکی سراسیمه بپرد پایین.

امضا گرفتم و چسباندمش اول دفتر خاطراتم.

بار دوم آنتراکت وسط یک تئاتر، با برادرم رفتیم جلو و گفتیم ما دیشب شما را توی تلویزیون دیدیم، خیلی خوب حرف زدید!!

بار سوم سالن فرودگاه.

بارهای بعد را خوب یادم نیست. لابد نمایشگاه­های کتاب، امضایش اول کتاب­های خودش.

یک بارش را دقیق یادم است، چهلم آقای صابری(گل آقا) بود، سالن کانون پرورش، خیابان حجاب.اول،دوم دبیرستان بودم .

ردیف ما نشسته بود، زیر چشمی نگاهش می کردم. آمد بلند شود برود که من دویدم جلو و شروع کردم حرف زدن. به معنای واقعی کلمه داشتم چرت و پرت می­گفتم، الان که فکرش را می­کنم خجالت می­کشم.

همان موقع یک بازیگر معروف هم آمد و شروع کرد به حرف زدن با او.

مرادی کرمانی سلام کرد و به آقای بازیگر گفت: ببخشید، الان دارم حرف می­زنم.

داشت با دقت به حرفهایم گوش می­داد.

این برخوردش را هیچ­وقت فراموش نمی­کنم. این همه تواضع و مهربانی در برابر من که بی­وقفه داشتم آسمان ریسمان می­بافتم به هم.

هوشنگ مرادی ­کرمانی از نزدیک هم مثل کتابهایش است، همان­قدر عزیز و دوست داشتنی، تولدش مبارک و خوش به حال ادبیات ایران که کسی مثل او را دارد.

­

ادامه مطلب ...

آدم ها- ۴

عباس خوشبخت، با پنج سال سابقه کار در ساندویچی­های تهران.

خودش را اینجوری معرفی می­کرد. فامیلی­اش را دوست داشت، خوشبخت.

عباس با بلوزهایی پر از لکه غذا، عباس با سرآستین­های دماغی، عباس با موهای تف­ مالی شده... می­توانست اینها را هم ته معرفی­اش اضافه کند.

از روی لباس­هایش می­شد فهمید روز قبل چی خورده. آب هندوانه، لکه­های چربی، شکلات و ... همه رد انداخته بودند روی بلوزش. هر یک ساعت یک بار تف می­انداخت کف دستش و می­مالید به موهایش. وقتی رستوران شلوغ می­شد هر نیم ساعت یک بار موهایش را با آب مرتب می­کرد. از پشت صندوق داد می­زدند بیا سفارش میز پنج رو ببر.

عباس ایستاده بود جلوی آینه و به موهایش آب می­زد، پشت میز پنج دو، سه تا دختر نشسته بودند.

ماه به ماه پول­هایش را می­فرستاد خانه. کمی را نگه می­داشت برای خودش، برای بلیط نصفه قیمت سینما و فیلمی سر کوچه و تخمه. شب­ها خانه­ی خاله­اش می­خوابید، غذایش را هم رستوران می­خورد.

عاشق فیلم­های عشقی آبکی بود، ایرانی و هندی. ته فیلم هر جور تمام می­شد بساط گریه­اش به راه بود، به هم می­رسیدند یا نه عباس می­زد زیر گریه و آب دماغش را با سر آستینش پاک می­کرد.

یکی دو بار از فیلمی سر کوچه­ی رستوران فیلم خریده­بود. فروشنده گفته بود: هالیوودی جدید می­خوای بدم بهت؟چی دوست داری؟عشقی؟

عباس گفته­بود آره. آمده بود خانه خاله و فیلم را گذاشته بود توی دستگاهی که همان ماه­های اول با کار کردن شب عید خریده بود... بعد از چند دقیقه حالش بد شد. دستش را گرفت جلوی چشم­هایش و تلویزیون را خاموش کرد. فردایش رفت و فیلم­ها را پرت کرد جلوی بساط فیلمی: بی­ناموس.

شب عید می­رفت خانه­های مردم شیشه پاک می­کرد و به دیوارها دستمال می­کشید. یک سال سرش را از ته زده­بود، کچل ِ کچل.. یکی از صاحبخانه ها دو تا بچه­ی کوچک داشت. دو قلو، یک دختر و یک پسر، شش ساله. چهارزانو نشست جلوی بچه­ها و بهشان گفت که دست بکشند روی سرش. کف دست بچه­ها قلقلک آمد، قهقهه زدند. عباس ذوق کرد. مادرشان آمد دست بچه­ها را کشید و بهشان تشر زد، حسابی دعواشان کرد. دل عباس سوخت: کاری ندارن با ما خانوم، مزاحم نیستن ها. خانم جوری نگاهش کرد که عباس فهمید نگران کار او نیست. دستش را آورد بالا و با سر آستین دماغش را پاک کرد. بعد از آن دیگر کاری به کار اهالی هیچ خانه­ای نداشت، کارش را می­کرد و پولش را می­گرفت و می­رفت.  

یک بار صندوقدار رستوران­ به عباس گفته بود:الان بیست و دو سالته دیگه، نه؟­ می­خوای تا ابد تو این رستوران و اون رستوران میزها رو دستمال بکشی؟

عباس گفته­بود: نه، می­خوام بازیگر شم.

طرف خندیده­بود و حسابی دست گرفته­بود.

شب عباس جلوی آینه خودش را نگاه کرد. صندوقدار راست می­گفت...با چی می­خواست بازیگر شود؟ با این قد و هیکل و تیپ و قیافه؟

گفت: نه،استعداد دارم.

نداشت. زور زد گریه کند، بخندد، ادای بازیگرهایی را که می­شناخت دربیاورد...نشد، نتوانست.

فکر کرد پس چی کار کند؟ با زندگی­اش چی کار کند؟

شب خواب دید که قهرمان یکی از این فیلم­های عشقی است، با یکی از دخترهای میز پنج عروسی کرده و دو تا بچه دارد. توی خواب سرش کچل بود، بچه­ها دست می­مالیدند به سرش و می­خندیدند.

عباس صدای خنده­ی بچه­ها را دوست داشت. توی خوابش واقعا خوشبخت بود. نه فقط فامیلی­اش، خود ِ خودش.

بچه های مدرسه والت

یکی از غمگین­ترین آهنگ­هایی که توی عمرم شنیدم؟ تیتراژ بچه­های مدرسه­ی والت.

مشق­های تلنبار شده، جوجه­ی مرده، همکلاسی­ای که دیگر با من حرف نمی­زند، غروب­های جمعه که پشتشان شنبه­ی عبوس است، شنبه­ی خاکستری. دختر کلاس پنجمی که به من زور می­گفت. موهایی را که مامانم بافته بود از زیر مقنعه­ام باز می­کرد. 

 من هیچی نگفتم، بغض کرده­بودم. دختره توی سرویس مجبورم کرد بنشینم کف ماشین، کادویی را که روز تولدم از دوستم گرفته­بودم باز کرد و خورد. یک بسته ویفر موزی. چرا این همه از من کینه داشت؟ نمی دانم.

انریکو اینها که هی توی تیتراژ می­دویدند رسیدند به خانه­شان؟ نمی دانم.

من که هنوز دارم می­دوم، هنوز نرسیده­ام...

+از اینجا دانلود کنید.

آدم ها-۳

سیزده­ساله ام.با قد دراز، اگر کسی دوستم داشته­باشد می­گوید قدت بلند است، اگر کسی دوستم نداشته­باشد می­گوید: دیلاق.

خودم می­گویم دراز، نظری راجع­به خودم ندارم، برای همین دراز خوب است.

بالای ابرویم جای یک زخم است، وقتی بهش فکر می­کنم گریه­ام می­گیرد، به کسی نگویید اما تقصیر مادرم است.یک روز نشسته بودم روی زمین، جلوی تلویزیون. خم شده­بودم و گاهی مشق می­نوشتم و گاهی تلویزیون نگاه می­کردم. دفترم را گذاشته بودم روی میز کوچکی که جلوی تلویزیون است و وقتی مهمان داریم، مادر رویش میوه می­گذارد و شکلات می­گذارد و  شیرینی می­گذارد و به من چشم­غره می­رود که دست نزن.

پیشانی­ام خورد به لبه میز. سرم گیج رفت، نه چون سرم خورد به میز. چون مادرم زد. زد پس گردنم و گفت:دیلاق، هزار بار بهت گفتم میری دستشویی این دمپایی­ها رو خیس نکن، آخه جلو تلویزیون جای درس خوندنه، تو قوز کردی دوباره؟

سرم را که بلند کردم، دیدم رنگ از صورت مادرم پرید. بی­حرف دستم را گرفت و من دیدم آن یکی دستم که به پیشانی­ام بود کمی قرمز شده، خون!

جایش دارد خوب می­شود، اما جای این زخم توی قلبم نه. هر زخمی یک جایی هم توی قلب دارد. می­فهمید که، وقتی می­پرسند پیشانی­ات چی شده نمی­توانم بگویم کار مادرم است که!

با این همه دوستش دارم، نه فقط چون مادرم است. چون مادرم از آن آدمهایی است که بهم می­گوید قدبلند. دو، سه بار صدایم کرد دیلاق که یک بارش را همین الان برایتان تعریف کردم. تازه،فکر کنم آن روز از یک چیز دیگر عصبانی بود. مثلا از اینکه من تا ابد تنها بچه­اش می­مانم. می­دانستید؟ آن روز این را تازه فهمیده بود.

یک چیزی هست توی این دنیا که خیلی دوستش دارم، بیشتر از هر چیزی. اسمش را نمی­دانم. یعنی الان نمی­دانم چیست. هر وقت می­آید یک اسم تازه دارد. مهربان است، برایم شکلات و اسمارتیز می­آورد، نگاهم می­کند و می­گوید وای چه خوشگلی تو، چه قد باشکوهی. برایم قصه می­خواند و شعر می­خواند و وقتی حرف می­زنم گوش می­کند. به من حسودی می­کند، به اینکه باهوشم و خوشگلم و این­قدر خوب و مهربانم. این­ها را خودش می­گوید، تا وقتی نگفته بود نمی­دانستم من این­ها هستم.

من کتاب خیلی دوست دارم. این دوستم را از توی یکی از همین کتاب­ها پیدا کردم. مادرم یک بار در اتاقم را باز کرد و گفت داری با خودت حرف می­زنی؟

با خودم حرف نمی­زدم. با دوستم حرف می­زدم. مامان چون نمی­تواند دوستم را ببیند فکر می­کند من دیوانه­ام. این فکر مامان هم رفته پهلوی جای زخم توی قلبم. خوب نیست مامان آدم حرف آدم را باور نکند.

چون دوستم را نمی­بیند یعنی وجود ندارد؟ این منطقی نیست، چون من دوستم را می­بینم و خیلی هم دوستش دارم.

تازه، به نظرم مادرم نمی­داند پیدا کردن دوست وقتی آدم قد به این بلندی دارد و نمی­تواند ردیف­های اول بنشیند، چون همیشه جلوی تخته را می­گیرد، چه قدر سخت است.

ردیف­های آخر جای بچه­هایی است که مقنعه پفی می­پوشند و موهایشان را می­ریزند روی پیشانی و توی کیفشان قرقره نخ است و مدرسه که تعطیل شد برای پسرهای دبیرستان کوچه بالایی سوت می­زنند و صدای خنده­شان خیابان را برمی­دارد.

من بچه ردیف آخر نیستم، فقط یکی از خصوصیات ردیف آخری را دارم، درسم خوب نیست.

راستی، یک چیزی را دروغ گفتم. دوست توی کتابم برایم شکلات و اسمارتیز نمی­آورد. از خودم درآوردم، چون یک بار دیدم یکی از پسرهای دبیرستان به یکی از بچه­ها یک بسته شکلات داد.

از آن به بعد دوست دارم خیال کنم دوستم برایم شکلات می­آورد.

می­دانید که، خیال چیز خیلی خوبی است. من چون بلدم خوب خیال کنم کم گریه می­کنم، وگرنه خیلی بیشتر از این­ها گریه ذخیره دارم،خیلی بیشتر.