خانه عناوین مطالب تماس با من

لحظه های کاغذی

لحظه های کاغذی

روزانه‌ها

همه
  • کتاب ها به یاد می آورند پیام روز جهانی کتاب کودک، چهارده فروردین

پیوندها

  • آق بهمن
  • اقلیما
  • از پشت شیشه های مشجر
  • از تو تا بی نهایت
  • از روزهایی که گذشت
  • اگر پاسبانی که در تاریکی سوت می کشد، پسر من بود
  • ایمایان
  • بن بست بی انتها
  • پاتیناژ
  • بی بی گل
  • پاره خط
  • پوتشکا
  • تلخ مثل عسل
  • تیک تاک ساعت
  • چپ کوک
  • چند وقت یک بار
  • حتی اگر ماهی ها گریه کنند
  • حرف اضافه
  • خط خطی
  • خوابگرد
  • خنده های صورتی
  • زندگی کوانتومی
  • زنده گی
  • زن روزهای ابری
  • سپیده الوندی
  • سنگ را ستاره ها ماهی میکنند
  • سیاه سرفه
  • سیبستان
  • شبدر چهار پر
  • صد سال تنهایی
  • فصل شکفتن
  • قصه های عامه پسند
  • قیصر امین پور
  • کتاب خوانه
  • کتاب های عامه پسند
  • کرم کتاب
  • گیس طلا
  • لحظه
  • ملکوت
  • مشق شب
  • من به وزن کلمات
  • میرا
  • ناتور
  • نامه ای برای تو
  • نویسندگی خلاق
  • وبلاگ گروهی ادبی دوچرخه
  • و خدا بود و دیگر هیچ
  • هامون
  • یادداشت های بی سر و ته
  • A cup of me
  • Inner Imago
  • Menu
  • Things you can't tell just by looking at her
  • Vishno

دسته‌ها

  • آدم ها 13
  • از حیرانی ها 8
  • از همین جوری‌ها 1

برگه‌ها

  • ادبیات کودکان در قرون ابتدایی بعد از اسلام در ایران

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • حیرانی

بایگانی

  • آذر 1402 1
  • آبان 1402 1
  • فروردین 1399 1
  • فروردین 1397 1
  • اسفند 1392 1
  • بهمن 1391 2
  • دی 1391 3
  • شهریور 1391 1
  • تیر 1391 3
  • خرداد 1391 1
  • اردیبهشت 1391 4
  • فروردین 1391 2
  • اسفند 1390 2
  • بهمن 1390 1
  • دی 1390 2
  • آذر 1390 5
  • آبان 1390 3
  • مهر 1390 2
  • شهریور 1390 4
  • خرداد 1390 1
  • اردیبهشت 1390 5
  • فروردین 1390 4
  • اسفند 1389 8
  • بهمن 1389 12
  • دی 1389 12
  • آذر 1389 3
  • آبان 1389 6
  • مهر 1389 7
  • شهریور 1389 12
  • مرداد 1389 6
  • خرداد 1389 8
  • اردیبهشت 1389 6
  • فروردین 1389 4
  • اسفند 1388 7
  • بهمن 1388 5
  • دی 1388 8
  • آذر 1388 10
  • آبان 1388 11
  • مهر 1388 10
  • شهریور 1388 2
  • مرداد 1388 10
  • تیر 1388 8
  • خرداد 1388 12
  • اردیبهشت 1388 3
  • فروردین 1388 8
  • اسفند 1387 7
  • بهمن 1387 4
  • دی 1387 6
  • آذر 1387 5
  • آبان 1387 2
  • شهریور 1387 3
  • مرداد 1387 7
  • تیر 1387 5
  • خرداد 1387 6
  • اردیبهشت 1387 6
  • فروردین 1387 7
  • اسفند 1386 8
  • بهمن 1386 9
  • دی 1386 5
  • آذر 1386 3
  • آبان 1386 2
  • مهر 1386 5
  • شهریور 1386 5
  • مرداد 1386 6
  • تیر 1386 2
  • خرداد 1386 5
  • اردیبهشت 1386 4
  • فروردین 1386 5
  • اسفند 1385 7
  • بهمن 1385 4
  • دی 1385 2
  • آذر 1385 4
  • آبان 1385 4
  • مهر 1385 4
  • شهریور 1385 3
  • مرداد 1385 1
  • تیر 1385 1
  • دی 1384 4
  • آذر 1384 5
  • آبان 1384 3
  • مهر 1384 2
  • شهریور 1384 3
  • مرداد 1384 3
  • تیر 1384 1
  • خرداد 1384 7
  • اردیبهشت 1384 4
  • فروردین 1384 4
  • اسفند 1383 3
  • بهمن 1383 2
  • دی 1383 3
  • آذر 1383 2
  • آبان 1383 2
  • مهر 1383 1
  • شهریور 1383 6
  • مرداد 1383 7
  • تیر 1383 8
  • خرداد 1383 10
  • اردیبهشت 1383 2
  • فروردین 1383 5
  • اسفند 1382 10
  • بهمن 1382 2
  • دی 1382 5
  • آذر 1382 12
  • آبان 1382 13
  • مهر 1382 12
  • شهریور 1382 24
  • مرداد 1382 16
  • تیر 1382 21
  • خرداد 1382 33

آمار : 767779 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • آدم ها- ۸ چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 15:03
    سه نوبت، صبح و ظهر و شب. هر بار، دو ساعت. می­نشیند روی بالکن. هر فصلی می­خواهد باشد، همیشه یک پیراهن گل­گلی خنک تابستانی با پس زمینه­ی قرمز تنش است، و لیوان چای توی دستش یخ کرده. چند دقیقه یک بار موهای سفیدش را می­زند پشت گوشش، دامنش را صاف می­کند و یک قلپ از چایی­اش می­خورد. دوباره چشم می­دوزد به کوچه. می­شمارد....
  • روزهایی بود که تب هم خواستنی بود یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 11:36
    صبح مامان بیدارم کند که بلند شو، الان سرویس می­آید. لای چشم­هایم را باز کنم و بگویم: آب دهنم رو نمی­تونم قورت بدم. مامان لبش را بچسباند به پیشانی­ام و بگوید: انگار تب داری، وایسا درجه بیارم. تب داشته­باشم، با خیال راحت چشم­هایم را ببندم و هر چند وقت یک­بار چشم­هایم را باز کنم تا آب پرتقال و قرص سرماخوردگی و سیب بخورم....
  • همشهری بچه ها دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 20:21
    دم غروبی حال آسمون خوب بود، پاییز واقعی، هوای ملس. وقتی بالاخره یک دکه پیدا کردم دیدم کلاه قرمزی هم حالش خوبه، نشسته روی جلد زرد رنگ "همشهری بچه­ها". نشون آقای روزنامه­فروش دادمش که یعنی من اینو می­خوام. گفت: روش نوشته چند؟ گفتم: از صبح نفروختین مگه؟ اگه می­گفت نه همه­شو می­خریدم. گفت: چرا خانم، قیمت­ها...
  • بیا ای نسیم آرزو، برای دلم قصه بگو جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 16:09
    * کاکتوس قلبی شکل هدیه­ی تولد پارسال مچاله شد، زرد و نزار. فکر نمی­کردم اینقدر نازنازی باشد. بهانه می­آورم البته، غصه­دارم که یادم رفت آبش بدهم. برای همین تقصیر را می­اندازم گردن خودش که غصه­ام کمتر بشود. * فلشم نیست، کیفم توی ماشین لباسشویی است. ماشین دارد می­چرخد. یادم می­آید فلش را آخرین بار توی کیف دیدم. فلش هست،...
  • آدم ها - ۷ یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 11:28
    هنوز عکس فردین به دیوارشه هنوز پرسه تو لاله زار کارشه تو رویاش هنوزم بلیط می ­ خره می ­ گه این چهارشنبه رو می ­ بره تو جیباش بلیطای بازندگی روی شونه ­ هاش کوه این زندگی حواسش تو سی سال پیش گم شده دلش زخمی حرف مردم شده سر کوچه ملی یه مرده یه مرد که سی سال پیش ساعتش یخ زده نمی ­ دونه دنیا چه رنگی شده نمی ­ دونه کی رفته...
  • فوق نگاری دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 22:55
    خیابان دانشگاه مشاور املاک دارد، آژانس دارد، سوپرمارکت دارد، یک کتابفروشی رهنما دارد، دو سه تا ساندویچی دارد، یک مانتوفروشی هم دارد که حراج کرده... چلوکبابی رفتاری هم دارد که خب ما دانشجوییم، حواستان هست؟ یک پارک "پیشکسوتان" هم هست. پیشکسوتِ چی؟ نمی­دانم، من داشتم رد می­شدم کمی دود و دم دیدم... ولی فکر نکنم...
  • آدم ها- ۶ یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 00:34
    کلی آدم نصفه و نیمه دارم. چند خط نوشتم و بعد ولشون کردم به امان خدا. این روزها آدم بی­سر دیدین که توی پیاده­رو بهتون تنه بزنه؟ نترسین. اون مال منه، هنوز قیافه­شو نساختم. آدمی دیدین که می­یاد کتابفروشی جیباشو خالی می­کنه بعد یادش می­یاد سواد خوندن نداره؟ بگین کجاس بیام دنبالش گم نشه. آدمی دیدین که داره اشک می­ریزه اما...
  • ردیف دوم، کنار دیوار پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 18:48
    من خاطره­ی تو را جا گذاشتم. نه، آن موقع ها برج فرمانیه نبود، حرف عمل دماغ و فر کردن مو نبود، مبل­های استیل و پرده­های سنگین و لوسترهای طلایی و آلبوم­های عروسی نبودند. آن موقع من بودم که از روپوش مدرسه بدم می­آمد، از موهای وز بدم می آمد، از زنگ تفریح کوتاه بدم می­آمد. عوضش تو را داشتم که بغل دستی­­ام بودی، که تمام کلاس...
  • استانبول سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 23:40
    امروز با دوستی از استانبول می گفتیم. دیدم چه قدر دلم تنگ شد برای آن یک هفته که اصلا انگار روی زمین نبودم. سطرهای زیر افتاده بود کناری به تاریخ 19 تیر. دلم خواست بگذارمش اینجا، همراه این عکسی که روز آخر از خیابان استقلال گرفتم، که یکهو باران زد و چترها باز شدند... از رنگ ها عبور کرده ام از غروب خورشید روی دریای مرمره...
  • از گفت و گوی کامبیز درم بخش با روزنامه شرق یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 18:38
    *روحیه طنزی که در وجودم هست باعث شده به مرگ هم نگاهی طنزآلود داشته­باشم. طنز در زندگی واقعی همه ما وجود دارد. زندگی خودش طنز است و تنها باید آدم­هایی پیدا شوند و این طنزها را کشف کنند. راجع به همین مرگ می­دانید که من چندین و چند بار عمل جراحی شدم و دوبارش به علت سرطان بوده و هنوز هم در حال شیمی درمانی هستم. هر آدم...
  • آدم چه می داند؟ سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 13:30
    دیشب خیلی خوش گذشت. همان جمع­های فامیلی که من عاشقشانم. پانتومیم بازی کردیم و سر اشکل گربه باختیم، یک فنی کشتی است انگار. با نوا هم رفتیم باغ را گشتیم و بعد نوا برای همه تعریف کرد که الان توی یک جنگل ترسناک بوده که پلنگ و فیل و گربه داشته. گربه داشت، با هم به گربه­هه کالباس دادیم، اما پلنگ و فیل را من ندیدم. بعد هم...
  • داغ دیر سال من شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 16:48
    روزهای بعد از تصادف مادرجان بود. نه، ده سال پیش. مامان هیچ­وقت خانه نبود، دلم بودنش را می­خواست، نه یادداشت­های "غذاتان روی گاز است." یک روز مامان خواست خوشحالمان کند. خوراک مرغ توی فری درست کرد، با سیب زمینی سرخ. برای میلاد شلوار بیرون برداشت که اگر خواست لباس مدرسه را عوض کند. من روسری تازه­ام را...
  • آدم ها- ۵ جمعه 19 شهریور‌ماه سال 1389 11:53
    هر ماه رنگ موهایش را عوض می­کرد. تازگی­ها بنفش و آبی بود، قبلش صورتی. درخت­ها را دوست داشت، درخت­های سپیدار را بیشتر. وقتی بچه بود تصمیم گرفته بود تمام درخت­های سپیدار دنیا را ببوسد. به خودش قول داده بود، مجبور بود. برای همین مسافرت رفتن با او دیوانه کننده بود، هر چند دقیقه یک بار داد می­زد:بزنید کنار، بزنید...
  • cry on shoulder چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 22:57
    گاهی دلم نوشتن می­خواهد. اهمیت نمی­دهم، آنقدر سر خودم را گرم می­کنم که یادم برود چی می­خواستم بنویسم، یاد گرفتم اینجوری زندگی کنم. با اهمیت ندادن به هر چیزی که دلم می­خواهد. خواستن هام زیاد شده­بود، توی دلم جا نمی­شد، توی سرم جا نمی­شد، توی تنم جا نمی­شد…گاهی اشک می­شد و سرریز می­کرد. بعد یک روز نشستم و آرام حرف زدم...
  • تولدتان مبارک آقای نویسنده! سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 13:33
    من یک روز می­توانم یک کتاب بنویسم و اسمش را بگذارم: بررسی تحول نمونه امضای هوشنگ مرادی کرمانی در طول زمان. بار اول جلوی پارک قیطریه بود. دبستانی بودم، تازه قصه­های مجید را خوانده بودم. یکهو داد زدم:بابا، هوشنگ مرادی کرمانی، نگه دار. پریدم پایین، شیوه امضا گرفتنم مثل آدم دزدیدن بود، صبح جمعه یکهو یک ماشین جلویتان نگه...
  • آدم ها- ۴ جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 16:12
    عباس خوشبخت، با پنج سال سابقه کار در ساندویچی­های تهران. خودش را اینجوری معرفی می­کرد. فامیلی­اش را دوست داشت، خوشبخت. عباس با بلوزهایی پر از لکه غذا، عباس با سرآستین­های دماغی، عباس با موهای تف­ مالی شده... می­توانست اینها را هم ته معرفی­اش اضافه کند. از روی لباس­هایش می­شد فهمید روز قبل چی خورده. آب هندوانه، لکه­های...
  • بچه های مدرسه والت چهارشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1389 15:24
    یکی از غمگین­ترین آهنگ­هایی که توی عمرم شنیدم؟ تیتراژ بچه­های مدرسه­ی والت. مشق­های تلنبار شده، جوجه­ی مرده، همکلاسی­ای که دیگر با من حرف نمی­زند، غروب­های جمعه که پشتشان شنبه­ی عبوس است، شنبه­ی خاکستری. دختر کلاس پنجمی که به من زور می­گفت. موهایی را که مامانم بافته بود از زیر مقنعه­ام باز می­کرد. من هیچی نگفتم، بغض...
  • آدم ها-۳ شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 13:55
    سیزده­ساله ام.با قد دراز، اگر کسی دوستم داشته­باشد می­گوید قدت بلند است، اگر کسی دوستم نداشته­باشد می­گوید: دیلاق. خودم می­گویم دراز، نظری راجع­به خودم ندارم، برای همین دراز خوب است. بالای ابرویم جای یک زخم است، وقتی بهش فکر می­کنم گریه­ام می­گیرد، به کسی نگویید اما تقصیر مادرم است.یک روز نشسته بودم روی زمین، جلوی...
  • ساحل،تو نباشی چه کسی شبا منو برسونه خونه؟ پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 12:26
    گاهی با خودم می­گویم:چه فرقی می­کند؟دوری،دوری است.حالا گیرم یک خیابان باشد یا یک شهر یا یک قاره. برای دلداری است؟ نمی­دانم. گاهی که دلم برای کسی تنگ می­شود، فکر می­کنم دوست دارم حالا پهلویم بود، شیراز باشد یا ساوه یا سعادت­آباد یا کانادا چه فرقی می­کند؟ باید کنارم باشد که نیست. برای دوستانم خوشحالم، می­روند دنبال...
  • آدم ها-۲ دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 22:01
    موقع خندیدن گونه­هایش چال می­افتد. یکی،دو نفر یکی،دو بار بهش گفته­اند وقتی می­خندی شبیه فرشته­ها می­شوی. از وقتی این را شنیده به هر چیز مربوط و نامربوطی می­خندد: - خوب هستین مهری خانم؟ مهری خانم می­خندد: والا چی بگم. - این­ها رو چند گرفتین؟ مهری خانم می­خندد: مفت. - چی ریختین توی این؟ مزه­ی خاصی می­ده. مهری خانم...
  • کافی ست بخوانی آسمان را یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 13:10
    بعد سحر فن را خاموش کردم، پنجره را باز کردم و دراز کشیدم روی تخت تا خوابم ببرد. یک نسیم خوبی می­زد توی اتاق. بوی خوبی هم داشت که مرا یاد تمام چیز­های خوب می­انداخت. یاد خانه­ی حیاط­دار، خوابیدن زیر پشه­بند روی تختِ توی حیاط، هندوانه­ای که توی حوض چرخ می­خورد تا خنک شود، صدای ممتد جیرجیرک­ها،آسمان پرستاره... هیچ­وقت...
  • آدم ها- ۱ جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 16:00
    مرد، سی و پنج،شش ساله، مجرد، کارمند بانک. از آنهایی که شلوارشان را تا بالای شکمشان بالا می­کشند و با کمربند محکم می­کنند. سر کار دمپایی می­پوشد، با جوراب ضخیم پشمی. زمستان و تابستانش فرقی نمی­کند، جوراب پشمی جزو لاینفک زندگی­اش است، توی مهمانی­ها وقتی یک گوشه نشسته و عینکش را از روی دماغش می­دهد بالاتر و به سوال­ها...
  • گویی که نیشی دور از او،در استخوانم می رود سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 15:15
    رفته است،بی که دلیل بیاورد برای رفتنش. یکجور آرام غمگینی هم رفته،لابدبا یک آه بلند رویش را برگردانده و پاهایش را لخ لخ کنان کشیده روی زمین. دختر چند قدم پشت سرش رفته،بعد دیده نه،حالا که اینجور بی دلیل و آرام و غمگین رفته...رفته دیگر! بعد هی ناخن هایش را فرو کرده توی دست هایش که نه گریه نمی کنم،گریه نمی کنم. رسیده به...
  • روزهای گرم/روزهای بادبادک،آرزو،امید/مثل روزهای عید چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 23:06
    حداقل می دونم چرا نوجوونی رو اینقدر دوست دارم.نه نوجوونی خودم رو فقط،نوجوونی رو...‏ وقتی چهارده سالته بال داری،،پرواز رو بلدی،نه که آرزوی پرواز داشته باشی،جدی جدی بلدی ش...رویا داری،قراره دنیا رو عوض کنی،نجات بدی...‏ فاصله ت با رسیدنت به رویا فقط اینه که تند و تند شمع های تولدت رو فوت کنی و هی به عددهای روی کیک که...
  • . پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 15:26
    عروسک محبوب بچگی های من یک خرس بود،یک کمی از من کوتاه تر،دامن های من اندازه اش بود.دامن پایش می کردم و می بردمش بیرون.خیلی هم دوستش داشتم.گندگی و نرمالو بودنش را دوست داشتم،دامن سبز گلدار که تنش می کردم و می بردمش بیرون بیشتر از همیشه. حالا بوی نا می دهد،بوی کهنگی مانده توی تنش. دهانش را سوراخ کرده بودم،شیشه شیشه چایی...
  • از حیرانی ها- ۴ یکشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1389 13:47
    از یک گوشه ی اطاق به گوشه ی دیگر سفر می کند تمام فاصله اش تا من همیشه همین قدر است تنهایی. «قدسی قاضی نور» + از حیرانی ها-۱ + از حیرانی ها-۲ +از حیرانی ها-۳
  • مرا ببر به زمین و زمانه ای دیگر دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 10:27
    هیچ وقت دلم اینقدر نوشتن نمی خواسته که امشب،که الان.همای دارد می خواند:یاران هوار،مردم هوار،از دست این دیوانه یار،از کف بدادم اعتبار... دلم می خواهد بروم،نمی فهمم چرا هیچ کدام از این جاده ها سهم من نیست.سهم من از رفتن فقط اتوبوس های بی آر تی است که پشت چراغ قرمز می مانند و می مانند و آفتاب با تمام زورش پهن می شود روی...
  • بالهای سراسیمه چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 21:30
    زل زده بود به دوربین و توی چشم هایش چیزی موج می زد که شادی نبود.یعنی نمی توانست شادی باشد،با آن مقنعه ی تنگ که روی پیشانی اش را پوشانده بود و آن روپوش سبز بدرنگ که به تنش زار می زد. اسمش را به من نگفت.قبل از اینکه بنشانمش جلوی دوربین دست کشیدم روی سرش و پرسیدم:اسمت چیه عزیزم؟ نگاهم کرد،انگار از چیزی یکه خورده یا...
  • ابر بارانش گرفته پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 11:28
    دیروز یکی از روزهایی بود که مامانم را خیلی زیاد دوست داشتم،با اینکه از صبح بیرون بودم و خیلی ندیدمش.شب داشتم فکر می­کردم چه­قدر خوب که من یک زمانی توی دل مامانم بودم،اینقدر نزدیک به او. لابد خیلی اذیتش می­کردم اما خیلی دوستم داشته،برایش خیلی مهم بوده­ام...حتما! تمام آدم­ها یک­روزی توی دل مامانشان بودند،نوزاد...
  • ستاره ها نهفتند در آسمان ابری سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 00:22
    کمی از غروب گذشته­بود که از تاکسی پیاده شدم.داشتم از جلوی محوطه رد می­شدم و بازی بچه­ها را نگاه می­کردم. چهار تا دختر دبستانی نشسته­بودند توی چمن­ها،با پیراهن­های نخی تابستانی. یکی­شان داشت می­گفت ماه که این شکلی باشد هر آرزویی بکنیم برآورده می­شود. بلند شدند و زل زدند به ماه،من هم برگشتم و به ماه نگاه کردم،داشتم خودم...
  • 610
  • 1
  • 2
  • 3
  • صفحه 4
  • 5
  • ...
  • 21